صفحاتی از یک زندگی پرنشیب و فراز دروصلت وطن و درغربت هجرت (بخش دهم) پروفیسرداکترعبدالواسع لطیفی

   داکتر  لطیفیدریادداشت شمارۀ گذشته به شما ازصنف مدخل یا ابجد که نخستین پلۀ نردبان تحصیلی ام بود صحبت کردم. درین صنف ودرآنزمان که تعدادشاملین مکتب عالی استقلال محدود بود، حدودبیست شاگرد ابتدایی هم صنفیهایم بودند، یک معلم آزموده وکاردان وپر تدبیرما همان بیست طفل نوباوه رابا ذهنیت هاواستعدادهای مختلف وتربیت فامیلی گوناگون، طوری تحت نفوذ وتأثیریک نحوۀ آموزش ودسپلین معین و روشن، وبدون تلقین ترس وبیم قرارداده بودکه تصورمیکردم همه ازیک خانواده ووابسته ومتصل به همدگر هستیم، وباید تمام قوانین ومقررات مکتب وداخل صنف خودرا بدون کم وکاست وتبعیض پیروی کنیم .

این طرز آموزش ورهبری وسرپرستی نیک معلم ابجد درشعایر و روحیاتم تأثیرات نیک وعمیق نمود وانتباهات ماندگار رادرتشکل فکری وذهنی ام بجا گذاشت. راستی این بیست طفل وشاگرد از بیست خانوادۀ مختلف نمایندگی میکردند وهرکدام دونوع کرکتر و شخصیت را تمثیل می نمود: یکی همان شخصیتی که خواص ارثی نحوۀ پرورش و انعکاسات وتأثیرات روزمرۀ حیات فامیلی و رویۀ پدر ومادر واعضای خانواده را دربرداشت، وهمن همان شخصیتی که رهنمایی های معلم ودسپلیت صنف ومقررات مکتب ومحتویات درسی مربوطه بما ارزانی میداشت. راستی درطول حیات دوازده سالۀ مکتب برایم ثابت شدکه درجملۀ علل مهم ناکامی هاوبیراهه شدن بعضی شاگردان و دلسری شان ازتعلیمات مکتب، یکی همین عدم توازن وناسازگاری های دردناک بین همین دوشخصیت و درمحیط داخل وخارج مکتب می بود، یااینکه فقر وفلاکت وفشار اقتصادی روزمره ونداشتن سرپناه وسرپرست غمخوار وکمک کننده، لطمۀ شدیدی به روند تعلیمی شاگرد وارد میساخت.

وااسفا که درین شب وروز پرازظلمت وخشونت وفجایع جنگهای تحمیلی وتباهی های گوناگون داخل وطن عزیزما، ومحرومیت دوامدارکودکان ازدرس وتعلیم وآموزش وپرویش، خاصتاً در اطراف کشور، چه کتله های عظیم وچه هزاران کودک دختروپسر که مانند دورۀ طفولیت ماوشما آرزو وآرمان آتشین شمول به مکتب را هم خودشان وهم والدین شان دارند، می بینندکه درهای این نعمت بزرگ انسان پرور وزندگی ساز قهراً وجبراً برویشان بسته میشوید، یا با بمب گذار وانتحاری منفجرمیشود ودسته دسته جوانان اجباراً به سرزمینهای دیگر فرارمیکنند. فامیل های شان پریشان ومتواری شده وخود بسوی یک سرنوشت ویک مأوای اجنبی ونامعلوم راه هجرت درپیش میگیرند. همین لحظه جا دارد قطعه شعرنو وآزاد بانوی فرزانه هماطرزی راکه انعکاسی ازین رویداد حسرتباراست، ودر مجموعۀ (کوچ پرندگان) اوکه درجریدۀ وزین امید قبلاً معرفی کرده ام، به شما یادآور شوم :

پدرود با کابل :

زمانی شهرمن بودی، زمانی خانۀ اخلاص وپاکی، میهنم بودی !

تو ای زیباتر ازهستی، تو ای کابل !

زمانی بیشه هایت بوی گندم داشت،

زمانی کوچه هایت خنده های شاد مردم داشت

زمانی من به توعاشق، وتومعشوقۀ زیبای من بودی،

تو ای کابل ! زمانی شهر من بودی .

به کوه پرصفایت ارغوان مهمان به دامن بود

بهرکوچه که میرفتیم، زهرسو نوگلی، ازبرگ وشاخ مام میهن بود،

زمانی نسترن با بید لغزید، گهی آن زنبق خوشرنگ، زعطرعش میخندید،

تو ای کابل ! زمانی شهر من بودی .

زمانی نوجوانان با دل پرعشق

برایت نامه می خواندند… برایت قصه می گفتند،

زعشق افسانه می گفتند، چه حرمت بود ! چه عزت بود !   

بهرحال، دورۀ یکسالۀ صنف ابجد بارخصتی سه ماهۀ آن که درآن زمان مصادف بافصل زمستان کابل بود، به پایان رسید وموفقانه به صنف بالایی رفتم، باهمین نظم وجریان تعلیمی، سالها یکی پی دیگر سپری میشدند ومن ازیک صنف به صنف دیگر ارتقا میکردم. این محیط مکتب هم چه جهان آموزنده وپرکیفی بود، وچه گنجینه های سرشار دانش ومعلومات گوناگون وانتباهات سازنده وماندگار رادر سلسلۀ تعلیمی خود، زیرنظر مدیرت ومعلمین آزمودۀ افغان و فرانسوی مهیا داشت. صفحۀ حساس وپرآخذۀ فکرومعنویات و تعبیراتم مانند مزرعۀ که دراختیار اجراات وتدابیر باغبان بود وهم بعضاً دستخوش حوادث جوی وفصلهای مختلف سال باشد، گاهی پر طراوت وسرسبز وحاصلخیزمی بود، وزمانی دربرابرتوفان ناملایمات واندیشه ها ووسوسه هاوحسرتها ومحرومیت ها، مکدر وغبارآلود و زردگونه وخزان زده میگردید. هرروزی که میگذشت بایک سلسله خوشی هاویااندوه های تازه روبرو میشدم وانتباهات وتلقیات جدید در روح وشعایرم نفوذ میکرد.

بهرصورت، پیش ازینکه به محیط مکتب عادی گردیدم وبه تحولات زندگی معنوی وفکری وعاطفی ام ملتفت شدم، گاهگاهی حسرت گذشته ها وسرشاری هاوبی خیالیها دامنگیرم میشد، وازینکه دیگر آن روزهای پرآرامش وخالی از وسوسه وتشویش تدریجاً ازروند زندگی ام دورشده بود، دلگیر واندوهگین میشدم، اما درطول دورۀ متعلمی، درپرتو آرزوهاوامیدهای رنگارنگم، جانم را ازآسیب این وسوسه هاواندوه ها نجات میدادم وانکشاف روزمرۀ آموزش و پرورش ودرس وتعلیم مکتب را نعمت بزرگ وپرثمر میشمردم .

یادی ازمعلمین : درطول سالهای ارزشمندمکتب، قضاوت واحساسات من دربرابر تمام معلمین یکسان بود، تعدادزیاد آنهارا مانندیک عضو عزیز وصمیمی فامیل خوددوست داشتم ودروس روزمره وسخنان نیک ونصایح قیمتدار شانرا بادل وجان گوش میکردم، امابرعکس یک عدۀ محدود آنهادر ذهن وشعایرم تشویش وترس و وسوسه ایجاد میکرد، باخود میگفتم این معلم اصلا خنده وخوش خلقی و مهربانی را نمی شناسدوتنها برای این به مکتب ودرصنف می آیدتا همیشه چوبی رابرای کوبیدن وترساندن داشته باشد وپیشانی اش چین خورده و قهرآمیز وتوبیخ کننده به نظرمیخورد. اکثراً درساعت درس چنین معلم سختگیر وتندخو میخواستم خودرا ازنظرش دور و پنهان نگهدارم، ولی بعدها ملتفت شدم که یکی ازعلل عمدۀ این ترس واندیشه ام درجریان تدریس او، همانا عدم آمادگی وناتوانی خودم نیز درفرا گرفتن وحفظ مضمون مربوطه بود، وروزی که کار خانگی ام راتکمیل ودروسم رادرحافظه آماده میداشتم، اصلاً چنین ترس ووسوسۀ وجود نمیداشت وبدبینی ام به خوشبینی ومحبت و احترام تبدیل میگردید. باهمین انگیزه بودکه بعدها درروزتجلیل مقام والای معلم مضمونی بااین جملات نوشتم :

معلمین عزیز، استادان ورهنمایان گرامی ام، ازآنروزی که نعمت شاگردی وتحصیل برایم میسرشده است، علاقه ومحبتی دربرابرتان احساس میکنم که آمیخته بااحترام ومواظبت واحتیاط بوده، روش و رویۀ تان همواره چون مشعل روشنی درنهاد وشعایرم پرتو گرم و خلاق واحیاکننده دارد. سیمای فرزانه، آهنگ گفتار وشیوۀ سخن پردازی وروشنگری تان درس های آموزنه وماندگاریست که در رشدفکری ام نقش ونفوذ خاص دارد. شما درذهن وتعبیرمن نیرومند ترین شخصیت های جهان هستید وبه این اصل اعتقاد وباور کامل دارم، که معلم پدرمعنوی شاگردان خوداست وهریک رابا علم وهنر واصول اخلاقی ومدنی و رموز ومراودات اجتماعی آشنامیسازد…

راستی درپهلوی کامیابی هاوموفقیتهای زیادی که دردورۀ دوازده سالۀ مکتب نصیبم شد، باید اعتراف کنم که ازطعم تلخ ناکامی نیزبی بهره نمانده وباری بااین کابوس وعفریت هولناک نیزروبرو شدم. تاجاییکه حافظه ام کمک میکند علل ذیل وعدم توانایی گذری جسمی وفکری ام باعث عدم موفقیتم درامتحان سالانۀ یکی از صنوف گردید :

درنیمه های سال تعلیمی به یک مریضی شدید ودوامداری که حدود دوماه رادربرگرفت مبتلاشدم . نظربه اعراض وعلایمی که مادرم بعد هابرایم حکایت کرد، این مرض من تب محرقه بودکه درآنوقت بنام (دامنه) نیزیاد میشد. مدت یکماه وچندروز باتب داغ ودردهای بطنی وبی اشتهایی وبعضاً حالت نیمه یغما دربستر افتادم، بعضی شب هاحالتم طوری خراب وبیخود می بودم که مادرم وخواهربزرگم فکرمیکردند زندگی را پدرودخواهم گفت، ودر بالینم دعا وگریه و زاری میکردند. درآن ایام هنوزدوای موثرضد محرقه وآنتی بیوتیک کشف نشده بود، ویگانه دوایی که برایم تجویزکرده بودند شربت تلخ کنین ومقداری ادویۀ یونانی وخانگی بود، که هیچکدام بالای میکروب عامل محرقه یا تیفوئید تأثیری نداشت، وبعضاً عوارض جانبی رانیز ضمیمۀ مرض اصلی میساخت. بالاخره پس از سه هفته، تب سوزانم تدریجاً پایین آمد وبحران مهلک محرقه سپری شد، ولی ضعف عمومی وتأثیرات ناگوارچندهفتۀ دیگرنیزطول کشید، وحالت صحی ام ازجهات مختلف متضررگردید. حافظه ام درتهیه واخذ دروس روزمره، حساسیت وتوانایی سابقۀ خودرابرای مدتی ازدست داد، ودر دورۀ نقاهت کدام ادویۀ مقوی ازقبیل ویتامین هاوهمچنان غذای لازمۀ که پروتین هاوویتامین های احیا کننده را احتوا کند، میسر نبود، لذا مدتی ضعیف وناتوان ماندم .

بهرحال امتحانات سالانه فرا رسید ومن دردومضمون که یکی آن حساب بود نمرات موفقیت بدست نیاوردم ودرروز توزیع نتایج عمومی، پارچۀ ناکامی رابدستم دادند. تلخی وفلاکت آنروزسیاه هرگز فراموشم نمی شود، ومانند شخص گنهکار ومحکوم، ازقطار هم صنفی هایم زود جدا شد وبا دل شکسته وخاطر پریشان سرراست نزد مادرم که درچنین مراحلی یگانه پناهگاه وغمگسارم بود، بخانه برگشتم . اوکه مانند سالهای گذشته بیصبرانه درانتظارمژدۀ موفقیتم بود، ازشنیدن خبرتلخ ناکامی ام، مانند کسیکه ضربۀ نامرئی خورده باشد، شدیداً دردمندشد وبرخود پیچید، وبرای اینکه اشکهایش را نبینم باآه سردی رویش رابه سمت دیگری متوجه ساخت…

بعدتر وقتی مراخیلی افسرده دید، لب به تسلی کشود وبرای موفقیت وکامیابی آینده ام دعا ونیایش فراوان کرد. / (دنباله دارد)