دو داستان از داستانهـای فولکوری کابل – داسـتان بـی بـی مهـرو علیه الرحمه : نوشته – شادروان محمد ناصر غرغشت

  هنگامیکه جنگ دوم افغان وانگلیس درگرفت، دختری بس زیبا بنام بی بی مهرو علیه الرحمه، در یکی از قریه شمال کابل  میزیست . یکی از جوانان ده که در خوشگلی ورشادت ممتاز بود از این دختر قشنگ را خواستگاری کرد. پدر ومادر دخترک از جوانی ومردانگی عزیز اطلاع کافی داشتند .بدون هیچ تعـلـلی به ازدواج آنان راضی شدند. پس از چندی مراسم عروسی برگذار شد؛ ودر آنشب عزیز هرقدر بچپ وراست نگریست جز اطفال کوچک وپیران سالخورده ندید. با تعجب پرسید که جوانان ده ورفقای من، کجا هستند ،چرا نخواسته اند باخوشی وشادمانی من سهـم بگیرند؟

بجوابش گفتند که همگان کمر همت بسته اند وبه جنگ دشمن رفته اند .

عزیزاز شنیدن این خبر عظیم طیره گشت وجهان در نظرش تیره وتار شد. زود بر خواست وبا شتیاق تمام تفنگ بر دوش گرفت. ورهسپار کار زار شد. وبه بی بی مهرو پیام فرستاد که او نمیتواند چنین ننگی را قبول کند وبایدهر چه زود تر آماده نبرد گردد.وهمینکه از رزم بر گشت در پی عروسـی خواهد شد.

     عزیز چنان کرد وپس از مختصر سفر در صف جوانان مبارز قرار گرفت .جنگ با شدت ادامه داشت . روزی در این میان گلوله یی از جانب دشمن رها شدو سر راست به سینه عزیز اصابت کرد . سربازان جسد مجروح او را از محرکه بیرون کشیدند وبر اسپی گذاشتند تابرای تیمار بده ببرند. همینکه عزیز به ده رسید لطلاع یافت که دو روز پیش عروس زیبایش روبنقاب خاک کشیده وچشم از جهان پوشیده است.این خبر نابهنگام چنان جان و دلش را بسوخت که بیدرنگ بر مزار او شتافت وچندان در آنجا بگریست که خاک یار را غرق اشک خونبار کرد .پس از لحظۀ سکوت نالۀ جگر سوزی کشید وجان شرین به جان آفرین تسلیم کرد .

مردم ده از دور ونزدیک گرد آمدند ومرگ دو دلدادۀ ناکام را سوگ عظیم گرفتند وگـلهای فراوان نثار کردند اکنون مزار آندوپهلوی هـم بر فراز تـپۀ بلندی قرار دارد که زیارتگاه اهل دل است ؛ واز آنروز ببـعـد این ده را بی بی مهرو گفتند وآرامگاه پرنور وصفای آنانرا با بیرغ وتوغ آراستند.

دیوارهای شــهـر کـابـل

درنزدیکی ظهوراسلام سلسلۀ کابل شاهان که از بقا یا ی کوشانی های کوچک بودند ،در شهر تاریخی کابل ومضافات زیبای آن حکمروایی داشتند. یکی از شهریاران این سلسله، زنبیـل شاه یا به لهجه عوام زنبورک شاه نام داشت که در بیدادگری وصفا کی کمتر از ضحاک نبود. این شاه خواست دیوار محکم ومتینی دورادور شهر آبا د کند تا از هجوم دشمن در امان باشد وبه فراغ خاطر کام از جهان گیرد. همان بود که جوانان ومردان شهر را بجبر واکراه بدین کار واداشت وکار فرمایان شدید ی برآنان گماشت تا هر چه زودتر کار د یوار پایان پزیرد وخاطرش آسوده گردد. هر کسیکه در این راه از امر شاه سر مـی ـپـیچـید ویا اندک سستی وتنبلی  میکرد او را زنده در لای دیوار میگذاشتند واطرافش را خاک وگل می انباشتند .

بدین ترتیب هزاران هزار جوان قربانی هوس جور این پادشاه ظالم وبی رحم شدند . امروز این دیوار عظیم وحصار مار پیچ که بالای کوه های  شـیـر دروازه و  آسـما یـی چون اژدهای گنجی خود نمایی میکند یاد گار همان روز گار است . در میان این کارگران ،جوان رشید وبلند قامتی وجود داشت که با چهرۀ آفتاب زده از بام تا شا م بدون اجرومزدوری کار میکرد وخم بر ابرو نمی آورد،نه از گر می آفتاب شکایت داشت ونه از بادوباران می ترسید همه آرزویش این بود  تا هر چه زوتر فراغ یابد وچـشـم خود را بد یدار یگانه نامزدش روشن کند .

      زمانی عروسی او نزدیک شد وکسان دختر به او پیغام آوردند تا بیاید وکار عروسی را سروصورت دهـد ولی جوان هر چه کوشید موفق به کسب اجازه نشد. روز دیگر نامه یی از نامزد خود گرفت که نوشته بود :

من هر گز راضی نمیشوم با چون تو کسی ازدواج کنم از جبن وترس تو همین بس که از ظالمان فرمان می بری زهـره آن نداری که سر از آن باز زنی وعصیان کنی ، نشاید که نام ترا مرد نهاد . پس از چندی دختر نقشه طرح کرد تا همه مظلومان را از چنگال بی رحم آن خونخوار خلاصی دهـد روزی به کوه آمد وبا کارگران پیوست و به کار فرما گفت که برادر من سخت مریض است ونمیتواند به نوبت خود بیاید  من آمده ام تا بجای اوکار کنم خلاصه با چنین بهانه بکار مشغول شد. آن دختر دلیر چون سایر کارگران خشت میداد ،گل می گرفت وآب میاورد وسنگ میبرد وآهی نمیکشید وچنان با علاقه ودلگرمی کار میکرد که هگمان متحیر بودند روزی دیگر کوس شاهی پنج بار نواخته شد وبهمه خبر دادند که شاه قدم بقد م از جریان دیدن میکند تا اینکه نزدیک دختر رسید و به دقت بسوی او نگاه کرد،دختر به چابکی چادر برو کشید دو باره به کارش مشغول گشت شاه را از این حرکت خنده آمد وگفت: ای دختر تا کنون با مردان کار میکردی وباکی نداشتی الان که مرا دیدی چرا رو گرفتی وچون آفتاب در حجاب اندر شدی ؟ دختر پا سخ داد آخر تو خود مرد هستی واینان راکه دوروپیش من می بینی از زن کمتر اند ،چنانچه اگر مرد بودند این همه بیدادترا به جان نمی خریدند و از ظالمی چون تواطاعت نمی کردند. این بگفت وسنگ بزرگی بر داشت وبشدت بر وی پرتاب کرد . قضارا سنگ  به سینه شاه اصابت کرد واورا نقش بر زمین ساخت. غریو عظیمی از میان کار گران برخاست وکار دیوار را رها کردند وبه نشا ط سرور پر داختند وبر این دختر دلیر وشجاع آفرین گفتند وپس از ساعتی چون سیل خروشان بسوی شهر سرازیر شدندوبه یاد وبود این آزادی جشن مفصلی گرفتند وچندین شب وچندین روز شـادی کردند.

  محمد ناصر غرشت ،رهنمای کابل، سنبله 1345 ،  صفحه 261  و صفحات  310- 311