آیینه‌ها دروغ نمی‌گویند : شعر از استاد لطیف ناظمی

اگرچه زیسته ام من به روزگار تفنگ
من از قبیلهی عشقم نه از تبار تفنگ

ز هر تنفس من بوی جنگ می آید
نفس کشیده ام از بس که در غبار تفنگ

ز هر طرف که روی چار راه فاجعه است
نوشته اند به هر چارسو شعار تفنگ

چگونه صبر توانم که پیش دیدهی من
شبانه کودک همسایه شد شکار تفنگ

کنار ساحل غربت امید میکارم
در انتظار شقایق، نه انتظار تفنگ

شود شبی که شبیخون زنیم و نعره کشیم
بر آوریم دماری ز روزگار تفنگ؟

به دست گور سپاریم نعشِ بد بویش
بساط باده بچینیم بر مزارِ تفنگ

آلمان، ۱۳۷۳

پرنده ها غم شان را به باد می خوانند
درختها به تبر مرده باد می خوانند

کلاغهای مهاجم به بانک کوس و دهل
اذانِ فتح و ظفر بر چکاد می خوانند

نشسته اند سر شانه های زخمی شهر
حدیث زندقه و ارتداد میخوانند

به فصلِ سرخ حریق و دروغ و هول و هراس
روایت غلط از اتحاد می خوانند

برای آن که به شب زخم چشمِ کس نرسد
به یک صدا، همگی اِن یکاد می خوانند

چه گویمت که برادر کُشان تاریخند
به نام صلح به چاه شغاد می خوانند

کلاغهای مهاجم پیامبران دروغ
به تازیانهسوی عدل و داد می خوانند

به زندگانی من کس نکرد یاد از من
ز بعد مرگ مرا زنده یاد می خوانند

فرانکفورت، ۱۳۸۲