داستان کوتاه – نویسنده: سگرون شریواستوا مترجم: ذبیح ا لله آسمایی

سیما که درچوکی عقب موتر با برادرش نشسته بود ، رویش را به طرف او دور داده گفت :

«باز باران میباره.»

امان گفت:

«صبح هم به اندازه کافی میبارید.»

سیما با خود گفت که هر روز رخصتی در نانیتال باران میبارد. دشواری راه کوهستانها ، خوردن غذای اروپایی در هوتل و شوخیهای امان برادر خوردش سفر را جنجالی میساخت ؛ در حالیکه در آیینه عقب نما چشمهای پدرش را میدید ، گفت :

«امیدوارم که قبل از بارش به پانت نگر برسیم.»

پدرش او را با چشم فهمانده گفت :

«بلی، سیما، من بیشترین تلاشم را میکنم.»

سیما میدانست؛ زیرا پدرش دریور خوب بود. فقط آسمان او را میترساند. گویی که آسمان برسر کوهها پایین شده باشد. به طرف چپ او یک کتله ابر سیاه تشکیل میشد. دراین وقت برادر سیما در افکار او داخل شده گفت :

«های ، از گپهای اخیر خبر داری؟»

دستهای برادرش پاکت سوم چپس را میپالید. سیما به آرامی پاسخ داد :

«بلی ، کدام گپها؟»

واما سیما به طرف برادر خود ندید. همین کافی بود که صدای خوردن اورا بشنود.

سیما درختان بلند را در دو طرف سرک تماشا میکرد. چقدر به سرعت از آن میگذشت. وقتیکه باد بر شاخچه های آنها تصادم میکرد، برگهای خشک از آن پایین می افتاد.

مادر سیما که در سیت مقابل نشسته بود ، فریاد کشید :

«بیبین ، بیبین»

پدر سیما شتریگ موتر را محکم گرفت و به حوصله مندی جواب داد :

«آرام باش ، مه تورا زنده به خانه میرسانم.»

مگر سیما متیقن نبود. اکنون آسمان تاریک شده بود و قطعات ابر سیاه بالای سر آنها قرار داشت. چند قطره سرگردان از بالا فرود می آمد و بعد از تصادم بر شیشه مقابل موتر تیت و پاشان گردید. مادر سیما هشدارداد که :

«روهن ، احتیاط کو.»

سیما با قهر از سیت موتر محکم گرفت و امان باز شوخی کرد وبا خود خندید. او فریاد کشید:

«اوه ، چرا کسی خنده نمیکنه؟ و علاوه کرد:

«اینجه کسی حس شوخی نداره.»

وباز پاکت دیگر چپس را باز کرده به مادرش تعارف کرد.

مادر دستش را دور کرد و هشدار داد که:

«روهن، آهسته برو»

اودر حالیکه دندانهایش را میخایید ، پاسخ داد :

«مه میخایم که تپه پشت سر بانه .»

او هنگامیکه از نشیب دومی با احتیاط میگذشت ، درمقابلش با آب مواجه شد که پدر سیما یک باردیگر موتر را سرعت داد تا راسا از آن بگذرد. چند قطره باران برروی شیشه مقابل موتر اصابت کرد. سیما با خود گفت که چرا پدرش چراغهای موتر را روشن نمیکند؟

«آنجا پایانترسایه دو آدم مالوم میشه. دوسایه اس یا سه؟»

سیما چشمهای خودرا تیزتر ساخت تا خوبتر ببیند که چیست ، سایه گرگها یا پلنگها؟ دراین بخش تپه گرگها وجود داشت. به این ترتیب پدرش را گفت :

«پدر ، ببین»

پدر پاسخ داد :

«بچیم ، مه اورا دیدیم. شاید آهو باشه.»

بعد چراغها را روشن ساخت تا بترسد. نور چراغهای موتر بالای سرک پاشیده شده بود. اکنون سیما میتوانست… سایه را که در مقابل او نمایان شده بود ، به آسانی ببیند. سیما بازوی برادر خودرا محکم گرفته ، گفت :

«امان ، آنها آهو نیستن ؛ بلکه آدمها اس.»

مادر باخودگفت:

«راس میگه ، اونا سرکه گرفته ، اونه طرف ما میاین که ما ره ایستاد کنه. روهن صبر کو ،اونا چیزی میخاین»

امان فریاد کشید و به طرف سیت پدر و مادر خود را پیش کشید :

«مه میفامم که اونا چی میخاین ، اونا پیسه میخاین . پدر ، موتره ایستاد نکو.»

مادر چیغ زد:«اوه خدا ، روهن ، روهن»

امان پدرش را رهنمایی کرد:«پدر ، ایستاد نکنی. شاید اونا پیش خود تفنگ یا ماشیندار داشته باشه. باید ایستاد نکنی. ما را از بین خات برد»

سیما فریاد کشید:

«پدر ، اونا هیچ نمیکنن.»

و امان تاکید میکرد که:«آنها همیشه کارهای خراب میکنن ، مگم ده فلمها ندیدی؟ اونا حمله میکنه . پدر ، تیز برین ، راسا تیر شوین.»

پدر شترنگ موتر را محکم گرفته بود و به پیش میدید. نور چراغها لرزان لرزان تقریبا به هردو آدم رسیده بود.

آنها دستمالها را بر گردنهای شان پیچانده بود ، که انتهای دستمالها برشانه هایشان افتیده معلوم میشد. آنها صدا میکردند ، بیباکانه بادستهای شان اشاره میدادند و تفنگهای شانرا بلند میکردند. درین وفت سیما به آرامی گفت که :

«تفنگ نیس ، اونا چوبهای درازه در دست گرفته ، مگم چرا چیغ میزنن؟»

امان کنایه امیز گفت :

«راهزنان برای چی چیغ میزنن. پدر ، تو باید از آنها زود تیر شوی.»

پدر پذیرفت:

«بلی ، امان درست میگه. آرام بشینین.»

درحالیکه سیما انگشتانش را در سیت موتر فروبرده بود به گوشش رسید که برادرش میگوید، «تیزتر ، تیزتر» و مادرش میگوید که «نی روهن ، نی»

روشنی چراغها به روی راهزنان کاملا افتیده بود. سیما به چشمها و چهره های پریشان آنها، در حالیکه چوبهای دراز به دست داشتند ، خیره شده بود. آنها فریاد میکشیدند :

«توقف کنید ، توقف کنید. موتره ایستاد کنید یا …»

سیما صدای آنها را در حالی میشنید که شیشه دروازه موتر پایین بود.

هنگامیکه موتر به طرف چپ دور میخورد ، نور چراغها از آدمها دور شد. سیما به چشم سردید که آدمها به عقب خیز زدند. یک چوب دراز به هوا قیل پرید و بالای بانت موتر افتید.

«تیر شد، پدر موتر تیر شد. ببین، اونها خیز زدند.»

سیما دید که آدمها به عقب رفتند. آنها چوبهای شان را انداختند و بعد با هم پشت موتر دویدند. درین وقت سیما از مادرش شنید که میگوید:

«آهسته روهن ، آهسته ، ببین اونا تسلیم شدن.»

وباز همه با یک صدا فریاد کشیدند :

«روهن!!!»

نخست سیما به رنگ پریده مادرش دید و باز به طرف پدرش نگاه کرد. او این را هم دید که چیزی فقط چند متر دورتر به موتر شان نزدیک میشود. سنگهای بزرگ و درختان از پیکر کوه جداشده و در بین سرک قرار گرفته است. پدرپایش را بالای برک موتر محکم گرفت. در عین زمان با دست خود برک دستی را هم کش کرد. موتر به یکباره گی جتکه خورد. سیما به طرف سیت مادر خود خم شد و فریاد کشید : «مادر!»

فریاد سیما با صدای تایر های موتر همراه بود. صدا خیلی بلند بود و بعد از آن خاموشی حکمفرما شد. او بر سیت موتر افتاد و به طرف پدرش میدید. پدر دستهایش را به آرامی از اشترنگ و برک دستی دور کرد . هردو دستش بیحرکت پایین افتادو شانه هایش کاملافررفته بود. او رویش را دور داد وبه اولادهایش ، که در سیت عقبی موتر نشسته بودند ، نگاه کرد. سیما هیچگاهی چشمان پدرش را ندیده بود چنین برق بزند. سیما به آرامی گفت:«پدر»

مگر او جرفهایش را نشنید. او میخواست که از جایش حرکت کند ؛ مگر وقتیکه صدای پای آدمهارا شنید که به طرفش میدوند ، در جایش خشک شد. دو مرد پهلوی دروازه موتر ایستاد شدند. آنهاچهره هایشان را از عقب شیشه موتر نمایان ساختند و گفتند:

«صاحب ، صاحب شما خوب هستین؟»

فقط بگویی که تمام جهان روشن شده باشد. عقده گلوی سیما باز شد و دیگر آزارش نمیداد. او شنید که مادرش به آرامی میگوید:

«او خدا ! ای آدمها راهزن نیستن. اونا مردم امی قریه اس که کوشش میکدن ما را نجات بته تا آسیبی به ما نرسه»

او به طرف شوهرش دید. صدایش خفه شده بود. درهمین حال او اضافه کرد:«آنها زنده گی شانه به خطر مواجه کدن تا مارا نجات بتن و ما ….. ما……نزدیک بود اونا را بکشیم.»

پدر به آرامی گفت :

«مه میفامم ، مه میفامم ، ضرور نیس که دیگه سرش فکر کنی. بیایین پایین شویم و از اونا تشکر کنیم.»

بلی ، همه در آنجا از موتر پایین شدند و با مردم قریه دست دادند و از آنها بار بار اظهار سپاس کردند.

باران از بالا میبارید و با اشکهای شان مخلوط میشد و ترس شانرا میشست ؛ مگر نمیتوانست احساس شرم و پشیمانی شانرا از بین ببرد.

پایان