افغان شناسی در اشعار دری علامه اقبال «لاهوری» || مصطفی عمرزی

علامه اقبال لاهوری در سلطنت شهید نادر خان به کابل می آید. شرح این سفر را سید سلیمان ندوی که از علمای به نام شبه قاره است، در کتابی به نام «سیر افغانستان» نوشته است. این کتاب از سوی الحاج نصیر عبدالرحمن، ترجمه و در کابل منتشر می شود.علامه اقبال لاهوری- اندیشمند، شاعر و نویسنده ای ست که در آسمان روشن ادبیات شبه قاره ی هند، هرگز فراموش نمی شود. اقبال لاهوری در مقام شعر دری، شعر اردو و  اندیشه ی آگاهی که دیرینه ی تاریخی هند را می شناخت و از خلوص نیت، به باور هایی می رسد که در صفای اعتقاد، تخلیقات او را به شالوده ی تفکری مبدل کنند تا در «عشق محوری»، مومن بماند.

نویسنده ی کتاب در کنار نگارش ماوقع، از تاثیرات عظیمی که افغانستان، شخصیت ها و دیرینه ی کشور ما بر آن عالم بزرگ می گذارد، یادآوری می کند. سفر علامه اقبال به غزنی و تاثر او از عدم آن چه از غزنی در اندیشه داشت، ملاقات با اعلی حضرت شهید نادر خان، نگرش بر پیرامون و تجدید اعتقاد بر آن چه از اصلیت های افغانان در خاطر داشت، او را در مناسبت های زیادی وداشته است با تخلیق اشعار ماندگار، به نوعی در شناخت افغانستان، شعر معاصر دری را ویژه گی دهد تا در فحوای آن، معرفت ما از آن ارزش های تاریخی، بیشتر شود که در تاریخ در نام نامی افغان، محترم اند.

در خصوصیات شعر علامه اقبال، گاه افاده ی مرام، در جلدی تبارز می کند که این اندیشمند بزرگ با خلوص نیت، در همان «عشق محوری» که سراسر اشعار زیبای او را دربر می گیرد، در تبعیت از اثرات، به تفصیل، تفسیر و تعمیم «ایسم» هایی بپردازد که هر یکی متعلق به بزرگان تاریخی یا معاصر اوست. در این افاده، افغانان زیادی تداعی می شوند که از سید افغان تا امان افغان، احمدشاه بابا، شهید نادر خان وشاه محمد ظاهر،  وقتی در برهه های تاریخ افغانی می ایستند، افغان شناسی را در تاثیر از کردار بزرگانی که تاریخی شدند، در حقیقتی به نمایش بگذارد که مردان سرزمین ننگ و غیرت، پیکار و حماسه، اندیشه و خرد، در خصوصیات آفرینش های این جا، در تنوع طبیعت، گرویده گانی اند که در سطوح بزرگان، وقتی وجاهت می شوند، یافت صورت معماگونه، برای دریافت پاسخ، رونمایی می شود.

علامه اقبال، اخلاص خویش را در تخلیق اشعار زیبا در افغان شناسی نوع «عشق محور» او در آفریده های زیادی به یادگار گذاشته است. بزرگان ما در تبیین مسایل مختلف، در ارتباط به موضوع، شاعر بزرگ هند را فراموش نکرده اند. در این جا من به نوبه ی خودم خواسته ام در تنوعی که ویژه ی هر قلمی ست، بار دیگر سراغ اندیشمند شرق بروم و در باور به اصالت های تاریخ، از کسی یاد کنم که ملت ما را به عزت و بزرگی یاد کرده است.

کلیات اقبال لاهوری، با تصحیح مرحوم دکتور علی شریعتی، چاپ سال 1385 شمسی در ایران، منبع بازآوری حرمتی ست که آن فرزانه ی بزرگ در حق ملت بزرگ ما، به یادگار می گذارد.

***

 شاه امان الله، خاطره ی خوشی ست که هرگز از ضمیر افغانان وطن دوست و اهل حرمت، فراموش نمی شود. تبارز سیاسی- تاریخی این فرزند عزیز وطن، در پیچ و خم روگار، راست نماند. او در التهاب مستقبلی که می اندیشید در سعی آنان، آینده ی خوش مردم است، در ده سالی که تاریخ او را در تاریخ افغانستان می نویسند، در        شیفته گی عجیب بسیاری از سلاطین افغان که در کنار مردم، نیک نام شدند، هرچند در جواز «جایز الخطا» اشتباه کرده است، اما این خبط برای خیر بود. اعلی حضرت شاه امان الله، در روزگار اندیشمند شرق، نه فقط مبارزی بود که استعمار انگلیس را تحقیر کرد (اعلام جنگ به کشوری که در جنگ جهانی اول، پیروز می شود)، بل تجلی امید برای توده هایی بود که در جبر تاریخ، یا شاید در لاعلاجی، می شمردند تا قاره ای به عظمت تاریخ و تمدن هند، آزاد شود.

بی اعتنایی به رفع محدودیت های انگلیس و بازنگری به جهان آزاد، در زمان توجه بر نیاز های مردمی که در حصار استعمار، باید شتاب می کردند که آهنگ ساربان کاروان تمدن، دورتر می شود، اندیشمند شرق را در تخلیق یک آفریده ی ادبی، اما تاریخی به حرمت  شاه امان الله می رساند که یاد او، مبدای نیک برای امر خیر در تامین نیاز های مردم است.

پیام مشرق

پیش کش به حضور اعلی حضرت امیر امان الله خان

فرمانروای دولت مستقله ی افغانستان

   خلدالله ملکه و اجلاله

ای امیر کامگار ای شهریار 

نوجوان و مثل پیران پخته کار

چشم تو از پرده گی ها محرم است 

دل میان سینه ات جام جم است

عزم تو پاینده چون کهسار تو 

 حزم تو آسان کند دشوار تو

همت تو چون خیال من بلند 

 ملت صدپاره را شیرازه بند

هدیه از شاهنشهان داری بسی 

لعل و یاقوت گران داری بسی

ای امیر ابن امیر ابن امیر 

 هدیه ای از بی نوایی هم پذیر

***

تا مرا رمز حیات آموختند 

آتشی در پیکرم افروختند

یک نوای سینه تاب آورده ام 

 عشق را عهد شباب آورده ام

پیر مغرب شاعر آلمانوی [گوته] 

 آن قتیل شیوه های پهلوی

بست نقش شاهدان شوخ و شنگ 

داد مشرق را سلامی از فرنگ

در جوابش گفته ام پیغام شرق 

 ماهتابی ریختم بر شام شرق

تا شناسای خودم خودبین نیم 

با تو گویم او که بود و من کیم

او ز افرنگی جوانان مثل برق 

 شعله ی من از دم پیران شرق

از چمن زادی چمن پرورده ای 

من دمیدم از زمین مرده ای

او چو بلبل در چمن «فردوس گوش» 

من به صحرا چون جرس گرم خروش

هر دو دانای ضمیر کاینات

هر دو پیغام حیات اندر ممات

هر دو خنجر صبح خند، آیینه فام 

 او برهنه من هنوز اندر نیام

هر دو گوهر ارجمند و تابدار 

زاده ی دریای ناپیدا کنار

او ز شوخی در ته ی قُلزم تپید 

تا گریبان صدف را بردرید

من به آغوش صدف تابم هنوز 

در ضمیر بحر نایابم هنوز

آشنای من ز من بیگانه رفت 

از خمستانم تُهی پیمانه رفت

من شکوه خسروی او را دهم 

تخت کسری زیر پای او نهم

او حدیث دلبری خواهد زمن 

رنگ و آب شاعری خواهد زمن

کم نظر بی تابی جانم ندید 

آشکارم دید و پنهانم ندید

فطرت من عشق را دربرگرفت 

صحبت خاشاک و آتش درگرفت

حق، رموز ملک و دین بر من گشود 

 نقش غیر از پرده ی چشمم ربود

برگ گل رنگین ز مضمون من است 

مصرع من قطره ی خون من است

تا نپنداری سخن دیوانه گی است 

 در کمال این جنون فرزانه گی است

از هنر سرمایه دارم کرده اند 

در دیار هند خوارم کرده اند

لاله و گل از نوایم بی نصیب

طایرم در گلستان خود غریب

بس که گردون سفله و دون پرور است

وای بر مردی که صاحب جوهر است

دیده ای ای خسرو کیوان جناب 

 آفتاب ما تورات بالحجاب

ابطحی در دشت خویش از راه رفت 

 از دم او سوز الاالله رفت

مصریان افتاده در گرداب نیل 

 سُست رگ تورانیان ژنده پیل

آل عثمان در شکنج روگار 

مشرق و مغرب ز خونش لاله زار

عشق را آیین سلمانی نماند 

 خاک ایران ماند و ایرانی نماند

سوز و ساز زنده گی رفت از گُلش 

آن کهن آتش فسرد اندر دلش

مسلم هندی شکم را بنده ای

خودفروشی، دل ز دین برکنده ای

در مسلمان شان محبوبی نماند 

 خالد و فاروق و ایوبی نماند

ای تو را فطرت ضمیر پاک داد 

از غم دین سینه ی صد چاک داد

تازه کن آیین صدیق و عمر 

 چون صبا بر لاله ی صحرا گذر

ملت آواره ی کوه و دمن 

 در رگ او خون شیران موج زن

زیرک و رویین تن و روشن جبین 

 چشم او چون چهره بازان تیزبین

قسمت خود از جهان نایافته

کوکب تقدیر او ناتافته

در قهستان خلوتی ورزیده ای 

 رستخیز زنده گی نادیده ای

جان تو بر محنت پیهم صبور 

کوش در تهذیب افغان غیور

تا ز صدیقان این امت شوی 

 بهر دین سرمایه ی قوت شوی

زنده گی جهد و است و استحقاق نیست 

 جز به علم انفس و آفاق نیست

گفت: حکمت را خدا خیر کثیر 

هر کجا این خیر را بینی بگیر

سیدکل، صاحب ام الکتاب 

 پرده گی ها بر ضمیرش بی حجاب

گرچه عین ذات را بی پرده دید 

رب زدنی از بان او چکید

علم اشیا علم الاشیاستی 

 هم عصا و هم ید بیضاستی

علم اشیا داد مغرب را فروغ 

 حکمت او ماست می بندد ز دوغ

جان ما را لذت احساس نیست 

 خاک ره جز ریزه ی الماس نیست

علم و دولت نظر کار ملت است 

علم و دولت اعتبار ملت است

آن یکی از سینه ی احرار گیر 

 وان دگر از سینه ی کهسار گیر

دشنه زن در پیکر این کاینات 

 در شکم دارد گهر چون سومنات

لعل ناب اندر بدخشان تو هست 

 برق سینا در قهستان تو هست

کشور محکم اساس بایدت 

دیده ی مردم شناس بایدت

ای بسا آدم که ابلیسی کند 

 ای بسا شیطان که ادریسی کند

رنگ او نیرنگ و بود او نمود 

 اندرون او چو داغ لاله دود

پاکباز و کعبتین او دغل 

ریمن و غدر و نفاق اندر بغل

درنگر ای خسرو صاحب نظر 

نیست هر سنگی که می تابد گهر

مرشد رومی حکیم پاکزاد 

 سِر مرگ و زنده گی بر ما گشاد

«هر هلاک امت پیشین که بود 

زانکه بر جندل گمان بردند عود»

سروری در دین ما خدمت گری است 

عدل فاروقی و فقر حیدری است

در هجوم کار های ملک و دین 

 با دل خون یک نفس خلوت گزین

هر که یک دم در کمین خود نشست 

هیچ نخچیر از کمند او نجست

در قبای خسروی درویش زی 

 دیده بیدار و خدا اندیش زی

قاید ملت شهنشاه مراد 

تیغ او را برق و تندر خانه زاد

هم فقیری هم شه گردون فری 

اردشیری با روان بوذری

غرق بودش در زره بالا و دوش 

 در میان سینه دل مویینه پوش

آن مسلمانان که میری کرده اند 

 در شهنشاهی فقیری کرده اند

در امارت فقر را افزوده اند 

 مثل سلمان در مداین بوده اند

حکمرانی بود و سامانی نداشت 

 دست او جز تیغ و قرآنی نداشت

هرکه عشق مصطفی سامان اوست 

بحر و بر در گوشه ی دامان اوست

سوز صدیق و علی از حق طلب 

ذره ای عشق نبی از حق طلب

زانکه ملت را حیات از عشق اوست

برگ و ساز کاینات از عشق اوست

جلوه ی بی پرده ی او وانمود 

جوهر پنهان که بود اندر وجود

روح را جز عشق او آرام نیست 

عشق او روزی ست کاو را شام نیست

خیز و اندر گردش آور جام عشق 

در قهستان تازه کن پیغام عشق – 1923

و اما علامه اقبال در ارادت به سید افغانی، مردی که احیای فرهنگ اسلامی را با بازخوانی احکام قرآنی، به دستاویز ایده وی برای ملت هایی مبدل می کند که در دال آن ها، اصلیت استعمار با رسوایی بیشتر آشکار می شود و اندیشه ی مسلمان مبارز با تفسیر نو از پیرامون اش، به پدیده های می گراید که در وسایل مختلف، مبارزه ی او را رسا می کنند، نیز افغانان را فراموش نکرده است.

علامه اقبال در روان یک عالم روزگار و در جهانی که عظمت مسلمین در جای دیگر در     کرانه ی بزرگ امت اسلامی، امپراتوری نام آور عثمانی بود، در خلط باور هایی که در عمل، اصل مبارزه برای دفاع از حقوق و مرز های اسلامی می شود، افغان شناسی را در ایجاد تفکری که با سید جمال الدین افغان، هسته های فکری مسلمانان می شوند، تفسیر می کند.

فلک عُطارد

زیارت ارواح جمال الدین افغانی و سعید حلیم پاشا

مشت خاکی کار خود را بُرده پیش 

 در تماشای تجلی های خویش

یا من افتادم به دام هست و بود 

  یا به دام من اسیر آمد وجود

اندرین نیلی تتق چاک از من است

من ز افلاکم که افلاک از من است

یا ضمیرم را فلک در برگرفت 

 یا ضمیر من فلک را درگرفت

اندرون است این که بیرون است چیست؟ 

 آن چه می بیند نگه چون است چیست؟

پر زنم بر آسمان دیگری 

 پیش خود بینم جهانی دیگری

عالمی با کوه و دشت و بحر و بر 

عالمی از خاک ما دیرینه تر

عالمی از «ابر کی» بالیده ای 

 دستبرد آدمی نادیده ای

نقش ها نابسته بر لوح وجود 

 خرده گیر فطرت آن جا کس نبود

من به روی گفتم: ای صحرا خوش است 

در کهستان شورش دریا خوش است

من نیابم از حیات این جان نشان 

 از کجا می آید آواز اذان؟

گفت: رومی این مقام اولیاست 

 آشنا این خاکدان با خاک ماست

بوالبشر چون رخت از فردوس بست 

 یک دو روزی اندرین عالم نشست

این فضا ها سوز آهش دیده است 

 ناله های صبح گاهش دیده است

زائران این مقام ارجمند 

 پاک مردان از مقامات بلند

پاک مردان چون فضیل و بوسیعد 

عارفان مثل جنید و بایزید

خیز تا ما را نماز آید به دست 

 یک- دو دم سوز و گداز آید به دست

رفتم و دیدم دو مرد اندر قیام 

 مقتدی تاتار و افغانی امام

پیر رومی هر زمان اندر حضور 

 طلعتش برتافت از ذوق و سرور

گفت: مشرق زین دو کس بهتر نزاد 

 ناخن شان عقده های ما گشاد

سیدالسادات مولانا جمال 

 زنده از گفتار او سنگ و سفال

ترک سالار آن حلیم دردمند 

 فکر او مثل مقام او بلند

با چنین مردان دو رکعت طاعت است 

ورنه آن کاری که مُزدش جنت است

قرأ آن پیرمرد سخت کوش 

سوره ی والنجم و آن دشت خموش

قرأتی کز وی خلیل آید به وجد 

 روح پاک جبرئیل آید به وجد

دل ازو در سینه گردد ناصبور 

 شور الاالله خیزد از قبور

اضطراب شعله بخشد دود را 

 سوز مستی می دهد داوود را

آشکارا هر غیاب از قرأتش 

 بی حجاب ام الکتاب از قرأتش

من ز جا برخاستم بعد از نماز 

 دست او بوسیدم از راه نیاز

گفت: رومی ذره ی گردون نورد 

 در دل او یک جهان سوز است و درد

چشم جز بر خویشتن نگشاده ای 

 دل به کس ناداده ای آزاده ای

تندسیر اندر فراخای وجود 

 من ز شوخی گویم او را زنده رود

حماسه ی فتح ایران در شکوه مبارزه ی اعلی حضرت محمود هوتکی، تحول تاریخی مهم در تاریخ این کشور است. هرچند پیامد این واقعه ی عظیم، طول آن اصالت تاریخی را   می زُداید، اما در تقدیر دیگر، نوبتی به ظهور می رسد که در تاریخ ما، الحق بسیار محترم است. اعلی حضرت احمد شاه بابا (رح) در تبادل احترام به مردی که در رشادت های افغانان (نادر افشار) چیز ها آموخت، دو تندیس محترم در اندیشه ی علامه ی مشرق زمین می شوند که در اشعار ناب دری، وصف آنان در همان «عشق محوری» خاص، مایل است سیراب شود و در عظمت آن، احترام بگذارد. احمد شاه بابا در شعر علامه اقبال، دال  حقیقتی ست که در تاریخ، نه فقط جایگاه دارد، بل این بلندی، چکاد ارزش هایی ست که در اصالت ایجاد، آشکار می شوند و در عمل مردان بزرگ، ایده و مکتب اند. شاعر شهیر شرق به خوبی می دانست که ملت بزرگ افغان، در گذشته ی مردان بزرگ، در حال و برای مستقبل، می داند که در داستان او، واقعیت های تاریخ، جای خالی نمی گذارند تا در زمان تقابل، غافل بماند.

حرکات به کاخ سلاطین مشرق

نادر، ابدالی سلطان شهید

رفت در جانم صدای برتری 

مست بودم از نوای برتری

گفت روی چشم دل بیدار نه 

 پا برون از حلقه ی افکار نه

کرده ای بر بزم درویشان گذر 

 یک نظر کاخ سلاطین هم نگر

خسروان مشرق اندر انجمن 

 سطوت ایران و افغان و دکن

نادر آن دانای رمز اتحاد 

 با مسلمان داد پیغام وداد

مرد ابدالی وجودش آیتی 

 داد افغان را اساس ملتی

آن شهیدان محبت را امام 

 آبروی هند و چین و روم و شام

نامش از خورشید و مه تابنده تر 

 خاک قبرش از من و تو زنده تر

عشق رازی بود بر صحرا نهاد 

 تو ندانی جان چه مشتاقانه داد

از نگاه خواجه ی بدر و حُنین 

فقر و سلطان وارث جذب حسین

رفت سلطان زین سرای هفت روز 

 نوبت او در دکن باقی هنوز

حرف و صوتم خام و فکرم ناتمام 

 کی توان گفتن حدیث آن مقام

نوریان از جلوه های او بصیر 

 زنده و دانا و گویا خبیر

قصری از فیروزه دیوار و درش 

آسمان نیلگون اندر برش

رفعت او برتر از چند و چه گون 

 می کند اندیشه را خوار و زبون

آن گل و سرو و سمن، آن شاخسار 

از لطافت مثل تصویر بهار

هر زمان برگ گل و برگ شجر

دارد از ذوق نمو رنگ دگر

این قدر باد صبا افسون گر است 

تا مژه برهم زنی، زرد احمر است

هر طرف فواره ها گوهر فروش 

 مرغک فردوس زاد اندر خروش

بارگاهی اندر آن کاخی بلند 

 ذره ی او آفتاب اندر کمند

سقف و دیوار و اساطین از عقیق 

 فرش او از یشم و پرچین از عقیق

بر یمین و بر یسار آن وثاق 

حوریان صف بسته با زرین نطاق

در میان بنشسته بر اورنگ زر 

 خسروان جم حشم بهرام فر

رومی آن آیینه ی حُسن ادب 

 با کمال دلبری بگشاد لب

گفت مردی شاعری از خاور است 

 شاعری یا ساحری از خاور است

فکر او باریک و جانش دردمند 

شعر او در خاوران سوزی فکند

ابدالی

آن چه بر تقدیر مشرق قادر است 

عزم و جزم پهلوی و نادر است

پهلوی آن وارث تخت قباد 

ناخن او عقده ی ایران گشاد

نادر آن سرمایه ی درانیان 

 آن نظام ملت افغانیان

از غم دین و وطن زار و زبون 

لشکرش از کوهسار آمد برون

هم سپاهی هم سپه گر هم امیر 

با عدو فولاد و با یاران حریر

من فدای آنکه خود را دیده است 

 عصر حاضر را نکو سنجیده است

غریبان را شیوه های ساحری است 

تکیه جز بر خویش کردن کافری است

ابدالی

آن جوان کاو سلطنت ها آفرید 

باز در کوه و قفار خود رمید

آتشی در کوهسارش برفروخت 

خوش عیار آمد برون یا پاک سوخت

ابدالی

در نهاد ما تب و تاب از دل است 

 خاک را بیداری و خواب از دل است

تن ز مرگ دل دگرگون می شود 

 در مساماتش عرق خون می شود

از فساد دل بدن هیچ است هیچ 

دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ

آسیا یک پیکر آب و گل است 

 ملت افغان در آن پیکر دل است

از فساد او فساد آسیا 

در گشاد او گشاد آسیا

تا دل آزاد است آزاد تن 

 ورنه کاهی در ره باد است تن

هم چو تن پابند آیین است دل 

مرده از کین زنده از دین است دل

قوت دین از مقام وحدت است 

 وحدت ار مشهود گردد ملت است

شرق را از خود برد تقلید غرب 

 باید این اقوام را تنقید غرب

قوت مغرب نه از چنگ و رباب 

 نی ز رقص دختران بی حجاب

نی ز سحر ساحران لاله دوست 

 نی ز عریان ساق و نی از قطع موست

محکمی او را نه از لادینی است 

 نی فروغش از خط لاتینی است

قوت افرنگ از علم و فن است 

 از همین آتش چراغش روشن است

حکمت از قطع و برید جامه نیست 

 مانع علم و هنر عمامه نیست

علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ 

 مغز می باید نه ملبوس فرهنگ

اندرین ره جز نگه مطلوب نیست 

 این کله یا آن کله مطلوب نیست

فکر چالاکی اگر داری بس است 

 طبع دراکی اگر داری بس است

گر کسی شب ها خورد دود چراغ 

 گیرد از علم و فن و حکمت سراغ

ملک معنی کس حد او را نبست 

بی جهاد پیهمی ناید به دست

ترک از خود رفته و مست فرنگ 

 زهر نوشین خورده از دست فرنگ

زانکه تریاق عراق از دست داد 

 من چه گویم جز خدایش یار باد

بنده ی افرنگ از ذوق نمود 

 می برد از غریبان رقص و سرود

نقد جان خویش دربازد به لهو 

 علم دشوار است می سازد به لهو

از تن آسانی بگیرد سهل را 

 فطرت او درپذیرد سهل را

سهل را جستن درین دیر کهن 

 این دلیل آنکه جان رفت از بدن

کندهار حماسه آفرین، جایگاه مردان و زنان بزرگ است. در خوانش تاریخ افتخار، تاریخ افغانستان بدون کندهار، ناقص است. کندهار بزرگ در خیزش اعلی حضرت میرویس خان هوتک، در حماسه ی محمود هوتکی، در تکاپوی نا فرجام اشرف افغان و اما در عروج احمدشاه ابدالی، اگر سرزمین مردان و نام آوران میدان، رسم شمشیر و قلم را فرهنگ می گذارد، در جلوه های طبیعت در جایگاه یک یادگار مقدس تاریخ (خرقه ی مبارک) فیلسوف شرق را جذب می کند و او را در شباهت های نیک، معشوف می سازد.

قندهار و زیارت خرقه ی مبارک

قندهار آن کشور مینو سواد 

 اهل دل خاک او خاک مراد

رنگ ها- بوها- هوا ها- آب ها 

 آب ها تابنده چون سیماب ها

لاله ها در خلوت کهسار ها 

 نار ها یخ بسته اندر نار ها

کوی آن شهر است ما را کوی دوست 

 ساربان بربند محمل سوی دوست

می سرایم دیگر از یاران نجد 

 از نوایی ناقه را آرم به وجد

بر مزار حضرت احمدشاه بابا علیه الرحمه

موسس ملت افغانیه

تربت آن خسرو روشن ضمیر 

از ضمیر ملتی صورت پذیر

گنبد او را حرم داند سپهر 

 با فروغ از طوف او سیمای مهر

مثل فاتح آن امیر صف شکن 

 سکه ای زد هم به اقلیم سخن

ملتی را داد ذوق جست و جو 

 قدسیان، تسبیح خوان بر خاک او

از دل و دست گهرریزی که داشت 

 سلطنت ها بُرد و بی پروا گذاشت

نکته سنج و عارف و شمشیرزن 

 روح پاکش با من آمد در سخن

گفت می دانم مقام تو کجاست 

 نغمه ی تو خاکیان را کیمیاست

خشت و سنگ از فیض تو دارای دل 

 روشن از گفتار تو سینای دل

پیش ما ای آشنای کوی دوست 

 یک نفس بنشین که داری بوی دوست

ای خوش آن کاو از خودی آیینه ساخت 

 وندر آن آیینه عالم را شناخت

پیر گردید این زمین و این سپهر 

 ماه کور از کورچشمی های مهر

گرمی هنگامه ای می بایدش 

 تا نخستین رنگ و بو باز آیدش

بنده ی مومن اسرافیلی کند   

بانگ او هر کهنه را برهم زند

ای تو را حق داد جان ناشکیب 

تو ز سر ملک و دین داری نصیب

فاش گو با پور نادر فاش گوی 

 باطن خود را به ظاهر فاش گوی

 شهید نادرخان، در ارزشمندی ظهور تاریخی، در مقطعه ای نیز به تاریخ افغانان می پیوندد که سرزمین تاریخی ما در بلای نخستین ارتجاع داخلی، حسن نیت غازی امان الله خان را در جفای روزگار، جبر تاریخ می کند. در افغان شناسی، در شناخت مردانی که در سطوح بلند قرار دارند، شهید نادر خان در بُعد مثبت، مردی ست که در رفع بلا، همان مردی می شود که در خاندان محترم سراج، محترم بود و علامه ی شرق می شناخت. تاثیر علامه اقبال از حضور در برابر شاه نادر خان، نه فقط در شعر او، بل در اثری که در جمع مسافران کتاب «سیر افغانستان» می گذرد، حقیقت مردی ست که به ساده گی در میان مردم می رود و در محراب مسجد جامع عیدگاه، یاران همسفر، او را   می بینند و به حرمت او به مردم، حرمت می گذارند. اعلی حضرت نادرخان در قرار دادن افغانستان در مسیر راست، در مسیری که تا شومیت هفت ثور، هرچند در فراز و نشیب، اما هرگز وارونه نشد، در اندیشه ی فیلسوف شرق، بسیار محترم است.

مسافر

نادر افغان شه درویش خو 

رحمت حق بر روان پاک او

کار ملت محکم از تدبیر او 

حافظ دین مبین شمشیر او

چون ابوذر خودگداز اندر نماز 

 ضربتش هنگام کین خارا گذار

عهد صدیق از جمالش تازه شد 

 عهد فاروق از جلالش تازه شد

از غم دین در دلش چون لاله داغ 

 در شب خاور وجود او چراغ

در نگاهش مستی ارباب ذوق 

جوهر جانش سراپا جذب و شوق

خسروی شمشیر و درویشی نگه 

هر دو گوهر از محیط لااله

فقر و شاهی واردات مصطفی است 

 این تجلی های ذات مصطفی است

این دو قوت از وجود مومن است 

 این قیام و آن سجود مومن است

فقر، سوز و درد و داغ و آرزوست 

 فقر را در خون تپیدن آبروست

فقر نادر آخر اندر خون تپید 

 آفرین بر فقر آن مرد شهید

ای صبا ای ره نورد تیزگام 

 در طواف مرقدش نرمک خرام

شاه در خواب است پا آهسته نه 

 غنچه را آهسته تر بگشا گره

از حضور او مرا فرمان رسید 

 آنکه جان تازه در خاکم دمید

سوختیم از گرمی آواز تو 

 ای خوش آن قومی که داند راز تو

از غم تو ملت ما آشناست 

 می شناسیم این نوا ها از کجاست

ای به آغوش سحاب ما چون برق 

 روشن و تابنده از نور تو شرق

یک زمان در کوهسار ما درخش 

عشق را باز آن تب و تابی ببخش

تا کجا در بندها باشی سیر 

تو کلیمی را سینایی بگیر

طی نمودم باغ و راغ و دشت و در 

چون صبا بگذشتم از کوه و کمر

خیبر از مردان حق بیگانه نیست 

در دل او صد هزار افسانه ای ست

جاده کم دیدم از او پیچیده تر 

یاوه گردد در خم و پیچش نظر

سبزه در دامان کهسارش مجوی 

 از ضمیرش برنیاید رنگ و بوی

سرزمینی کبک او شاهین مزاج 

 آهوی او گیرد از شیران خراج

در فضایش جزه بازان تیز چنگ 

 لرزه بر تن از نهیبشان پلنگ

لیکن از بی مرکزی آشفته روز 

 بی نظام و ناتمام و نیم روز

فربازان نیست در پرواز شان 

از تذروان پست تر پرواز شان

آه قومی بی تب و تاب حیات 

 روزگارش بی نصیب از واردات

آن یکی اندر سجود، این در قیام 

 کار و بارش چون صلات بی امام

ریز ریز از سنگ او مینای او 

 آه از امروز بی فردای او

مسافر وارد می شود به شهر کابل و به حضور شهید نادر شاه حاضر می شود

شهر کابل خطه ی جنت نظیر 

 آب حیوان از رگ تاکش بگیر

چشم صایب از سوادش سرمه چین 

روشن و پاینده باد آن سرزمین

در ظلام شب سمن زارش نگر 

 بر بساط سبزه می غلتد سحر

آن دیار خوش سواد آن پاک بوم 

 باد او خوش تر ز باد شام و روم

آب او براق و خاکش تابناک 

 زنده از موج نسیمش مرده خاک

ناید اندر حرف و صوت اسرار او 

 آفتابان خفته در کهسار او

ساکنانش سیر چشم و خوش گهر 

 مثل تیغ از جوهر خود بی خبر

قصر سلطانی که نامش دل گشاست 

زایران را گرد راهش کیمیاست

شاه را دیدم در آن کاخ بلند 

 پیش سلطانی فقیری دردمند

خلق او اقلیم دل ها را گشود 

 رسم و آیین ملوک آنجا نبود

من حضور آن شه والاگهر 

 بی نوا مردی به دربار عمر

جانم از سوز کلامش در گداز 

 دست او بوسیدم از راه نیاز

پادشاهی خوش کلام و ساده پوش 

سخت کوش و نرم خوی و گرم جوش

صدق و اخلاص از نگاهش آشکار 

 دین و دولت از وجودش استوار

خاکی و از نوریان پاکیزه تره 

 از مقام فقر و شاهی باخبر

در نگاهش روزگار شرق و غرب 

 حکمت او را ز دار شرق و غرب

شهریاری چون حکیمان نکته دان 

 رازدان مد و جزر امتان

پرده ها از طلعت معنی گشود 

نکته های ملک و دین را وانمود

گفت از آن آتش که داری در بدن 

 من تو را دانم عزیز خویشتن

هرکه او را از محبت رنگ و بوست   

در نگاهم هاشم و محمود اوست

در حضور آن مسلمان کریم

هدیه آوردم ز قرآن عظیم

گفتم این سرمایه ی اهل حق است 

 در ضمیر او حیات مطلق است

اندرو هر ابتدا را انتهاست 

 حیدر از نیروی او خیبر گشاست

نشئه ی حرفم به خون او دوید 

دانه دانه اشک از چشمش چکید

گفت: نادر در جهان بی چاره بود 

 از غم دین و وطن آواره بود

کوه و دشت از اضطرابم بی خبر 

 از غمان بی حسابم بی خبر

ناله با بانگ هزار آمیختم 

 اشک با جوی بهار آمیختم

غیر قرآن غم گسار من نبود 

 قوتش هر باب را برمن گشود

گفتگوی خسرو والانژاد 

 باز با من جذبه ی سرشار داد

وقت عصر آمد صدای الصلات 

 آن که مومن را کند پاک از جهات

انتهای عاشقان سوز و گداز 

 کردم اندر اقتدای او نماز

راز های آن قیام و آن سجود 

جز به بزم محرمان نتوان گشود

در حُسن خطاب شاعر شرق، احترام به   شاه محمد ظاهر ، احترام به مردی که در منش انسانی، بسیار ستودنی ست و الحق که نمادی از یک انسان واقعی، رووف، بلندنظر، آگاه و رحیم بود، چنین می شود:

خطاب به پادشاه اسلام  محمد ظاهر شاه

ایده الله بنصره

ای قبای پادشاهی بر تو راست 

سایه ی تو خاک ما را کیمیاست

خسروی را از وجود تو عیار 

 سطوت تو ملک و دولت را حصار

از تو ای سرمایه ی فتح و ظفر 

تخت احمدشاه را شانی دگر

سینه ها بی مهر تو ویرانه به 

 از دل و از آرزو بیگانه به

آبگوی تیغی که داری در کمر 

 نیم شب از تاب او گردد سحر

نیک می دانم که تیغ نادر است 

من چه گویم باطن او ظاهر است

حرف شوق آورده ام از من پذیر 

 از فقیری رمز سلطانی بگیر

ای نگاه تو ز شاهین تیزتر 

 گرد این ملک خدادادی نگر

این که بینیم از تقدیر کیست؟ 

 چیست آن چیزی که می بایست و نیست؟

روز و شب آیینه ی تدبیر ماست 

روز و شب آیینه ی تقدیر ماست

با توگویم ای جوان سخت کوش 

 چیست فردا؟ دختر امروز و دوش

هرکه خود را صاحب امروز کرد 

 گرد او گردد سپهر گردگرد

او جهان رنگ و بو را آبرو است 

 دوش ازو امروز ازو فردا ازو است

مرد حق سرمایه ی روز و شب است 

زانکه او تقدیر خود را کوکب است

بنده ی صاحب نظر پیر امم 

 چشم او بینای تقدیر امم

از نگاهش تیزتر شمشیر نیست 

 ما همه نخچیر او نخچیر نیست

لرزد از اندیشه ی آن پخته کار 

حادثات اندر بطون روزگار

چون پدر اهل هنر را دوست دار 

 بنده ی صاحب نظر را دوست دار

هم چون آن خلد آشیان بیدار زی 

سخت کوش و پُر دم و کرار زی

می شناسی معنی کرار چیست؟ 

این مقامی از مقامات علی است

امتان را در جهان بی ثبات 

 نیست ممکن جز به کراری حیات

سرگذشت آل عثمان را نگر 

 از فریب غریبان خونین جگر

تا ز کراری نصیبی داشتند 

 در جهان، دیگر علم افراشتند

مسلم هندی چرا میدان گذاشت؟

همت او بوی کراری نداشت

مشت خاکش آن چنان گردیده سرد 

 گرمی آواز من کاری نکرد

ذکر و فکر نادری در خوت توست 

 قاهری با دلبری در خون توست

ای فروغ دیده ی برنا و پیر 

 سر کار از هاشم و محمود گیر

هم از آن مردی که اندر کوه و دشت 

 حق ز تیغ او بلند آوازه گشت

روز ها- شب ها تپیدن می توان 

 عصر دیگر آفریدن می توان

صد جهان باقی است در قرآن هنوز 

 اندر آیاتش یکی خود را بسوز

باز افغان را از آن سوزی بده  عصر او را صبح نوروزی بده

ملتی گم گشته ی کوه و کمر  از جبینش دیده ام چیز دیگر

زانکه بود اندر دل من سوز و درد 

 حق ز تقدیرش مرا آگاه کرد

کار و بارش را نکو سنجیده ام 

 آنچه پنهان است پیدا دیده ام

مرد میدان زنده از الله هوست 

زیر پای او جهان جارسوست

بنده ای کاو دل به غیر الله نبست 

می توان سنگ از زُجاج او شکست

او نگنجد در جهان چون و چند 

تهمت ساحل به این دریا مبند

چون ز روی خویش برگیرد حجاب 

 او حساب است او ثواب است او عذاب

برگ و ساز ما کتاب و حکمت است 

این دو قوت اعتبار ملت است

آن فتوحات جهان ذوق و شوق 

 این فتوحات جهان تحت و فوق

هر دو انعام خدای لایزال 

مومنان را آن جمال است این جلال

حکمت اشیا فرنگی زاد نیست 

 اصل او جز لذت ایجاد نیست

نیک اگیر بینی مسلمان زاده است 

 این گهر از دست ما افتاده است

چون عرب اندر اروپا پرگشاد 

 علم و حکمت را بنا دیگر نهاد

دانه آن صحرانشیان کاشتند  

حاصلش افرنگیان برداشتند

این پری از شیشه ی اسلاف ماست 

 باز صیدش کن که او از قاف ماست

لیکن از تهذیب لادینی گریز 

 زانکه او با اهل حق دارد ستیز

فتنه ها این فتنه پرداز آورد 

 لات و عزت در حرم باز آورد

از فسونش دیده ی دل نابصیر 

 روح از بی آبی او تشنه میر

لذت بی تابی از دل می برد 

 بلکه دل زین پیکر گل می برد

کهنه دزدی غارت او برملاست 

لاله می نالد که داغ مرغ من کجاست

حق نصیب تو کند ذوق حضور 

 باز گویم آن چه گفتم در زبور

مردن و هم زیستن ای نکته رس 

این همه از اعتبارات است و بس

مرد کر سوز نوا را مرده ای 

 لذت صوت و صدا را مرده ای

پیش چنگی مست و مسرور است کور 

پیش رنگی زنده در گور است کور

روح با حق زنده و پاینده است 

ورنه این را مرده آن را زنده است

آنکه حی لایموت آمد حق است 

 زیستن با حق حیات مطلق است

هرکه بی حق زیست جز مردار نیست 

 گرچه کس در ماتم او زار نیست

برخور از قرآن اگر خواهی ثبات 

 در ضمیرش دیده ام آب حیات

می دهد ما را پیام لاتخف 

 می رساند بر مقام لاتخف

قوت سلطان و میر از لااله 

 هیبت مرد فقیر از لااله

تا دو تیغ لا والا داشتیم 

 ماسوا الله را نشان نگذاشتیم

خاوران از شعله ی من روشن است 

 ای خنک مردی که در عصر من است

از تب و تابم نصیب خود بگیر 

بعد ازین ناید چو من مرد فقیر

گوهر دریای قرآن سفته ام 

 شرح رمز صبغه الله گفته ام

با مسلمانان غمی بخشیده ام 

 کهنه شاخی را نمی بخشیده ام

عشق من از زنده گی دارد سراغ 

 عقل از صهبای من روشن ایاغ

نکته های خاطرافروزی که گفت؟ 

با مسلمان حرف پُر سوزی که گفت؟

هم چو نی نالیدم اندر کوه و دشت 

 تا مقام خویش بر من فاش گشت

حرف شوق آموختم واسوختم 

 آتش افسرده باز افروختم

با من آه صبح گاهی داده اند 

 سطوت کوهی به کاهی داده اند

دارم اندر سینه نور لااله 

 در شراب من سرور لااله

فکر من گردون مسیر از فیض اوست 

 جوی ساحل ناپذیر از فیض اوست

پس بگیر از باده ی من یک- دو جام 

 تا درخشی مثل تیغ بی نیام

احترام به تاریخ، بزرگان و ارزش های ما در ادبیات دری، در نظم علامه اقبال لاهوری، در ظاهر و در معنی، اندیشه ورزی در درک معانی عظمت و بزرگی مردمانی ست که در تاریخ و در روزگار فیلسوف شرق، به متجاوز، زور گفتند و در آزادی های حیات، اما در تنازع، پرچمی را به زیر آوردند که در جغرافیای «غروب نمی کند» استعمار، بلند بود و در ایمان به آسمانی بودن فرهنگ اعتقاد در سرزمین های آبایی، آرامش خاطر را در آزاد بودن می دانند.

افغان شناسی در اشعار دری علامه اقبال، اگر در علم ادبیات، ساخت و بافت عالی دارد، در نهادینه گی معنی، وقتی وارد تاریخ می شود، حرمتی ست که مردمان ما در باور های «عشق محور»- فی نفسه ی فلسفه ی شاعر شرق، در پایمردی برای حریت، ایمان دارند.

مصطفی عمرزی