دوستان و خوانندگان گرامی ! در بحث اندیشه های دل شمهء ازمناجات خواجه عبداله انصاری را بشما تقدیم میدارییم تا اندکی ازجهانی مادی به جهان معنوی توجه فرماییم.

Khaje-Abdollah-Ansari-1

مست  تو ام از باده وجام آزادم 

صید توام از دانه ودام ازادم 

مقصود من از کعبه  وبتخامه توئی 

ورنه من ازین هردو مقام آزادم 

 الهی !  نام توما راجواز ومهر تومارا جهاز 

الهی  !

شناخت  تو مارا امان و لطف  تو  مارا عیان 

الهی  ! 

فضل تو مارا لوا و کنف تو مارا مادی 

 الهی! 

صعیفان  را را  پناهی  ُ قاصدان را بر سر راهی  

مومنان را  گواهی ُ چه بود که افزائی و نکاهی ؟ 

الهی ُ 

چه  عزیزست او که تو اورا خواهی ور بگریزد اورا در راه آری 

طوبی  انکس را که  تو او رایی. آیا تو از کار خود کرائی ؟

ترا که داند ؟ که ترا تو دانی ُ ترا نداند کس تر ُ تو دانی بس .

ای  سزاوار  ثنا ُخویش  وای شکر کننده عطاء خویش  

رهی  بذات خود از خدمت 

تو عاجز و به عقل خود از شناخت منست توعاجز ُ وبه توان خود از سزای عقل تو عاجز

کریما! 

گرفتار آن دردم که تو درمان آنی  

بنده  آن ثنا ام که تو سزای آنی  ُ من در تو چه دانم ؟ 

توانی که گفتی من آنم ! آنی  

الهی !  نمیتوانم که این کار بی تو بسر بریم نه زهره ان داریم که از تو بسر بریم .

هرگه که پنداریم  که رسیدیم از حیرت شما  روا سربریم 

خداوندا! 

کجا باز یابیم آنرا که تو مارا بودی  و ما نبودیم ُ تا باز بآن روز رسیم میان  دود  و آتش و دود یم اگر بدو گیتی  آن روز یابیم پر سودیم  وربود خود را دریابیم به  نبود خود خوشنودیم. 

الهی  ! 

از  انچه نخواستی  چه آید  ؟  و آنرا که نخواهی کی آید ؟ تا کشته راازآب چیست ؟ و نابایسته را جواب چیست ؟ 

تلخ را چه  سود اگر آب خوش  در جوار است ؟ 

وخار را چه حاصل  که ازآن کش بوی گل در کنار است  

 الهی  گر زارم ُ درتو  زاریدن خوشستُ ورنازم به تو نازیدن خوشست .

الهی نسیمی دمید ازباغ دوستی ُ دل را فدا کردیمُ بویی یافتیم از خزینه دوستی ُ به پادشاهی برسرعالم نداکردیم ُ برقی تافت ازمشرق حقیقت 

آب از و گل کم انگاشتیم و دو گیتی بگذاشتیم ُ یک نظربسوختیم و بگداختیم 

بینفزای نظری واین سوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب ُ که می زده راهم بمی دار و مرهم بود.

الهی ۱ 

دو دوستانرا به خصمان می نمایی ُ درویشان را به غم و اندوهان میدهی ُ بیمار کنی  و خود بیمارستان کنی 

در مانده کنی  وخود درمان کنی  ! از خاک ادم کنی  وبا وی  چندان احسان کنی ُ سعادتش بر سردیوان کنی  

وبه فرودس  اورا مهمان  کنی ُ محلسش روضه و رضوان کنی  نا خوردن گندم ما دی پیمان کنی  و خوردن آن درعلم غیب پنهان کنی ُ 

آنگه اورا بزندان کنی  و سالها گریان کنی  ُ جباری تو کار جباران  کنی  ُ خداوندی ُ کار خداوندان کنی ُ توعتاب وچنگ همه بادوستان کنی .

الهی  !

بنده حکم ازل  چون برآید ُ و انچه ندارد وچه باید جهد بنده چیست ُ کار خواست  تو داردُ بنده به جهد خویش  کی  تواند ؟

 الهی  ! 

سزای  کرم  وای  نوازنده  عالم نه باجز تو شادیست ونه بایاد غم خصمی  وشفیعی و گواهی  و حکم هرگز بینما نفسی با مهر تو هم آزاد شده از بند  وجود  وعدم باز رسته از رحمت  اوح وقلم  در  مجلس   انس   قدح شادی  بر دست نهاده ومادم .

*******

شرط است که چون مرده  درد شوی  

خاکی  تر و ناچیز تر از گرد شوی  

هرکاه زمراد کم شود مرد شود 

بفگن الفت مراد تا مرد شوی 

 

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.