سروده ى از واقـــف لاهـــورى : تــــور اچـــکــزی

گاهى به شهر گاه به صحرا گريستم

هر جا كه گفت اين دلِ شيدا گريستم

 
يارب چه چشمه ايست محبت كه من از آن
يك قطره آب خوردم و دريا گريستم
 
ايام عمر را گذراندم به اشك و آه
امروز ناله كردم و فردا گريستم
 
تقريب عمده تا نبود گريه كى كنم
صد بار خون گشت دل من تا گريستم
 
پيش تو گريه كردم و بى آبرو شدم
….خود كه چه بيجا گريستم
 
با من كسى شريك غم از بيكسى نشد
در گوشه نشستم و تنها گريستم
 
امشب ز گريه در جگرم خون نمانده بود
خون وام كرده از همه اعضا گريستم
 
گاهى ز شغل عشق فراغم نبوده است
يا ناله كردم از غم او يا گريستم
 
طوفان نوح زنده شد از آب ديده ام
با آنكه در غمت به مدارا گريستم
 
خالى نماند كوچه ى از سيل اشك من
چون ابر در هواى تو رسوا گريستم 
 
قطع اميد كرده ز هر باب عاقبت
خون همچو زخم بر در دلها گريستم. 
 
يك قطر خون نماند كنون در بدن مرا
…..
 
به اقتفاء واقف لاهورى :
 
گاهى به ياد قامتِ رعنا گريستم
گاهى به ياد نرگس شهلا گريستم
 
آتش فكنده بر دل من عشق آتشين
چون شمعِ در گداز، سراپا گريستم
 
سيلاب اشك من همه دنيا فراگرفت
پيدا بود زديده كه دريا گريستم
 
عمرم به آه و ناله و هجران عجب گذشت
از شامگاه تا دل شبها گريستم 
 
دل مى تپد به ياد ساغر و صهبا و ياد  تو
بى تو به ياد ساغر و صهبا گريستم
 
مهرت درون سينه من جاى داده اند
مجنون صفت به ياد تو ليلا گريستم
 
هجرت نصيب و بهره ما بود از ازل
گريم به حال خود كه چه بيجا گريستم
 
شرح فراق يار به آخر نمى رسد

بهر تسلى دل شيدا گريستم