داستـان کـوتـاه نوشـتـه : مـحـمـد داود سیـاووش

محترم داوود سیاووش  این داستان در شماره مسلسل (30) و شماره (11) ماه دلو (1368) مطابق فبروري (1990) مجله سباوون نشريه اتحاديه ژورناليستان جمهوري افغانستان منتشر شده است.

***

آقاي سيد حسن خان رييس آن كارخانه عظيم ، شكوه و وقار بزرگي در آن زمان داشت. كارخانه يي كه او رييس بود با يك توله روزانه دو هزار كارگر خسته از عرق ريزي را در همان ساعت با يك صدا به خانه هاي شان ميفرستاد. او را در كارخانه، آقاي رييس ميگفتند، آقاي رييس كه مرد بلند بالا؛ زيبا اندام، شيك پوش و خوش سليقه بود هر صبح با موتر بنزش از جوار خیابان هاي اسفلت و آب پاشي شده شهر كي كه در جوار كارخانه واقع بود به سوي دفتر كارش ميرفت. اپوپه ها و فاخته را هر صبح صدي خفيف موتر مردي به وحشت ميانداخت كه رنگ انگشتر پوندش با رنگ ساعت رادو و رنگ دريشي و نكتايي بارنگ موتر بنز يونفورم دلخواه و چهره جذاب يك هنر پيشه هزار پيشه سينمايي را تمثيل ميكرد.

آقاي رييس در حاليكه پايپ در دهن و كلاه شپويي بر سر ميداشت از زير عينك هاي سياه اطراف سرك ها را نظاره ميكر د وبه انسان هايي كه در اطراف سرك در حضورش زمين خدمت ميبوسيدند. باشاره سر پاسخ ميداد. در شهرکی که در قلمرو آقاي رييس بود تعميرات زيبايي وجود داشت كه با فواره هاي آب سالون هاي بزرگ و تشناب هاي عصري محل رهايش كارمندان كارخانه بود. او روز هاي جمعه را با مهمانانش در باغ عمومي بزرگي كه در جوار درياي خروشان واقع شده بود سپري ميکرد. در روز های جمعه تابستان كه خروشندگي امواج آب بانسيم معطر دريا ترانه بقاي آدميت را در گوش ها طنين ميانداخت به سر سلامتي آقاي رييس بوتل هاي ويسكي و جين بعد از ريختن آخرين قطرات شان در فرياد هاي مردان مست به امواج در يا سپرده ميشدند و رييس و يارانش در اوج مستي در آهنگ قوالي ميخواندند:

مارا به جهان خوشتر از ين يكدم نيست

كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست

اين صدا با صداي امواج دريا و با نعره باد ها ميپچيد و در فرياد هاي ماهيان خالداريكه به خاطر خوشي آقاي رييس و مهمانانش در كرايي روغن كباب ميشدند محو ميگرديد. آقاي رييس در آن هنگام زندگي شاعرانه يي داشت، او در حوض شناي كارخانه با پري رويان نازك بدن روزها را در آب مانند ماهيان در يا شنا ميكرد و هنگاميكه در پهنه افلاك فقط چند تك اختر آسماني چشمك ميزدند در فضاي رخوتناك هم آغوشي با آنان سر به بالين ميگذاشت و صبحگاههان هنگاميكه نيزه هاي خنجر گونه شفق بر چمن ها و دمن ها ميتابيد آقاي رييس با پنير خام حاشاوه و قيماق مزه دار روز را آغاز ميكرد . كارخانه مهمان خانه هايي داشت كه در هر يك حشم و خدم و حاجب و در بان هاي ماه روي و پري پيكر استخدام شده بودند . و شب هنگام آقاي رييس با رعايت نو بت در يكي ار اين مهمانخانه ها مصروف پاي كوبي و نشاط ميبود . نيمه هاي شب از مهمانخانه هاي آقاي رييس فرياد رقص و پاي كوبي به افلاك ميپيچيد. فضاي لايتناهي در قلب آسماني خويش صداي هاي گوناگون را در آن شب ها فرو ميبرد. صداي جرنگ جرنگ پيمانه هاي مهمانان آقاي رييس را ازيك سو و آواز يا حق ياهو ا لله هوا لله هوی شب زنده داران خدا پرستي را كه در حلقه رندانه خانقاه و در عشق خدا مستي ميكردند از سوي ديگر که با فرياد هاي يتيمان گرسنه و پدر مرده غم انگيزترين ترانه زمانه ها را در آهنگ سكوت ميريخت.

در چنين شرايطي ، شبي آقاي رييس در يكي از مهمان خانه هاي اطراف كارخانه محفلي بر پا كرده و فرمايش داده بود كه در باغچه مهمان خانه و در زير بيد مجنون مشرف به امواج در يا ميز بزرگي ترتيب گردد. تا در آن هواي آزاد مهمانان با خانم هاي شان تشريف بياورند.

مهماني مجللی بود، دو گوسفند چاري ذبح شدند، براي هر خانم يك بوتل شامپاين فرانسه يي و براي هر دو مرد يك بوتل ويسكي دسته دار آماده شده بود.

آن شب هوا آرام بود، نسيم ملايم از روي امواج آب ميوزيد و درخت مجنون كه با چراغ ها ي الوا ن مزين شده بود با كمال تواضع سر بر زمين فرو آورده و بر كاروايي خاك و خاكيان نظاره ميكرد. قامت توانايي بيد مجنون آن شب به مردي شبيه بود كه در انتهاي غرور و مردانه گي و قوت سر بر زمين گذاشته و از فسادي كه در سايه برگ هايش در حال انجام بود گريه ميكرد. شرشره آب در آن شب يگانه همصدا و راز دار بيد مجنون بود كه در زير نور شيري رنگ ماه اشك ميريخت.

مهمانان با خانم هايكايك تشريف مي آوردند و مهمانداران بالباس هاي پاك و چهره هاي بشاش آن ها را خوش آمديد ميگفتند.

در ميان مهمانان جرنيل (خان جان خان) مدير تحريرات با عينك هاي ذره بيني و چوب دست و سري چون تربوز صاف مانند لارد هاي انگليسي از دور جلب نظر ميكرد . جرنيل كه به گفته خودش تا آن زمان چهار رييس را كهنه كرده بود در شارلتاني كلا هبرداري و گپ دادن آدم ها سر آمد روزگار بود. آقاي رييس شديدا تحت تاثير اين جرنيل مخلوع و مدير برحال قرار داشت و او را که در هر ساعت چندين بار به ساعت جيبي اش به خاطر دانستن وقت و به قطي نصوار دماغ به خاصر تسكين اعصاب مراجعه ميكرد راز دا رومشاو ر خاص اش برگزیده بود.

شخص دومي كه بدون خانمش تشريف فرماشده بود (فقير شاه خان) مشهور به (گرگ) بود. فقير شاه خان گرگ و ميرزاي چیره دستي بود كه برنج پلوي اعلي خانه اش از بازار هاي قطغن زمين و روغن زرد مخصوص به او را قرار دادي هاي كارخانه از هزاره جات مي آوردند. او كه اسناد مصرف را دو ر حساب ميداد در خورد و برد مهماخانه ها شريك جوال جرنيل و آقاي رييس بود، اما فقير شاه که آدم پخته و با تجربه بود با گرگ گوشت ميخورد و با چوپان نوحه ميكرد و در قفاي رييس با همکارانش حرف هاي ته و بالا ميگفت تاكسي به اسرار ش پي نبرد. در آن شب پر خاطر ه امواج دريا غو غا كنان افسانه انسان هايي را ميخواندند كه با او پنچه داده و هرگز مغلوب قدرتش نشده بودند ، نور كاذ ب ماه ساق ها و پستان هاي نيمه برهنه خانم ها را به طلا مشابه ساخته بود كه از دو ر به چشم ها برق ميزدند . آقاي رييس آن شب در چهره ها و حركات متفاوت ظاهر ميشد . گاهي به نظر مي آمد كه رييس افسون گر پر قدر تيست كه مار هاي زيبا را به خط منتر كشيده و هر يك در خطي سر تسليم به او گذاشته اند و باز به نظر مي آمدند كه نه اصلا خود رييس به مار بزرگي تبديل شده كه با چشمان افسونگر پرندگان معصوم و بي گناه را افسون كرده و طوري به سوي آن ها زبانک ميزند كه هردم يكي از آن ها را به كام اش فرو ببرد. به هر صورت آقاي رييس به گونه يك شاه مار زيبا و خوش خط و خال در صدر مجلس ميدرخشيد به زودي ميز آماده شد. چه ميزي! ران هاي گوسفند كباب شده كباب هاي شامي و تكه و بوتل هاي شامپاين وويسكي كه مانند نوعروسان ميز را مزين ساخته بودند. آقاي رييس در ابتدا خواهش كرد كه هيچ كس به بوتل خود دست نزند و او قرار صاد ر كرد كه با سرپوش باز كن مخصوص که خودش دارد سر همه بوتل هاي شامپاين را باز ميكند و خاطر نشان ساخت كه بوتل ها را طوري باز ميكند كه سرپوش ها هم زمان انفلاق کنند و خواهش كرد كه همه گان به افتخار اين انفلا ق بزرگ به پا ايستاده باشند. آقاي رييس با ظرافت هايی كه هر حرف اش فريا د خند ه را تا آسمان بلند ميكرد سر پوش بوتل ها را طوري كه دلش ميخواست بالا كرد در همين لحظه از تلويزيون اخبار نشر میشد و کسی از حاضران گفت باید تلویزیون را خاموش كنند تا سكوت باشد، ولي آقاي رييس بدون درنگ واكنش جدي نشان داده گفت:

چرا نمي گذاريد از دنيا خبر شويم

سكوت سخت سنگين و توان فرسا حكمفرماگشت همه گان به اطراف ميز ايستاده و انتظار انفلاق را ميکشيدند يگانه آوازي كه شنيده ميشد صدای نطاق تلويزيون بود که آواز بلبلا ن آبي و چوچلي هاي دريا خلاي صدايش را پر ميكرد. همه چشمان به طرف سرپو ش ها بود که به آهسته گي بالا مي آمدند ضربان قلب ها تندتر شده ميرفت، كساني از ميان حاضرين به اين ميانديشند كه وقتي اين بوتل ها تا آخر نوشيده شدند چي ماجرا هايي صورت خواهد گرفت. چشمان رييس مانند نيش زهر آلود گژدمي بر باوان و پستان هاي نيمه برهنه خانم ها نيش ميزد، چنين معلوم ميشد كه لحظه بعد فريا د انفجار به هوا بلند ميگردد ناگهان توجه حاضرين را برنامه اخبار تلويزيوني جلب كرد كه در آن نطاق گفت: به عوض سيد حسن خان آقاي احمد خان رييس كارخانه مقرر گرديد. بدون درنگ بوتل ها انفلاق كردند و سرپوش ها به سوي شاخه هاي بيد مجنون پرتاب شدند و بوتل های كف كرده همچون شتران مست منتظر قدح هاي خالي ماندند. حبيب ماستر اقتصاد كه در همان تازگي از خارج برگشته و در كارخانه به صفت مأمور مقرر شده بود ناگهان به حرف آمده گفت:

واه واه بسيار عالي واقعا حقيقت پيروز ميشود… و ضيا و لطيف مامورين كارخانه هم در اين شور و هلهله با او هم صدا شدند و در بركناري رييس سرور و شادماني كردند. ولي جرنيل خان جان خان و فقير شاه خان گرگ از بس ترسیده بودند قدرت ايستادن را از دست داده نشستند، دستان و پاهاي جرنيل مانند پل لرزانك ميلرزيد و دنيا به دور سر فقير شاه خان گرگ چرخ ميخورد. رييس با عصبانیت به نكتايي و سرو وضع خود دست كشيده و در حاليكه از عصبانيت بسيار ميلرزيد گفت: مهمانان! بياييد امشب تا صبح بنوشيم به افتخار اين كه من به صفت رييس عمومي اين كار خانه مقرر شده ام و رييس تازه شما هم يكي از زیر دستان من مي باشد.

پایان