نظری بر کتاب « بابه حیدر » اثر انجنیر محمدنعیم خوژمن علومی: پروفیسور عبدالواسع لطیفی

                عنوان کتاب:

بابه حیدرمجموعۀ داستان های کوتاه٬ محترم  دپلوم انجنیر خوژمن علومی :

 ما رشتۀ سازیم، مپرس از ادب ما                                   

  صد نغمه سرودیم و نشد باز لب ما

(ابوالمعانی بیدل)

خوانندۀ گرامی مصراع بالایی حضرت بیدل را درآغازنوشتم که درحافظه بگذارید تاوقتی که متن مضمون تقریظ مربوطه ایرا که به قلم آقای ادبیار زرنیگر برشتۀ تحریر آمده، به شماعرضه بدارم. اما اولتر ازهمه چندسخن ازگفتارناشراین مجموعه آقای واصف حسینی را ازصفحۀ اول کتاب جناب خوژمن علومی، که درمطبعۀ سپین زر میلادچاپ شده، ارائه کنم.

«روزی علومی صاحب (که بااو درادارۀ خدمات شهری {شاروالی، یعنی بلدیه یا شهرداری}کابل همکاربودم)، یک دوسیه که درآن تعدادی ازکاغذ های دستنویس راکه به قلم خودشانجنیر، نویسنده وکارآگاه وکارفرما و قصه پردازتحریریافته بود، به من سپرد تابخوانم وبرای چاپ محتویات آن اقدام بکنم. دوسیه راگرفتم. کاغذهابه مرورزمان پراگنده وغیرمرتب شده بودند، آنهارا یکایک ترتیب نموده وبادقت تمام خواندم. نوشته هاییکه در هرکدام آن هزاران درد وهزاران حرف وصدهاقصۀ ناگفته، دیده واحساس می گردد، و خواننده را وا میداردکه هرکدام ازاین نوشتن هارابادقت تمام چندین مرتبه بخواند تابه محتویات، ژرفنگری وعمق احساسات نویسنده برسد. در این نوشته هامیتوان ازروزهای سیاه وتلخ، ازکاکگی وعیاری مردمان غیور، استاد موسیقی، حاکمان ظالم وده هاموضوع مهم وسمبولیک دیگرکه دراجتماع و زندگی روزمرۀ مامردم به وقوع پیوسته است، یادآوری نمود.

به همین جهت کنجکاوی ام بیشترگردید تااینکه مسئولیت ووظیفه گرفتم تااین نوشته هارا ازشکل پراگندگی و از قفس دوسیه رهایی بخشم. تایپ نوشته هارا آغازنمودم وبخاطراینکه درهنگام تایپ نمودن اغلاط املایی و سکتگی درمتن رونما نباشد، هرکدام آنرا غرض روخوانی خدمت علومی صاحب میبردم تاایشان خودبراصلاح آن اقدام نمایند، هرکدام ازنوشته هارا که میخواندند برعلاوۀ اینکه اصلاح مینمودند بعضی ازنوشته هاکم وبعضی هارا زیاد وازتایپ شدن بعضی هم صرفنظرمی نمودند…»  حال درپی گفتارناشر، قسمتی ازبیانیۀ محترم ادبیار زرینگرکه زیرعنوان «کشش احساس ادیبانۀ خوژمن» درصفحۀ چهاردهم کتاب به نشررسیده، وبا همان مصراع ماندگار حضرت بیدل :

ما رشتۀ سازیم مپرس از ادب ما        صدنغمه سرودیم ونشد بازلب ما

چنین مینویسد : « رشتۀ سازی که با زخمۀ احساس به نوامی آید، پرندینه تار باریکی است که باآوای فرورفته دردلها، مایۀ درجان هامیشود. این شور زندگی که آدمی را هرگزآرام نمی گذارد. پس شوریده یی میبایدتااحوالی از شوریده دلی بیابد. روزهاچون (آبها) درگذاراست وآبهاکه مایۀ پاکیزگیها میشود، دایمی دلهای غنوده در تیرگی رابه پالایش میگیرد. روزگارزیادی بودکه من ازنویسندۀ پرشور، شور دیده دل قصۀ آبها بدور افتاده بودم. مردی که باخموشی جان صدزبان سخن برنگاه می آورد وبا ایما هزاران سرودی از محبت به نوا میرساند. مردی که باکارهای میکانیکی، راه تفکر میپوید ودر چشم اندازی از روزنۀ انجنیری، باعشق به ادبیات احساس رابه یاری می طلبد. سخن ازانجنیر ادیبی درمیان میگذارم که دایمی دل در وادی عرفان می نهد، ما با ادیب عارف وانجنیر ادیبی رویاروی هستیم که درراه احساس باهمۀ جان و باهمۀ تن به پایمردی آوای برخاسته ازدل، طریقه یی ازمحبت می پوید.

بلی از(خوژمن) میگویم، ازانجنیرادیب و از ادیب انجنیر، خوژمن که وابسته به تبارنام آوری ازخانوادۀ بزرگ ودیرینه روزگار(خانعلوم) است. در آخرنام خود باتخلص معروف (علومی) مشخص میشود. روزگار زیادی میشود که من خوژمن علومی رامیشناسم، این شناخت که ریشه درآبهای همیشه مواج و زلالینۀ فکروفرهنگ وادبیات ترمیکند، نه آن شناختیست که امروزینه با پابر رکابی رسیدن به خواستهای پنهانی ضمیرسیاه به کارمیبرند. چندی پیش میخواستم باوی ازنو دیداری تازه کنم، اودرحال برخاستن ازدستگاه کاری اش، برای به سامان رساندن کارهای روزانه راهی ادارۀ یکی ازهمتایان ادارۀ خویش بود. اما بانگرش برمن، یکبارگی ازعزم پیشین خودمنصرف شد و مصرانه به همآوایی پرداخت. آنگاه پس ازاندک گفت وشنود ادیبانه کتاب هایی راازمن گرفت وکتابی رابه من سپرد. کتاب وی که دستمایۀ دید و دریافت واحساس واندیشۀ هنری اومیباشد، مجموعه ای ازده قصه وگزارش ادبی است، واین مجموعه که توسط جوان فرهیخته واصف حسینی که خودنیز ازخانوادۀ جلیل القدر حسینی های کابل میباشد، پس ازتایپ کمپیوتر، برای بازنگری بدست من رسید، سبب شدکه باگرمی افزون روزی رابامطالعۀ آن خوش بگذرانم

آب ها، خرس سفیدهمسایه، سکینه، آشنا، شیطان، استادموسیقی، پهلوان، حاکم ظالم، بابه حید و بقه گک، نبشته هایی استندکه انجنیرخوژمن علومی را درروای یک نگارندۀ ادیب باتجلی ازاساس نهایت پالودۀ انسانی به نمایش می آورد. ولی که با دیدویژه شناخت افزون ودریافت عالی، نمادی ازغم هاو خوشی های مردم خویش درتمامی گوشه کناراین سرزمین غمزده است، با زبان زیبای عاطفه درنبشته های خود بیانگرواقعیت هایی میشودکه درسیاه، سپید روزگار ازنظرچه آدمهای دیگر تاهنوزهم مخفی مانده است…»

من درسلسلۀ معرفی نشرات، اینک منحیث یک نمونه ازنثر انجنیرخوژمن عزیز، قصۀ (بقه گک) اوراکه به شماازقلم خودش ارائه می دهم:

«بقه گک مدتهابودتنها زندگی میکرد، به یادنداشت پدرومادرش را واینرا هم نمیدانست که چطوردرآن چاه متروک افتاده، ازبیرون چاه چیزی بیادش نبود ونمی فهمید. صبح هاباروشن شدن هوا به شکارپشه ومگس وبعضا کرمک های بغل غلتیدۀ چاه میپرداخت واکثرا دررقابت شدید باجولای خون آشام داخل چاه بودکه هم بالای چاه وهم وسط چاه وهم آخرچاه شکارگاه اوبود وجال های خودرادرهمه جای چاه پهن نموده واگر تصادفا مگس یا پشۀ اجل گرفته ازجال او خطا وجان به سلامت میبرد وبه آخرهای چاه می رسید، ازحملۀ سریع وبرق آسای بقه خلاصی نداشت ! ساعتهابه آببازی ازین سرچاه به آن سرچاه مشغول بود وانواع زیرغوطه وسرغوطه رامیدانست، نه یاری داشت ونه یاوری، دنیایش به اندازۀ گردی چاه بزرگ ودانستی هایش به اندازۀ هست وبود پایین چاه وسعت داشت، شکایتی نداشت وراضی بود. خواستش به اندازۀ فهمش کوچک بود.

ازقضای روزگار دوکفتر دربالای چاه مسکن گزیدندو درسوراخ سنگهای چاه آرامگاهی داشته صبح تاریک می پریدند وشام های گاوگم برمیگشتند.

روزهاگذشت ودرشب هاهیچ تغییر وتحولی نبود. بجزشب وروزکه چون برق میگذشت وعقبگرد نداشت . مدتهاسپری شدکه خلاف عادت سروکلۀ کفترها درروشنی پیداشد. خس وخاشاک آوردندوآشیانه بنا نهادند، که فرصت صحبت ودیدار نداشتندکه ایشان راسخت تلاش خانه وکاشانه وچوچه بود. بقه گک راکه فرصت صحبت ودیدار میسرشده بود، هرچه تلاش کرد صدایش بجایی نرسید ویا آنها رافرصت شنیدن نبود. دربغل سنگ چسپیده کوشید بالاروی یکی دوسنگی بالاشد مگر به پشت درآب افتاد، مأیوس نشد ودوباره وسه باره تکرارکرد، عاقبت نداشت نمی توانست بالا بیاید، چاه بلند بودو سنگ هالشم ولغزان. بقه گک قبول کرد که آنجاباشد ورفت وآمدکفتر ها وپروازرا درآسمان وگردی چاه ببیند. شایدروزی دل سنگ کفترهابه رحم بیاید وچندنول گپ با او ردوبدل کنندوازدیدگیها وشنیدگیها بگویند !

کفترها باشور وشوق وماهرانه آشیانه راساختندو یکی ازآنهاکه ظریفتر و کوچکتربود درآن نشست ودومی لب چاه نگران وانتظار. بقه گک باز به تلاش پرداخت، قروق قرون کرد، جست وخیز و زیرغوطه وسرغوته تاثیر نکرد، دل کفتر هاجای دیگربود وبه بقه توجه نداشتند. بقه گک درکنجی و لای درز زیرسنگی نشست وبه قروق قروق مشغول شد. روزهایکی پی دیگر بسرعت میگذشت وبهمان سرعت کفترهابه نوبت درآشیانه می نشستندوجای عوض میکردند واو رفت وآمدکفتر هاراتماشامیکرد ونوبت شانرا درنشستن

بقه گک هرچه تلاش کرد ودانستنی هایش راجمع، عقلش قدنداد که در آشیانه چه میگذرد وچرا کفترها به نوبت درآشیانه می نشینند درحالیکه سابق ازصبح تاشام گم بودند. نمی توانست ازسنگهای لشم چاه بالا برود. کفترها با اوحرف نمی زدند، وسیلۀ دیگرموجود نبود، تنهایی وبی وسیلگی، بیچارگی، چه دردناک است و رنج آور. ناچار ولاعلاج تن به صبرداد وانتظار، تازمان حل مشکل کند یاحادثۀ به وقوع بپیوندد وازین حادثه گره بگشاید

روزهامیگذشت، کفترها درلانه ساعت هاسینه داده می آمدندوبرمیگشتند و باآمدن شان دربالا صداهای جیک جیک شنیده میشد، بقه گک حیران و کنجکاوتر درپایین. بالاخره طلم شکست، نول بزرگ وچشمان بیرون برآمده وبی تناسب، سر بی پر و بی ریخت ازلانه کله کشک کردوباآمدن کفترها شروع به جیک جیک وبال زدن کردند ودانه را ازحلق پدرومادرمیگرفتند وبا عجله فرومی بردند. بقه گک که نه پدردیده بود ونه مادر، نه فهمش قد میدادکه بین اینهاچه احساس مقدسی موجوداست، حیران ونادان تماشامیکرد وکنجکاوتر. زمان پیش میرفت وچوچه کفترهابزرگ وبزرگترمیشدند و پرو بال شکل میگرفت وحالامیتوانستندبه لب چاه پربکشند وبیرون رانظاره کنند.

دراین جست وخیزهای چوچه کفترهابودکه حادثۀ بزرگی درزندگی بقه به وقوع پیوست. سنگی ازیرپای چوچه کفتر خطاخوردویکه راست بطرف فرق بقه سرازیرد وسوراخی دردهانۀ چاه بوجودآورد. بقه که درشکار پشه و مگس وسرعت حمله استاد بینظیربود به یک چشم زدن خطررا احساس کرد وبسرعت زیرآب رفت. اگرچه سنگ برفرقش رسید ولی ضربه نداشت وبقه ازکنج دیگرچاه سربرآورد. ترسان چارطرف رابرانداز کرد، خطررفع شده بود ولی لولۀ زردی ازدهانۀ چاه تاآب دیده میشد. شعاع زردرنگی به اندازۀ پول فلزی روی آب چشمک میزد، اول ترسید ازدو دورش چرخیدآهسته آهسته نزدیکش آمد، دور زد داخلش رفت، گرم شد خوشش آمد، چاه روشن شده بود. اولین باربودکه چیزی میدیدکه هم اورا گرم وهم چاه راروشن میساخت. خوشحال وذوق زده دور نورچرخید، زیرآن وسرآن رفت وآمد، مسرورشد و راضی وفراموش کردچه حادثۀ هولناکی گذشته است. چوچه کفترکه افتادن سنگ و رفع خطر واین حالت ذوق زدگی بقه را باچشمهای ازحدقه برآمده نگاه میکرد، اولین بار نول به سخن گشوده گفت چی جشن وخوشی که زیر غوطه و سرغوطه میزنی، درحالیکه نزدیک پچق شده وبه آن دنیارفته بودی؟

بقه گک که نمیخواست فرصت راازدست بدهد درحالیکه ازروشنی وگرمی نورلذت میبرد، گفت: چشم نداری ونمی بینی که چه نعمت بزرگی نصیب من شده که هم گرم میسازدوهم روشن، تاحال همچوچیزی ندیده بودم و تو هم درعمرت ندیده ای ! دوچوچه کفتر که درآن بالاها همه روزه شاهد برآمدن ونشستن آفتاب بودند واز نور وحرارتش برخوردار، گفتند اینجاازین نعمتها زیاداست. بقه گفت چقدر؟ گفتند بسیارزیاد، گفت برابرهمان ستاره هاکه شبها درآسمان روی چاه میبینم؟ گفتند نه بسیاربسیار زیاد. گفت برابر گردی چاه؟ گفتند نه، بسیار بسیارزیاد. چوچه کفترهاهرچه کوشیدنددلیل و دلایل آورند، بقیه گک قانع نشد وگفت دروغ میگویید ازگردی چاه گردی آسمان بالای چاه کلانترچیزی دردنیا وجودندارد! چوچه کفترها مأیوس شدند ویکی ازآنها فیلسوفانه سر و نول جنباند وگفت: مادرم دست گفته که فهم هر کس به اندازۀ زندگی اش است، ونمی داندکه آفتاب بی نهایت است و نورش عالم گیر…»

این قصۀ خوژمن عزیز جنبه های انتقادی گوناگون دارد اما زیادترمقصدش انعکاس جهالت ومحدودنگری بقه گک است که جزآنچه درزندگی درمحیط اجباراً برایش میسرکرده، دیگرچشم اندازی برای دیدن واقعیتهاورویدادهای جهان بیرون ازچاه نداشته باشد

همین لحظه یادم ازداستانهای کوتاه نویسنده و ناقدبزرگ فرانسه (له فانتن) میآیدکه همیشه انتقادات خودرا ازنابربریها وزورگوییها وحق تلفیهای جامعۀ وقت، درلباس استعاره هاوشباهتهای تند وتلخ به زندگی حیوانات وپرندگان تبارزمیداد، چنانچه درداستان (گرگ وبره) قصۀ بردۀ نوباوه وازجهان بیخبری راسرمیدهدکه روزی درکناردریاچۀ جهت رفع تشنگی به نوشیدن آب مصروف میباشد، ازقضاگرگ هنگامه طلب وحریص شکارکدام حیوان ازخود ضعیفتر حین چشم چرانی وآب خوردن ازسرچشمۀدریا بره گک رادرمیبیند وبابهانۀ بی اساس وپراز دروغ وبهتان بربره فریادمیزندکه ای حیوان گستاخ چراآب نوشیدنی مرا خت وگل آلودمیسازی؟ بایدهمین حالابه جزایت برسی! بره گک لرزان وترسان جواب میدهدکه جناب گرگ! شما ازبالای دریاآب مینوشید ومن ازپایین، چطورمیتوانم آب شمارا گل آلودسازم؟ گرت این جواب وچند دلیل دیگربره گک رابشدت ردکرده وجهت انتقام ناروا بایک حملۀ خون آشامانه بره گک را ازهم می درد

وا اسفاکه درین شب وروزگرگهای آدمخور ودهشت افگن درکتلۀ مظلوم انسانهای وامانده وبیدفاع داخل شده یکی راپی دیگرازپا درمی اندازندوبه خاک وخون میکشانند، وکسی به فریادشان گوش نمیدهد وهیچ کسی به داد شان نمی رسد. شاعراندیشمند فریدون مشیری درمقایسه باگرگهای حیوانی، گرگهای درونی ونهادی انسانهاراکه از راه راست وکرامت انسانی دور و گمراه شده برهبری ومشوره وتحریک گرگ نهانی خود برای اذیت وآزار و تباهی دیگران برمی خیزند وجوامع را مجروح ومسموم میسازند.

بهرحال، اینک به آرزوی صحت وسعادت نویسندۀ ژرفنگر وقصه پرداز جناب انجنیرمحمدنعیم خوژمن علومی، شعر(گرگ) مشیری را به شما یادآور می شوم :

گفت دانایی که گرگی خیره سر                   هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاریست پیکاری سترگ                  روزوشب مابین هرانسان وگرگ      

زور بازو چارۀ این گرگ نیست                صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریــــش                سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

ای بسا زور آفرین مـــرد دلیر                 هست درچنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش رادراندازد به خاک    رفته رفته می  شود انسان پاک

وانکه ازگرگش خوردهردم شکست   گرچه انسان مینمایدگرگ هست

وانکه با گرگش مــدارا می کند               خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر                  وای اگراین گرگ گرددبا توپیر

روزپیری گرچه باشی همچوشیر                 ناتوانی در مــصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند                  گرگ هاشان رهــنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند    گرگ ها فرمان روایی می کنند

وان ستمکاران که با هم محرمند                گرگ هاشان آشـــنایان همند

گرگ هاهمراه وانسان هاغریب                 با که باید گفت این حال عجیب

 ******************************