احد ژوند به آن سینماگر گرانقدر کشور : استاد پرتو نادری

   به احد ژوند به آن سینماگر گرانقدر کشور که سالهاست نمی دانم کجاست و در کجا در زیر این آسمان نامهربان نفس میکشد. دلم برایش تنگ شده است.
این نوشته را برای او اهدا میکنم که همیشه برای فلم هایش در جست و جوی کرکتر منفی بود. نمی دانم چرا باری از من خواست تا در چنین نقشی ظاهر شوم؛ اما میگفتم ژوند عزیز خودت در این نقش بزرگترین و زیباترین بازیگر خواهی بود. نمی دانم چرا می زد به خنده های بلند.
*  
پادشاهی به دیوانهگی میارزد!

دوستی دارم به نام احد ژوند.

روایتهای پند آمیزی دارد، روزی در پشاور برایم روایت میکرد که روزی و روزگاری سرزمینی بود آبادان و آن را سلطانی بود دادگر و زیرکسار! روزگار به خوبی و خرمی میگذشت تا این که در آن سرزمین آفتی پدید آمد و مزۀ آب دریای آن سرزمین دگرگونه شد.
مردمان که از آب آن دریا مینوشیدند، یگان یگان دیوانه میشدند تا این که همهگان دیوانه شدند. نسل هشیاران و بخرادان در شهر از بین رفت، پادشاه که از ماجرا خبر شد با وزیر خود مشورت کرد!
وزیر گفت:


زینهار از آب این دریا ننوشید که دیوانه خواهی شد و دیوانهگان را خداوند برای پادشاهی نیافریده است!
سلطان به ملازمان دستور داد تا برای او از چشمهسار دوری آب آورند که هشیار بماند و پادشاهی کند!
ملازمان چنین کردند و پادشاه هر روز شاهد دیوانهگی مردمان خود بود؛ اما مردم میپنداشتند که پادشاه دیوانه شده است؛ چون رفتار پادشاه را با رفتار خود هم آهنگ نمیدیدند.
در شهر این آوازه بلند شد که پادشاه دیوانه شده است. تا این که روزی غیرت تاریخی مردمان آن شهر به جوش آمد و رفتند به کاخ پادشاه و فریاد زدند:
ای پادشاه، همه گان میگویند که تو دیوانه شده ای! حال که چنین است تو دیگر سزاور پادشاهی ما نیستی، ما هشیارانیم و پادشاه دیوانه نمیخواهیم!
پادشاه که چنین دید، وزیر خردمند را به حضور طلبید و گفت:
تو برایم گفته بودی که آب از دریا ننوشم که دیوانه میشوم، حال که آب چشمه نوشیدم و هشیار ماندم، مردمان را پندار این است که من دیوانه شدهام و آمده اند تا تاج از من بر گیرند. تو اندر این باب چه میتوانی بگویی!
وزیر گفت:
جای نگرانی نیست. پادشاهی به دیوانهگی می ارزد، دستور فرمای تا آب از دریا بیاورند و شما مشک مشک از آن آب بنوشید. چنان بنوشید که در دیوانه گی سرآمد روزگار شوید. بدانید که بر دیوانهگان جز با دیوانه گی نتوانی پادشاهی کردن. در این سرزمین هرکی دیوانهگیاش بیشتر مقامش بلندتر و سلطان باید سرخیل دیوانه گان باشد.

ملازمان سلطان، مشکهای سلطانی بر گرفتند و مشک مشک از دریا برای او آب آوردند. پادشاه نوشید، نوشید، نوشید و مشکها را چنان تمام کرد که سر آمد همه دیوانهگان گردید. آنگاه به مردم برگشت و فریاد زد:
های مردم! چه به مانند دیوانهگان در کاخ من سرو صدا اندخته اید! بر گردید به خانههای تان!
مردم خیره خیره به شاه دیدند .سر و صورت آشفتۀ او را تماشاه کردند که نه سخن گفتنش به شاهان میماند، نه چیغ زدنش و نه هم لباس پوشیدنش. مردمان به سوی هم دیدند و گفتند: برادان این که همانند ما هشیار است، پادشاه ما هشیار است و پادشاهی را سزاوار است، برویم به خانههای خود!
چنان بود که سالیان دراز دیوانهیی که از همه دیوانهگان شهر یک سرو گردن بالاتر بود بر آنان سلطانیکرد و شهریان گاهی از او را جالینوس حکیم میساختند و گاهی هم لقمان حکیم!
*

این روایت احدی ژوند این شعر را در من الهام کرد، بعد نامش را گذاشتم« مصیبت هشیاری» و در گزینۀ « تصویر بزرگ، آیینۀ کوچک» نشرش کردم . این شعر را برای دوست عزیزم احد ژوند سینماگر فراموش شدۀ کشورم اهدا میکنم:.

باده می نوشم ،
بد مستی میکنم،
و بر دیوار هشیاری سنگ می زنم
در سرزمینی که آب دیوانه گی
در رود خانههایش جاریست
من چرا مصیبت هشیاری ام را
چنان پوستین کهنهیی
از میخ بلند بد مستی نیاویزم
چرا هم رنگ جماعت نباشم
چرا هم رنگ حماعت نباشم
رسوا شدن حوصلۀ بزرگ میخواهد

پرتونادری