به بهانه سالروز استاد محمد حسین سرآهنگ : هژبر شینواری

  saraha2آن وقت ها کارمند روزنامهء «کابل تایمز» بودم و هرزمانی که سرم اندکی از کاروبار روزانه فارغ می شد، به رادیووتلویزون افغانستان می رفتم تا به یکی از آرزوهای که از آوان کودکی در قلبم جوانه کرده بود، جامهء عمل بپوشانم. نخست به دفتر جمع آوری اخبار تلویزیون می رفتم وبعد یکجا با حیات ا لله حیاتی که دوست و همکار نزدیکم بود به افغان فلم می رفتیم و از روی رسم هایم فلم می گرفتیم و ساختن فلم های کارتونی را تجربه می کردیم. تجاربی که بعد ها به ساختن نخستین فلم های کارتونی در افغانستان منجر شد و حاصل آن فلم های «تمرین» و «پرواز به سوی خورشید» بود.

آن روز مثل هر روز دیگر به دفتر جمع آوری اخبار رفته بودم و کنار درب ورودی دفتر با حیات ا لله حیاتی، عطا محمد سدید، تره خیل و فلمبردار جوانی که تازه با او آشنا شده بودم و تصادفاً همنامم هم بود، ایستاده بودم. در مورد اینکه آیا این همه تلاش های من بالاخره به نتیجه ای هم خواهد رسید، صحبت می کردیم. در گرماگرم صحبت ناگهان سکوت عجیبی بین ما حکمفرما شد، همه به یک صدا سلام دادند و صدای گرمی آن را علیک گفت. به عقب ام نگریستم. استاد بزرگوار محمد حسین سرآهنگ را دیدم، لباس شتری رنگ بر تن، با شالی به همان رنگ بر شانه و عصایی در دست سوی ما لبخند می زد. موی ها و بروت های ماش و برنج و چهرهء زیبا و مردانه اش به او ابهت خاصی بخشیده بود. همه با استاد دست دادیم و از بین ما همایون خم شد و دست استاد را با صمیمیت بوسید. استاد سرحال، پرانرژی و خوشحال به نظر می رسید. لحظاتی با حیاتی و دیگران صحبت کرد و بعد با قدم های شمرده و استوار به سوی دفتر اداری به راه افتاد.

سبزه های کنار پیاده رو را تازه آب داده بودند و آبی که بالای پیاده رو گذشته بود با خود ورقهء نازکی از خاک نرم را روی آن فرش کرده بود. نمیدانم چرا به پاهای استاد خیره شدم. استاد آرام گام می نهاد و با هر گام نشان قدم هایش را روی سنگفرش پیاده رو نقش می کرد. نگاهم به نقش گام های او خیره مانده بود ، صدای موزون گام هایش نیزدر مقام های بود که استاد هنرمندانه آنها رادر پرده های ساز زمزمه میکرد . نمی دانستم که این آخرین باری خواهد بود که صدای گام های استاد سرآهنگ را می شنوم… صدای همایون رشته ای چرت هایم را پاره کرد. به بالا نگریستم، تنها او در کنارم ایستاده بود، دیگران همه رفته بودند و من حتی رفتن آنها را متوجه نشده بودم. همایون نیز مانند من به نقش های پا خیره، خیره می نگریست. شنیدم می گوید: «می دانی هژبر! استاد مرد بزرگی است، خیلی بزرگ ، افسوس که ما قدر او را نمی دانیم. من هم قدر و منزلت اورا آنچنانی که باید نمی دانستم، تا اینکه سال های قبل باری به هندوستان رفتم. شبی میهمان یکی از دوستانی بودم که در هندوستان دم و دستگاهی داشت. بیادم آمد که برادرم از من تقاضا کرده است که از هندوستان برایش یک آرمونیه بیاورم. از دوستم در این مورد کمک خواستم. او گفت خودت می دانی که من هم از موسیقی چیزی نمی دانم، ولی استاد سرآهنگ به دهلی برای کنسرت آمده است و در همین نزدیکی ها دریک هوتل اقامت دارد. تو که او را می شناسی استاد اهل موسیقی است و به یقین که بهتر از من وتو آرمونیه خوب را از بد تکفیک می تواند. دیدم راست می گوید. من بار ها از کنسرت ها و محافل استاد فلمبرداری کرده و با او از نزدیک آشنا بودم. با هم به هوتل محل اقامت استاد رفتیم. استاد با مهربانی و گرمی از ما استقبال کرد و با پیشانی باز پذیرفت که مرا در خریدن آرمونیه کمک کند. برای فردا قرار گذاشتیم. فردا تازه از خواب بیدار شده بودم که استاد را در مقابل خودم یافتم. ریکشایی را کرایه کردیم و به سوی آدرسی که استاد می دانست به راه افتادیم. هر محل و کوچه ایکه از آن می گذشتیم، تاریخچه و خاطرهء داشت که استاد با مهربانی آن را برایم قصه می کرد. معلومات استاد در مورد شهر دهلی و کشور هندوستان مرا متعجب ساخت. ریکشا بعد از طی مسافتی در وسط میدان وسیعی توقف کرد که در اطراف آن دکان های قرار داشت که از در و دیوار آنها وسایل و آلات موسیقی آویزان بود. نخستین چیزی که در آن محل توجه ام را به خود جلب کرد، صدای موسیقی ملکوتی و آشنایی بود که بازار را در خود پیچیده بود. نوای موسیقی خیلی آشنا بود، حواس ام را در گوش هایم متمرکز کردم ، تعجبم زمانی بیشتر شد که فهمیدم آهنگی را که می شنوم ازآن استاد است و چه خوش می خواند: «یاسمن بویی مرا دیوانه کرد…». با خود گفتم چه عجب در این شهرو دراین بازار هم آهنگ های استاد را می شنوند. هنوز چند گامی نبرداشته بودیم که متوجهء نگاه های کنجکاوی شدم که از اینجا و آنجا با بهت و تعجب به سوی ما می نگرند. سرهای آرام، آرام از این دکان و آن دکان بیرون شدند و نجوای آرامی پیامی را از این گوش به آن گوش می رسانند. با دیدن آنهمه نگاه کنجکاوعرقی از شرم بر پیشانی ام نشست و آهسته از استاد پرسیدم که این مردم را چه شده است مگرآدم ندیده اند وبعد گفتم که بهتر است تا به یکی از این دکان ها داخل شویم و آرمونیه ای را بخریم. استاد با مهربانی به سویم نگریست و هیچ نگفت. گویی همه حرف های دلم را خوانده است و همچنان به راهش ادامه داد. اینک می دیدم که جمعیت زیادی با سکوت ما را تعقیب می کنند. استاد بالاخره در مقابل دکانی ایستاد و تا خواست که به داخل دکان گام نهد نمیدانم از کجا سبدهای پر از برگهای گل گلاب پیدا شدند و زیر قدم هایش فرش شدند. من که استاد را تعقیب می کردم برای اولین بار در زندگی ام بود که بر بستری از گل های سرخ گام می نهادم. استاد را در صدر دکان در جایگهء مخصوصی نشاندند. استاد سرآهنگ بعد از احوال پرسی با صاحب دکان با انگشتش یکی از آرمونیه ها را نشان داد و از او خواست تا آنرا برایش بیاورد. صاحب دکان را دیدم که سراسیمه به پاهای استاد خم شد و زیرلب چیزی گفت، استاد گفت باشد. من که به آن آرمونیه گران قیمت خیره شده بودم با خود گفتم خوب شد که آن را برای استاد نیاوردند، چون زور من به خرید آن نمی رسد. هنوز ازچرت وخیالم فارغ نشده بودم که تازه جوانی نفس زنان در حالی که صندوقی را در پارچهء زربفتی پیچانده بود، باعجله داخل دکان شد. صندق را پیش پای استاد نهاد و بند های پارچه را از هم گشود. با دیدن آرمونیه ای بر جایم میخکوب شدم. آرمونیه از چوب سخت نصواری رنگ ساخته شده بود . کندن کاری ها و عاج کاری های زیبا و نفیس از ظرافت سرانگشتان و کمال سازندهء آن حکایت می کرد. پرده های سفیدش چون دانه های مروارید در پرتو نورخورشید به رنگ های مختلف می درخشید و بوی خوش چوب تازه و رایحهء صندل وصنوبر در هوا موج میزد.

دهانم از تعجب باز مانده بود. واقعأ که تا آنروز آرمونیه یی را به آن زیبایی ندیده بودم. در حالیکه آب دهانم را قورت می کردم، آهسته بیخ گوش استاد گفتم: استاد جان زور من به خرید این آرمونیه نمی رسد. من یک آرمونیه یی عادی و معمولی و ارزان قیمت می خواهم، آخر برادرم هنوز از هنر موسیقی هیچ نمی داند، تازه می خواهد نواختن آرمونیه را یاد بگیرد. حیف این آرمونیه در روز دوم خرابش خواهد کرد….

استاد باز هم چیزی نگفت و با آرامش پرده های آرمونیه را به روی هوا تازه گشود. صدای خش خش هوا را شنیدم که به سرعت داخل شش های آرمونیه شد، آرمونیه زنده شده بود و نفس میکشید و من صدای نفس هایش را به وضاحت می شنیدم. متوجه شدم که همهء بازار در سکوت مطلق فرو رفته است. نفس ها در قفس تنگ سینه ها حبس شده اند، گویی منتظر بروز حادثهء هستند… دستان سحرانگیز استاد با آرامش و ماهرانه روی پرده های آرمونیه به حرکت درآمدند، اینک این آرمونیه بود که با استاد استادان وسرتاج موسیقی با زبان پر رمز مکتب پتیاله سخن میگفت . در آغاز نوای موسیقی گویی از دورها می آمد، از آنسوی کوه ها و دریا ها ،از لانه سیمرغ واز شهر زال قصه می گفت، بعد بلند و بلند تر شد و امواج ملکوتی موسیقی داخل دکان طنین افگند، آنجا را برای جولانگری کوچک یافت و از در و پنجره به بیرون لغزید و در یک چشم به هم زدن چون حریری از رویا و عشق همهء بازار را در خود پیچید، بزودی دیگر استاد تنها شخصی نبود که می نواخت، همه آلات موسیقی خود را از زندان میخ ها رهانیده بودند و استادرا همراهی میکردند.از همه بازار و شهر فقط صدای موسیقی بود که بگوش میرسید ، برای لحظهء تصور کردم که همه دنیا موسیقی شده است و این استاد است که برآن حکم می راند و سخاوتمندانه عشق و عاطفه را از پرده های ساز با همگان تقسیم می کند. من چون جادو شده ها بر جایم خشک و بی حرکت ایستاده بودم تا اینکه صدای استاد مرا به خود آورد که بامهربانی می گفت: همایون جان همین آرمونیه خوبش است، همین را می گیریم. گویی صاحب دکان فهمید که در باره چه حرف میزنیم. خود را به پاهای استاد انداخت و گفت: استاد…استاد بزرگوار، …موسیقی… چه میگوئید؟ نه تنها برای من بلکه برای نسل های بعدی خاندان من این بزرگترین افتخار است که استادمحمد سرآهنگ فرزند استاد غلام حسین، سرتاج موسیقی، استاد افسانوی پتیاله با قدم هایش این محل حقیر را قدسیت بخشیده است.

من که دیگر حاضر بودم بخاطر آن آرمونیه همه دار و ندارم را بدهم هر قدر کوشیدم تا پول آرمونیه را بپردازم، موفق نشدم. صاحب دکان از استاد خواهش کرد تا در طوماری طولانی که گویی شجرهء خانواده گی استاد آرمونیه ساز بود، به رسم یادگاری امضا نماید.

صاحب دکان آرمونیه را دوباره در همان پوش زیبایش پیچید و خودش آن را بر پشتش کرد و تا ریکشا آنرا شخصا انتقال داد.

استاد را به هوتل محل اقامتش رسانیدم. هنگام خداحافظی برایم گفت فردا شب کنسرت دارم، حتمی بیایی….

فردای آنشب به کنسرت استاد رفتم. اینکه آن شب چگونه گذشت ، چه دیدم ، چقدر گریستم وبه دوستی وهمدیاری با استاد محمد حسین سرآهنگ افتخار نمودم ، قصهء طولانی دیگری است.»

هردو به نقش قدم های استاد لحظاتی خیره ماندیم. آهسته خم شدم و با سرانگشتانم از جای قدم های استاد مقداری از خاک نرم را که اینک کاملا خشک شده و به گرد لطیفی مبدل شده بود، برداشتم و آنرا برکف دستم گذاشتم:

خاک بوی گل یاسمن می داد …