صفحاتی ازیک زندگی پرنشیب وفراز دروصلت وطن و در غربت هجرت (بخش11) : پروفیسرداکترعبدالواسع لطیفی

داکتر  لطیفی(بعضاً لیاقت طبیعی واستعداد انسان بدون تربیه وآموزش معمول، تبارز میکند وبه میدان می آید. ولی هیچ نوع تربیه و آموزشی نیست که نتواند استعدادشخص را بیشترپرورش و انکشاف دهد…)                                                       لاروشنو کولد علاقه به کتاب وکسب انتباهات وانگیزه ها : هرقدر به صنوف بلندتر میرفتم، ذوق وعلاقه ام به مطالعۀ کتاب بیشتر میشدو همیشه درجستجوی آثاری بودم که شهرت آفاقی داشت ویا قصۀ آن سرزبانها بود، هرکتابی که بدست می آمد باعطش و دقت زیا به خواندن آن آغازنموده ودرظرف دوسه شب تمامش میکردم . تمایلم به کتب اجتماعی وادبی زیادتربود و موضوعات وجملات پراحساس ورنگین چنین آثار را یاحفظ میکردم یا درکتابچۀ خاطراتم یادداشت نموده ازمطالب آن انتباه میگرفتم.

دراوایل نقش و رهنمایی پدرم مرحوم عبدالباقی لطیفی در انتخاب کتابهای مورد مطالعه ام سهم عمده وبارز داشت، و کاکایم مرحوم استادعبدالرشید لطیفی که خودروزنامه نویس ودراماتیست آزموده و ناموربود، وبه زبانهای فرانسوی وعربی و به آثارمعروف نویسندگان شرق وغرب آشنایی داشت، او کتابخانۀ شخصی اش رادرمنزل مشترک ماترتیب داده بود، و این گنجینۀ افکارومعنویات که باسلیقۀ خاص جمع آوری کرده بود وبعضی آثارخود اورانیز احتوامیکرد، من گاهی می توانستم ازآن استفاده کنم. یادم است یکی ازدرامه های معروف اوکه بصورت یک رساله زیرعنوان متخصص سالون بچاپ رسیده بود، درآن ایام شهرت ومحبوبیت زیادداشت. روزی یکی ازاقارب ما این اثرپرانتباه ودلاویز راباصدا وشیوۀ خاص برای اعضای فامیل قرائت میکرد، من نیزدرحلقۀ شنوندگان بودم وطوری جملات ودیالوگهای آنرا گیروپرنفوذ بودکه خیال میکردم تمام صحنه ها پیش چشمم نمایان میشودو هیرو وبازیگران آنرابچشم سرمی بینم. بعدتر خودم نیزاثر مذکوررا بادقت خاص سرتاپامطالعه کردم وبیشتر محظوظ شدم . این درام درقسمتهای اخیرخود که رویدادتراژیک وغم انگیزی را دربرمیگرفت، یک موضوع دلچسپ ورقت انگیز شخصی رانیز ترسیم کرده بود ومطالعۀ مکررآن سبب شدتادر جستجوی رومانها وداستانهای عشقی وپراحساس بیفتم .

روزی ضمن یادآوری عناوین کتابهای معروف، اززبان یک هم صنفی عزیزم شنیدم که کتاب (ماکدولین) بهترین وزیباترین ناولهای عشقیست وخواندن آن احساسات وعواطف انسان رابا کیفیت خاصی برمی انگیزد. هرطوری بود ناول ماکدولین رابه دست آوردم وبه مطالعۀ آن بادل وجان پرداختم، پدرم که اکثر کتابهای موردمطالعه راخودش انتخاب وارزیابی وتوصیه میکرد، خواندن رومانهای عشقی رابرایم بی لزوم وقبل ازوقت قلمدادمیکرد، بهمین مناسبت ماکدولین راپنهانی خواندم و پنهانی احساسات عشقی وعاطفی ام احیاگردید. ازخواندن مشقات ومحرومیتها وناکامیهای پهلوان رومان(استیفن) رنج می بردم وبه رقت می آمدم ودراخیر داستان، دلم برای زندگی حسرتبار ونامرادی ماکدولین زیبا میسوخت وذهنیتم رازیادتر متوجۀ زندگی پرمشقت وناداری وبردباری استیفن، که همه محرومیتها وناملایمات و فقروتنگدستی را باهمت وارادۀ بلند تحمل نموده وثبات وپایداری را ازدست نمی داد، میساخت.

راستی وقتی درهجرت، در ورجینیا کتابی راجع به زندگی عم مرحومم نویسندۀ فقید استادعبدالرشید لطیفی باکوشش دوست فرزانه ام داکترعنایت الله شهرانی نوشتم، درمقدمۀ آن برای جلب توجۀ بیشترخوانندگان ارجمند به کتابهاوکتابخانه هاو مطالعۀ آثارمطبوع، اثر یک دراماتیست معاصرفرانسه (پول الیگر) رانیز ترجمه وتذکردادم که درپرده های جالب آن کتاب وکتابخانه وکتابدار، هریک بحیث ممثلان درام درکالبد هنرمندان تیاتر یکی پی دیگرروی صحنه مقابل تماشاچیان ظاهرمیشوند وچنین سخن میگویند :

کتاب: هنگامیکه من میان دستهای توخوانندۀ عزیز وارجمند قرارمیگیرم وصفحاتم رایکی پی دیگر ورق میزنی وباچشمان باریک بین وپراشتیاق به جملات وکلماتم که انعکاسی ازفکر و روح وروان ودل وجان نویسنده است، نظرمی اندازی، فراموش نکنی که من زنده هستم وجان دارم وروانم باتوسخن میگوید. بلی، ماکتابهاموجودات سخنسرا هستیم وباخوانندگان خود با هرزبان ودرهرزمان ودرهمه حال صحبت ومکالمه می کنیم وهرگونه معلومات ودانش وتجربه وعبرت وپند وانتباه را تقدیم میداریم. چه اسف انگیزاست اگرمردمی به صفحات ما چشم نگشایند وبه مطالب ومحتویات ما توجهی نداشته باشند. یقین است اجتماعی که ازچنین مردمی تشکیل یافته باشد، ازقافلۀ زمان دورمانده راه سقوط واضمحلال می پیمایند.

درین وقت کتابدارکهن به سخن آمده میگوید: نگاه کنید به کتابهای عزیز، به گنجینه های تمام ناپذیرمن ! به این سخنوران خاموش ولی پرمطلب وپرمحتوا و آمادۀ هرنوع نطق وبیان و توضیح وتشریح ! هرروز صبح تاشام وگاهی هم شبها صدها خوانندۀ پرعطش ومتجسس وپژوهشگر ونیازمندعلم وهنرو ادب وتاریخ، به بازدید ومطالعۀ آینهامی آیندوبه گنجینۀ دانش و رشدفکری خودمیافزایند… ولی من قصۀ شهری رابیاد دارم که مردم وساکنان آن سالها به یک مرض عجیب گرفتاربودند، علایم عمدۀ مرض آنهارا بیعرضگی، بی تجربگی، سرآسیمگی، بی ثباتی، تشتت فکری وفقدان قضاوت سلیم تشکیل میداد. عامل این مرض همه گیر شهرمذکور همانا دوری وبیگانگی و فقدان علاقه وبی محبتی شان به کتاب ومطالعه بود، زیرا مهاجمین گوناگون درحملات بی امان خود برشهر، کتابها و کتابخانه هارا سوختانده یابه تاراج برده بودند، ودوستداران و مدافعین کتابها وکتابخانه هارا موردخشم و زجرقرارداده، حقیر ومنزوی وفراری ساخته بودند. درعوض آنهامتمردین وجاهلان وکوردلان جاگرفته بود، لهذا سالهای متمادی کتاب نویسان و کتابدارا فرازنه وبشردوست درین فکرواندیشه اندکه برای علاج مرض این شهر، چطور روزنه های روشن کتابخانه ها را بازکنند ودراحیای مجدد حافظه وشعوراجتماعی ودانش و فرزانگی آنها وبیداری معنویات خوابیدۀ شاه و رهایی شان از تلقینات غلط دست بکارشوند، تابردل وجان شان مرهم شفا بگذارند…)

بهرحال، درپهلوی معلمین مکتب واستادان دانشگاه، کتابهای پر محتوا دررشته های گوناگون نیز جزء معلمین فرزانۀ من بودند./ (دنباله دارد)