یادواره ‌یی برای استادم، استاد محی الدین شبنم غزنوی : استاد پرتو نادری

    یادواره یی برای استادم، استاد محی الدین شبنم غزنوی، برای بچههای دارالمعلمین که این جا هستند و باور دارم که میخواننداز دوستان کم حوصلهء خود پوزش می خواهم که با خواندن چنین نوشته هایی میانه یی ندارند.
***                                                                     
استادم بود، استاد محیالدین شبنم که ما شاگردان او را بیشتر به نام استاد شبنم و گاهی هم به نام استاد شبنم غزنوی یاد میکردیم. نیکومردی بود، مهربان، درست مانند یک پدر مهربان. به آرامی سخن میگفت. آرام و متفکر گام برمیداشت. سیمای باشکوهی داشت و صدایی لبریز از صمیمیت.
در بهار 1347خورشیدی آنگاه که به دارالمعلمین اساسی کابل راه یافتم، همهچیز در نظرم جلوهی دلانگیزی داشت.
بچههای آمده از چهارگوشهی افغانستان، مکتب ما را به افغانستان کوچک؛ اما باشکوهی بدل کرده بودند. بچههای درسخوان، بچههای خوب، بچههای برگزیده شده از هر ولایت. گاهی بچههای سیاسی، انقلابی، استدلالی و جدلی. تا به کانتین میرسیدیم و در بدل یک قیران (پنجاه پول) یک چاینک چای میگرفتیم، بحثها آغاز میشدند، کسانی در پیوند به ولایت خود به دیگری چیزهایی میگفت و کسانی هم انبان دانشهای سیاسیشان را میگشودند و سخنانشان همه از انقلاب بود و سرنگونی نظام شاهی

بچهها دلتنگ بودند که چرا ما چنینیم و دیگران چنان. بچهها مظاهرهچیان بافرهنگی بودند. از این نقطهنظر آن دارالمعلمین عزیز، کانون بزرگ اندیشهها و گفتوگوهای سیاسی نیز بود.
کتابخانهیی داشتیم که تا نیمههای شب گشوده بود. تا به آنجا میرسیدی آن بودای متفکر و مقدس، استاد جیلانی خان، استاد «‌قرائت فارسی» را میدیدی که پشت میز خود نشسته و چیزی میخواند و سکوت باشکوهی گسترده در کتابخانه.
چه مکتبی بود، آوازه به دانایی در همهی شهر، استادان دانشمند، خارجدیده و مهربان، مکتب فراخ بسیار فراخ که میگفتند، شصت جریب زمین پهنا دارد. کتابخانه، آزمایشگاهها، میدانهای ورزشی، درختان انبوه و سرسبز، فارمهای زراعتی، چمنهای سرسبز، کانتین، و صدای رادیو که پخش میشد و تو میتوانستی آن صدا را حتا در گوشههای دور مکتب نیز بشنوی.

مضمونی داشتیم زیر نام آرت نظری، این آرت نظری همان رسامی بود. برای فراگیری این مضمون باید میرفتیم به ساختمان دیگری در کنار دروازهی ورودی دارالمعلمین. صنف آرت نظری در طبقهی دوم این ساختمان قرار داشت. ما از کنار اتاقی میگذشتیم که آن اتاق دفتر کار استاد شبنم و استاد عنایتالله شهرانی بود.
دو همکار، دو دوست، دو برادر. هر بار که از کنار آن آتاق میگذشتیم و اگر بخت یاری میکرد و دروازهی اتاق گشوده میبود، ما شاگردان به گفتهی شاعر، همهتن چشم میشدیم و به درون آن اتاق نگاه میکردیم، برای آنکه آن اتاق به نگارخانهیی میماند، به همان نگارخانهی چینوماچین که در افسانههای مادرکلانیا در افسانههای افسانهگوی پیر دهکدههای خود شنیده بودیم.
بر دیوارهای اتاق نقاشیهای استاد شبنم و استاد شهرانی آویخته میبودند. آن اتاق در حقیقت کارگاه نقاشی این دو استاد عزیز بود.

ساعت مضمون آرت نظری میداشتیم و استاد شبنم به صنف میآمد و بعد روی چوکییی مینشست و با مهربانی میگفت: «پنسینهایتان را بیارید که سر کنماو پنسیل را پنسین میگفت. استاد باور داشت که برای آموزش رسامی نخست باید شاگرد یاد بگیرد که پنسین خود را چهگونه سر کند!

در تابستان 1360 خورشدی به عضویت علمی ریاست مرکز ساینس، در کابل پذیرفته شدم و آنجا استاد شبنم، مسؤول بخش آرت مرکز ساینس بود. در همین سالها بود که بیشتر با استاد آشنا شدم. دریافتم که دارالمعلمین در ذهن او نیز یک مدینهی فاضلهی گمشده است. روزی از آن کارگاه نقاشی یادی کردمو از آن تابلوهای خیالانگیز. ستاد با اندوه بزرگی گفت: میدانیآتشسوزییی در آن جا رخ داد و شمار بیشتر آن تابلوها سوختند.
در لحن او اندوهبزرگی را احساس کردم، گویی این حادثه همین دیروز رخ داده بود. آتشسوزی شبانه رخ داده بود و استاد فکر میکرد که آتش توطیهیی آن همه تابلوها را به خاکستر بدل کرده بود.
استاد میگفت که این حادثه چنان ذهنم را آشفته ساخت که تا زمان درازی دیگر دستم به سوی برسک نقاشی دراز نمیشد!

***
زمستان 1367 خورشیدی شهریان کابل روزان و شبان دشواری را پشت سر گذاشتند.سرما، گرسنهگی، تاریکی، صدای مرگبار راکت، جستوجوی همیشهگی جوانان برای فرستادن به جبهههای جنگ و قیود شبگردی، زندهگی را به جهنمی بدلکرده بود. ساعتهای دراز در قطار خبازی انتظار کشیدن و بعد شنیدن این جمله که نان تمام شد!‌

زنان و دختران در قطاری و مردان در قطاری؛ اما هر دو قطار میرسیدند به یک غرفهی تنگ که از آن بوی گرم نان نیمهپخته، نارسید و گاهی سوخته بلند میشد. تو که باید سر ساعت هشت در دفتر باشی باید پیش از پنج بامداد خود را بهنانوایی برسانی تا دست خالی برنگردی. این قطار قطار بحثها و جدلهایی نیز بود؛ اما با دلهره چون میترسیدی که شاید یک تن از وابستهگان امنیت در کنار تو ایستاده است. به هرحال نمیشد که سخن نگفت و به اصطلاح درد دل نکرد.
***

در یکی از شبها همین زمستان دشوار شعری سرودم، تا شعر تکمیل شد دیدم که از نقاشی کمک میخواهم تا مرا به تصویر نانی برساند. استاد شبنم یادم آمد، شعر را برای او اهدا کردم.‌ فردای آن شب که به مرکز ساینس رفتم، از استاد شبنم خواهش کردم تا به بخش ما بیاید و او آمد و گفتم استاد! امشب شعری سرودم و آن را برای شما اهدا کردهام!

استاد با علاقهمندی گفت: بخوان! شعر را برای استاد خواندم. چون شعر تمام شد، چشمهایم را بالا کردم. دیدم که استاد خاموشانه میگرید و اشکها از گونههای روزگاردیدهاش پایین میآیند. تا من اشکهایش را دیدم، عینک از چشمان برداشت و اشکهای داغش را پاک کرد. به سوی من میدید و نمیتوانست که چیزی بگوید. گویی این سکوت خود گویاتر از هر چیز دیگری بود. استاد بی آنکه تبصرهیی کند برخاست و رفت به دفتر خود. من شعر را پاکنویس کردم و رفتم برایش دادم. استاد گفت: باید برای تو تابلویی نقاشی کنم و بعد چنین کرد. این است آن شعر من:

های، ای نقاش!
شاخهی سبز و بلند جنگلبهزاد
هر سخن با تو که میگویم
همچنان آیینه از خورشید لبریز است
ای زبانم با زبانت آشنا از دیر
جز تو آیا با کسی دیگر
میتوان این درد را گفتن
آخر اینجا کودکم هر بامدادان گریه آغازد
آخر اینجا این خروس بامهای فقر
بانگ دردآلود خود را میدهد پرواز
در غبارین لحظههای تیره از آغاز

کودکم هر بامدادان با گلوی فقر میخواند
لیک اینجا جز من و جز یک زن بیمار
کس نمیگردد ز خواب خویشتن با بانگ او بیدار

های، ای نقاش!
شاخهی سبز و بلند جنگلبهزاد
تو مگر آیا نمیدانی
این گرسنهکودک غمناک
تا کجاها بوی نان را برده است از یاد

گر به دستانت توانی است
یا که مرغ آفرینش را میان پنجههایت آشیانی است
نقشنانی یا که آنجا بر پرند ذهن تو باقیاست
های، ای نقاش!
ای برادر!
ای پدر، ای جان!
تو گره از کار من بگشای
نقش نانی ریز
از برای کودک من بر سپیدروشن کاغذ
تا شبی دزدانه از چشمان آن کودک
من بکوبم تابلویت را به روی سینهی دیوار
چون دیگرباره بگوید نان!
من برایش گویم آنک نان،
آنک نان!
او شود خاموش و بر تصویر بیند خیره و حیران!

پرتونادری 

کابل، حوت 1367 خورشیدی