صفحاتی ازیک زندگی پرنشیب و فراز دروصلت وطن و درغربت هجرت (چهارم) :پروفیسر داکترعبدالواسع لطیفی

   داکتر  لطیفی محبت نخستین : وقتی کلمۀ محبت رامینویسم، عشق درذهنم تعبیر علیحده داشته، وشماهر طوری قضاوت کنید، این دوکلمه ممتاز و مروج تمام ابنای بشر، در نزدبنده معانی متمایز ومشخصی خواهد داشت. شاید بسیار اتفاق افتاده که دربرابر عین شخص، هردونوع علاقه وتمایل، یعنی عشق ومحبت را احساس نماییم، ولی درشعایر من هیچگاه عشق جای محبت و محبت جای عشق را گرفته نتوانسته واگر فرصت مساعدت کند ومن ازعشق نخستین حکایت نمایم، آن وقت خواهید دیدکه نحوۀ احساسات وهیجاناتم رابه شما طوردیگرو باکیفیت دیگر ترجمانی خواهم کرد. من به این شعرملکوتی مولینای بلخ عقیدۀ راسخ دارم که :

علت عاشق ز علت ها جداست   عشق اصطرلاب اسرار خداست

خوب، حالاکه ازمحبت نخستین من سخن بمیان آمده، اعتراف میکنم که این محبت رامن اولین بار دربرابرمادرعزیزم دریافتم و بادل و جان احساس کردم ، مادری که باخون دل خود مرادرحیات داخل رحمی(جنینی) پرورش داد، ازجان عزیزخود بدنیاآورد، باشیرخود تغذی کرد وبا آبلۀ کف دست خود تربیت نمود، مادری که خودرا گرسنه ماند تامن سیرشوم، جسم خود راخسته ساخت تامن راحت باشم، و ازجوانی بسوی پیری وناتوانی رفت تامن جوان وتوانا شوم. البته مساعی وزحمات پدربزرگوارم نیز درین سیرنشو ونمای جسمی و معنوی ام نقش حیاتی داشته است، مادرم روزها وشبها خیاطی می کرد واجورۀ آنرا درراه رفع مایحتاج ما باهمدستی باپدر مابه مصرف میرساند، زیرادرآن ایام معاش پدرعزیزم که تنهامنبع عاید او بود، نسبتاً کم بود، ونمی توانست تمام مقتضیات دوخانواده را تکافو کند. لهذا مادرم ازعاید خیاطی خود به اقتصاد ضعیف ماهانه کمک میکرد وبه این صورت هردومشترکاً نمی گذاشتند درتأمین ضروریات ومایحتاج اولیۀ زندگی دچارمحرومیت شویم.

بهرحال، محبت نخستین من در برابرهمین مادر باشهامت پدیدارشد، اوهرگز نمیگذاشت ازراه راستی که خودش تشخیص داده وپسندیده بود، منحرف شوم وباشیوۀ دلپذیری کوشید تامرا درراه راستی و شنخات واطاعت خداوندبزرگ وپاک وعادل سوق دهد، وازخیانت ومضرت و غیبت ومردم آزاری، که درنظر اوگناهان نابخشودنی بود دورنگهدارد. قصه هاوافسانه های او تأثیرات وانتباهات عمیقی در روحیاتم بجا میگذاشت ومدتها دراطراف رویدادهای آن فکرمیکردم وبه پهلوانان خوب ونیک کردار، علاقمند ومتمایل شده وآرزو می کردم رفتار وکارنامه های آنهارا پیروی کنم، ولی وقتی درساحۀ عمل ناتوانی ونارسایی خودرامی دیدم، متأثر ودلگیرمیشدم، وگاهی هم رشک میبردم ویا ناخودآگاه به قهرمانان حسادت میورزیدم، این وقت بودکه شعور اسفلیت وکم نگری درنهادم بیدار میشد و به محجوبیتم می افزود. درچنین مواقع، پدر ومادر آزموده بایدذهنیت و طرزتلقی کودک رابا توضیح وتحلیل مدبرانه، درمقایسۀ رویداد های افسانوی وگزارشات واقعی، روشن ورهنمایی کنند وحدود توانایی وامکانات انسانی رادر دوره های حساس زندگی، برای کودک مشخص سازند.

مادرم میکوشید افسانه ها یاقصه هایی راکه باواقعیت نزدیک بود، برایم نقل کند، ازجملۀ افسانه های تکراری او، یکی هم سرگذشت دوپسر همبازی وهمسال بنام (نیکی وبدی) بود. درین گزارش جالب او رویدادهای زندگی روزمرۀ یک پسرخوش اخلاق ونیک کردار ویک پسر بداخلاق وبدکردار وپدر ومادرآزار راشرح میداد، بطوری که من نزدخود عهدمیکردم راه وروش زندگی ومراودات اجتماعی وخانوادگی پسر اولی، یعنی نیکی را درپیش گیرم، ازرفتار ناپسند وناهنجاردومی بپرهیزم .

بهرحال، محبت نخستین من دربرابرهمین زن شریف وصابر وبردبار، بنای شگفتن گرفت وتاامروز ریشه های آن بامیوه هاوثمرات بیشتر دربرابر انسانهای شریف ونیک کردار واقارب ودوستان وعزیزان و اجرااتم در اجتماع، درهستی ام پابرجاست .

احساسات وعواطفم دربرابر طبیعت : هرقدر عمرم پیشرفت میکرد و نخستین سالهای کودکی راسپری میکردم، به مناظر وجلوه های بوقلمون وجذاب طبیعت بیشتر متمایل ومنهمک میشدم، زیبایی هاو آرامش آنرادوست داشتم، ومناظر رقت انگیزآن مغمومم میساخت. درشبهای منزوی وهنگام تاریکی وتنهایی، نیازمند دستگیری و همراهی دیگران میشدم، بامواجه شدن به تاریکی شب درداخل یا خارج منزل، ترس عجیبی دامنگیرم میشد وخیال میردم یک دست نامرئی یایک هیولا برمن حمله ورخواهدشد. راستی وقتی فکرمی کنم که چرایک انسان تنها ومنزوی هنگام تاریکی یا دردل شب احساس ترس ووسوسه میکند، ونیازمند یک همراه ویک صدای آشنا یایک منبع نور میباشد. اسباب مختلفی درذهنم خطورمیکند، گاهی فکرمیکنم شایدسبب اصلی آن، میراث فطری همان ترس و واهمۀ باشدکه از انسانهای اولیه وقبل ازتاریخ، هنگامیکه در تجرد و بی وسیلگی درمغاره ها وجنگلات زندگی میکردند، برای ماباقی مانده است. ازآن ایامی که انسان بدون پیشبینی بطورغیرمترقب دستخوش حوادث ناگهانی طبیعت وحملۀ جانوران وآدمخوران و زورمندان بود…سبب دیگراین ترس شایدهمین باشدکه دراجتماعات  متمدن امروزی نیزاکثر جنایات ودزدیها وحوادث ناگوار وحملات بدکاران درهنگام شب ودرتاریکی اتفاق می افتد.

همچنان مطالعۀ رومانهای پرماجرا وشنیدن قصه هاوافسانه های ترس آور وامثال آن در بروزترس وواهمۀ انسان، خاصتاً کودکان در تاریکی می افزاید. امروز زدودن چنین ترس ازذهنیت کودکان از نقطۀ نظرتربیت اجتماعی خیلی مهم بحساب میرود، زیراباموجودیت و پیشرفت، این ترس ازتاریکی و تنهایی، فعالیتهای اجتماعی و اجراات فردی وتصمیم گیری انسان شدیداً صدمه می یابد .

تایادم می آید من درطفولیت هنگام تنهایی وتاریکی، احساس ترس میکردم وازمواجه شدن باآن هراس داشتم، اما روشنایی وزیبایی های طبیعت در پرتو انوارحیات بخش روز، مرامجذوب ساخته و یک سلسله عواطف واحساسات لطیف را درهستی ام پدیدارمینمود، گرچه از رعدوبرق میترسیم، ولی ریزش برق وباران ومشاهدۀ ابر های پراگنده و قوس قزح رادوست داشتم، فریفتۀ شگوفه های عطر بیز درختان اکاسی حویلی منزل ما بودم، و چهچۀ دلنشین وپرواز سرورانگیز پرستوها دربهار، دل وجانم رابه وجد وهیجان میآورد. یادم است وقتی درروزهای فرخندۀ بهار بااعضای خانواده دردامنۀ کوه (بابه شاپر) یاآسمایی، که نزدیک کوچۀ اندرابی بود، برای هواخوری وخوردن کشمش پنیر وکاهو وگشت وگزار میرفتیم، دورنمای شهر زیباوآسمان آبی کابل ومشاهدۀ قلل دوردست ومزارع وباغها وباغچه هایی که درزیر نورباصفای آفتاب بهاری جلوه نمایی میکرد، مرا ازآن بلندی هابخود مجذوب میساخت، وازین مناظر روشن وپرآرامش، الهامات پرکیف میگرفتم ودرهمین لحظات بود که عبارکدورت و اندوه وناملایمات حیات روزمره وبدبینی هاو بد اندیشی ها کاملاً ازنهادم دورشده، وخصایل نیک وعالی انسانی رادر دل ودماغ خود، نسبت به هرخاصیت دیگر، بیشتر ومتبارزمییافتم.

امروزدر دیارغربت وقتی هموطن عزیزی، ازهجوم افسردگی (استرس) و دقیت و زجرتهای روحی شکایت میکند، نظربه اساسات طبی وتجارب زندگی، اولین مشوره وتوصیه ام برایش همین است که تاحدتوان درهوای آزاد قدم بزند، زیرشعاع آفتاب و درروشنی های طبیعت روانۀ پارکها وگردشگاههای پر سبزه وپرگل ودرخت شود وبکوشد وبگذارد تا سرور وگشایش معنوی، درپهنای مناظرزیبا و روحپرور طبیعت، جای اندیشه ها وکدورتها ووسوسه هاوترس و هراس ها را بگیرد، و روزنه هایی بسوی فرداهای پرامیدبازشود.

درقبال این پدیده های اثرگذار، افکارم باحسرت وآه متوجه سر نوشت پر ازترس وواهمۀ افراد خاصتاً کودکانی میشود که زیادتراز دو دهه به اینطرف چه شبها وچه روزهای وحشتناک وپرهراسی را دربرابر انفجارات ناگهانی وحملات زمینی وهوایی وراکت اندازی ها وآتش سوزیها متحمل شده اند، وهرحادثه اعماق روح وروان شان راشگافته وعقده های غامضی درسیر حیات شان بجاگذاشته است.

همین لحظه بیادمی آورم ترس وواهمۀ راکه ازوقوع یک زلزله احساس کرده وترس داشتم که مبادا زمین لرزۀ دیگری وشدیدتری شود. آیاکسانیکه درهمین شب وروزحسرتبار واسف انگیزافغانستان مواجه به چنین تکانهاودهشت افگنی های دژخیمان وانفجاردهندگان  انتحاری وآدم ربایان وآدمکشان میباشند، گذشت زمان برحادثۀ زندگی پرمشقت  وبی یار ویاور وبه اصطلاح بی بازخواست را چگونه سپری میکنند؟ شاید یگان غمگسار وتسلی دهندۀ پراحساس موقتاً کدام توجه انسانی به آنها مبذول بدارد، ولی مصیبت دیدگانی که تعدادشان ازصدهاهزار زیادتراست، این شعرشاعررا زیرلبان خشکیده وکمرنگ خود زمزه خواهند کرد :

سرشک از رخم پاک کردم چه حاصل

علاجی کن کز دلم خون نیاید

درواقعیت همۀ مصیبت دیدگان درهمین آرزویند که دیگرازدل شان خون نیاید وشبهای یلدای زندگی به صبحگاهان روشن را درفرجام داشته باشد. درهمین لحظه یادم  آمدازیک قطعه شعرکوریایی که زیرعنوان (فردای روشن ما درکجاست) سروده، ومن متن فرانسوی آنرا خوانده وبه استقبالش چنین نوشتم :

فردای روشن ما … در کجاست؟!

همه باهم درین زمزمه اند که فردا، فردا !

ومن می پرسم پیهم که تا ظلمت شب اینجاست،

فردای روشن ما درکجاست ؟!

میگوید در شفق داغ افقهای دور

درطلوع آفتاب، در گسترش روشنی و نور،

ولی سالهاست در انتظار صبح این شب یلدا هستم

همه جا در جستجوی آن فرخنده فردا هستم :

فردای پیوندهای محکم و قیام همگان

نیروبخش وحدت وپیمان راستین من و تو…

برهم زن صف تاریک دشمنان و بیگانگان،

آن که چون مار ، خانه کرده اند درآستین من و تو …

کجاست فردایی که درآن اهریمن جنگ نباشد ؟!

زمین وطن جولانگۀ دزدان ناموس وننگ نباشد ؟!…

من و تو تاپای چنین دشمنان را ازوطن دور نسازیم،

تا چشم عدو را با تیر همرنگی و وحدت کور نسازیم،

راه صلح وآزادی و طلیعۀ نوروز ما، پیهم ناپیدا خواهد بود،

بسی فرداهای دیگر، چون امروز ما، بی فردا خواهدبود ! (ادامه دارد)