بهار : مولانا عبدالکبیر فرخاری – ونکوور کانادا

مولانا فرخاری

مقدم نیک پرستو آورد بوی بهار

ابر رحمت شست و شو دارد رخ از گرد و غبار

بر لب گل می زند شبنم به انگشت ظریف

تا شود بیدار بلبل از شکرخواب سحار

پا به پای زندگانی کهنه گردد روز نو

فرش سقلاطون رنگین بستر شهر و دیار

ابر اگر خندد به زیر طارم چرخ برین

می برد دست نسیم از جیب گل مشک تتار

دختر سیار باغ است همچو گلبن گل شگفت

پای دل را می کشد در دام زلف تابدار

موی شب رنگش فتد بر روی چون صبح سپید

در شگفتم صبح و شام افتاده توام در کنار

باغ می بالد که گیرد میوه در شاخ بلند

نغمه ی کبک دری آید ز فرق کهسار

چشم نرگس را خمارین ساخت دست سرمه سای

زلف سنبل را برد هرسو نسیم بیقرار

ابر چون پرویزن آرد بر زمین الماس تر

بی نیاز است لاله روید در کنار آبشار

در بلاغت بلبل است در شاخ گلبن باربد

تخت جمشید گلاب است طرفه از نقش و نگار

دورم از میهن نمی گیرد بهارم آب و رنگ

شعر میخوانم ز سوز سینه پیش دل فگار

شرق ما بی آفتاب و روز ما چون شب سیه

کرم شب تاب است چراغ روشن طاق مزار

بیوه دارد داغها بر دل ز تیغ دین فروش

قلب سنگ صخره کاود اشک تلخ داغدار

شمع روشن می کند فرخاری در بزم زمان

خون عشقش در رگ پروانه اندازد شرار

مولانا عبدالکبیر فرخاری

ونکوور کانادا