روایات زنده‌گی من :محمد عثمان نجیب« بخش ۸۷»

هیچ تهدید و تخویفی به جزء مرگ مانع من شده نه می تواند تا حقایقی را بیان نه کنم که می دانم و این نوشته را همین حالا در بسترِ بیمارستان نوشتم.

افتخار نوشتنِ اولین مقاله‌ی تحلیلی طالب شناسی را در جریده‌ی مجاهد دارم که به گرداننده‌گی محترم عبدالحفیظ منصور بود، خطوط روشنِ آن نوشته پسا دونیم دهه همان است که حقیر گفته و‌ نوشته بودم.

آرزو دارم آقایانِ محترم منصور یا واقف حکیمی آن را در برگه های اجتماعی شان مجدداً نشر فرمایند.

در مباحثِ من همیشه برخی نخبه های خطا کار مورد انتقاد اند، نه عامِ نخبه گان یا عامِ پیروانِ یک گروه خاص و بی خبر از جهان که هنوزم عادی ترین امکانات زنده‌گی را نه دارند.

نزدطالبان حیات سگ ها با ارزش تر از حیات انسان ها بود و است:

خطاب برای سفسطه سرایان.                                                       .                                               

آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، می دانند که نه می دانند من

قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم که بدون من کامل نیستند  .                                                                بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک،‌ هزاره، پرچمی،‌ خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت می‌سازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هاستم. بیش‌ترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف کلانی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر ها یا هم‌کاران محترم من شامل روایات فراموش می‌شود لطفاً خود شان یا دیگر هم‌کاران عزیز ما به من گوش‌زد نمایند و یا به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.

پیشا ورود:

من در تمام دوران حیات سیاسی، اجتماعی و نظامی و فرهنگی ام پیوسته داخل کشور بوده و مانند هر انسانی برای امرار معاش خانه‌واده از مجرای حلال تلاش داشتم. الحمدالله دامنی هم نه دارم که آلوده باشد هر کسی از هر رخی می تواند آن را بررسی مسئولانه نماید. باری شنیدم که آقای شریف یفتلی مرا طالب و هم‌کار طالبان خطاب کرده به و  محترم جنرال محمد ایوب سالنگی آن زمان فرمانده عمومی گارنیزیون کابل نشانی رأس‌العین را داده بودند، من به راوی خبر گفتم راستی و درستی یا دروغ و نادرستی آن روایت را از زبان جناب یفتلی صاحب کاری نه دارم، اما من با طالب کار نه کرده ام و اسناد رسمی یی وجود دارند که من به نام نماینده‌ی قهرمان ملی و شریک تجاری مارشال فقید که در زمان تصدی شان به ریاست عمومی امنیت ملی جنرال چهار ستاره بودند، جبر زیادی را کشیده و به نام پنجشیری بار ها اذیت و زندان و یک بار ربوده شده ام. چنان‌چه به نام رفیق و دوست جنرال صاحب دوستم از ریاست شش امنیت ملی که شادروان فهیم صاحب متصدی آن بودند تحت پی‌گرد بودم و عوامل اطلاعاتی آن اتهام هم چند کسی از برادران نو‌ جوان  پنجشیر  به نام بریالی بودند که در غیاب من چند تن از هم‌کاران  ما را به اجبار  وادار به نوشتن شهادتی کردند علیه من. و یا محترم داود نعیمی دوست عزیز  امروز من خود شان را مقابل هواپیمای  AN 12 انداختند که یا من پایین می شدم یا طیاره از روی جسد شان بگذرد و من به خلبان های عزیز ما گفتم  درب را باز کنند تا من و محترم محمدایوب ولی از بازارک پنجشیر و آن زمان سرباز ما از هواپیما دوباره پیاده شویم و مانع سفر سایرین نه گردیم، مرحوم عمر آغه. نماینده‌ی جنبش پا فشاری کردند که

نه‌باید پیاده شویم او فرمانده جنبش در فرودگاه را می گوید تا آقای داود را از میدان اخراج کند اما من به دلایلی که پیش از این ها گفتم از هوا پیما پیاده شدم. داستان های پیچ در پیچی دارم که جزء صاحبانِ خِرَد و اندیشه از  پس آن نه می برآید.  و به اطلاع دهنده  گفتم اگر راستی آقای یفتلی در مورد  من چنان گفته باشند برای شان بگو ید که عثمان نجیب هرگز آهن و ….بسیاری از داشته های اداره‌ی تحت مدیریت خود را مانند برخی ها نه  فروخته است.         

در دوران طالبان مصروف کار ساختمان بوده و ارتباطات کاری با شهر داری کابل داشتم.

ملا عبدالمجید آغای کندهاری، آدم چهار شانه قد بلند، از یک پا معیوب جنگی، ریش ماش و برنج رخسار زیبا و در عین حال جوان نما، شهر دار کابل بودند.

من در روایات خودم وابسته گی های، سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و هویتی کرکتر های حقیقی و حقوقی را کار نه دارم و آن چی و چه را می نویسم که دیده ام.

ملا عبدالمجید آغا از زمره‌ی افراد انگشت شماری که در رده‌ی تصمیم گیری های کلان طالبان نقش داشته و بر طبق اصول رفتار و گفتار و اداره‌ی طالبان، ایشان را حاجی ملا صاحب هم می گفتند.

آدم بسیار شکسته، خوش برخورد، قاطع و عادل و بدون پروا داشتن نوعی رابطه‌ی اشخاص در تطبیق قانونی که خود شان شریعت می‌گفتند و شاید هم نه

 می دانستند که  همه آن چه را تطبیق می کنند، سلسله قوانین مدنی و حقوقی کشور بوده که در زمان های گذشته ترتیب شده بودند.

چند معاون داشتند، ملا باقی بالله خان از پکتیا از جمع معاونان با صلاحیت و مرحوم حسن کامیاب غیرطالب رئیس دفتر شان.

ملا اهل الله و ملا محمد عیسا از نزدیکان و طلبه‌ های واقعی بودند که به روایت خود شان

(نان طالب یا وظیفی طالب) را از درب خانه های مردم جمع می کردند.

چهار خصوصیت برازنده‌ی شهر کابل در زمان طالبان.                                 .                                   

اول_ صادق، بی فساد اخلاقی و اقتصادی، طرف دار حق، دشمن زورگوی و ظاهراً نه داشتن تعصب، با خوی نکو و مدام لبخند به لب داشتن، اگر کسی را هم به قتل می رساندی و ترا نزد ایشان می بردند با لبخند از تو می پرسیدند: «… سړي د دې … ولې… و‌ واژه؟ يا ولې دې مړ که…؟…».

دوم: به طور شخصی هیچ هواپیمایی را نه دزدیدند و یک روپیه هم خیانت نه کردند. بر عکس طیاره ربای امروز که سی میلیون دالر نان خشک دزدید به تمام نواحی شهر کارت های توزیع نان به کمک ملل متحد توزیع و ناظر مستقیم جلوگیری از فساد بودند. کما این که نه میشود در حملِ بارِ عظیم گناه و

جنایت ضد بشری طالبان بی مسئولیت باشند و مبرا از محکمه.

سوم_ به هیچ محلی برای هواکشی نه رفتند و نه کسی را اجازه‌ی رفتن دادند.

چهارم_ در برابر دفاع از زیر دستان شان حتا در مقابل شورای خود شان ایستاده‌گی داشتند.

ماجرای رد کردن فرمان مقرری جانشین مرحوم کامیاب صاحب را هر کارمند محترم آن زمان شهرداری می دانند.

رئیس پشتنی بانک طالبان که هم مانند ایشان از جای گاه ویژه‌یی برخودار بود برای اجرای کار غیر قانونی مراجعه کرده بود. شهر دار حسب معمول آن برگه ها را جهت بررسی قانونی به کامیاب « آرزو دارم تخلص شان را بین کامیاب و ناکام فراموش نه کرده باشم » صاحب سپردند، ایشان از جمله پاک‌ترین و بی باک و بی پروا ترین رؤسای شهرداری کابل بودند و همه گی این حقیقت را می دانند.

من و تعداد زیادی مراجعین برای اجرای کار در دفتر شهر دار و مقابل شان نشسته بودیم تا نوبت ما

برسد. شادروان محمد حسن خان با دوسیه‌ی ضخیمی وارد شدند. آقای شهر دار ایشان را دعوت به نشستن کردند و به طرف دست راست شان جانب غرب دفتر در روی زمین پهلوی شهر دار نشستند، همه منتظر ماندیم…شهردار اسناد های شامل دوسیه‌ی ناکام صاحب را به نوبت و پس از توضیحات شان ملاحظه می‌کردند. همه حاضرین آن جا شاهد بودند از جمله همین ملاتره خیل که آن زمان به نام ملا لیونی مشهور بود، رئیس محترم دفتر در ختم کار ها یک مکتوب را به ملاحظه نه دادند، ملا عبدالمجید پرسیدند..«…هغه مکتوب…څه ده… رئیس محترم آن زمان  و مرحوم این زمان ګفتند… یو … محرم مکتوب ده…بیا وروسته…شهر دار با دست خود شان مکتوب را گرفته و گفتند.. به غیر د جګړې نه نور په امارت کې پټه خبره نشته… مکتوب را باز کرده … گفتند دا خو د امارت فرمان ده..‌.دا سړۍ څوک ده… مراجعین یکی طرف دیگر دیدیم که بند ماندیم… رئیس صاحب دفتر گفتند… ده پشتنی بانک در رئیس خپلوان ده…» عکس العمل ملا عبدالمجید چنان جدی و خشن بود که بیانی از کدام محتوای خطرناک در مکتوب داشت. همین لحظه به ذهن من آمد که آقای حاجی صاحب قدوس میدانی هم در جمع مراحعین حضور داشته که آدم مشهور و‌ ماجرا آفرینی بوده… بلند بلند صحبت کرده گاهی که کاری به دل شان نه می شد، با آواز جهر چتییات گفته روان بودند و بعد خود شان

می گفتند: «… دا خلک ولې بندي که یي مې نه…»، خلاصه حاجی صاحب قدوس میدانی را همه می شناختند که جنگ را به پیسه می‌خریدند…و از صاحب منصبان سابقه بودند. شهردار در ادامه پرسیدند تا بدانند که آن آقا کجاست…؟ رئیس صاحب گفتند در سکرتریت… زنگ‌ زد و محترم شریف خان با اندام و جثه ی قوی و جوان میانه سال و سرخ و سفید دانی انار با ریش کم اما سیاه و سفید… داخل شدند… شریف خان را همه می شناختند و می شناسند که به مثل من آدم ها را با دو انگشت به هر جای می خواستند پرتاب می‌کردند… شهر دار پرسیدند… کوم څوک ده تا دفتر کې ناسته ده… شریف خان گفتند هو صیب…»، ما فکر کردیم که شهردار امر می کند تا او را بیرون پرتاب کند… چون بسیار عصبی بود… به مراجعین حاضر هم غیر مترقبه بود که آن شهردار نرم خو…در آن مکتوب و ارتباط آن با آن شخص منتظر در سکرتریت چی را دیده که از آشفته حالی کم مانده بود ما ها را خام قورت کند…هدایت داد تا او را داخل بخواهد…آقا با قد کوتاه و لڼدی مثل من… و ساختار بیرونی شان درست مانند والی جدید فاریاب بود که خلاف عمل و شأن اشرف غنی آراسته با دریشی و نکتایی اند یعنی طالب نکتایی دار غربی. آن آقا هم با دستار سفید و پیراهن و‌ تنبان آبی تیره و واسکتی که متأسفانه رنگ را فراموش کرده ام داخل شدند… سلام طالبانی غلطی داد و‌ یارو از اول غلط پورته کد…ملا عبدالمجید آغا…با کراهیت جواب سلام شان را داده … در حالی که چشمان شان متوجه آقای حاجی قدوس بود خطاب به همه‌ی ما گفتند… دا ځوان…ځان د..خپل پلار په ځاي مقرر کړیده… و دست شان را شانه‌ی چپ مرحوم رئیس دفتر گذاشته به آن جوان هم…فهماندند که رئیس پشتنی بانک او را به جای رئیس صاحب مقرر کرده، چون کامیاب صاحب خطای رئیس پشتنی را دریافته و تشخیص مصلحت داده بودند که آن کار هر چی و چه بوده به ضرر امارت طالبان است و نه باید اجراء شود.

شهر دار به دست و خط خود در پشت فرمان چیزی طویلی نوشت و امضا و مهر کرده به دست آن آقا داده و گفت: «…یو خو ته طالب نه يې… دویم… ځان دي داسې سینګار کړي يې چې واده کړی يې…نور دې و نه وینم…»، رئیس بی گر و بی لیتی مانند جانشین آقای نور … با چشمان سرمه کرده و حمام رفته‌گی، ناخن های دست و پا را گرفته… بر عکس غنی که جذاب را با چپلک و دم پایی هنگام

 معاینه ی تشریفات نظامی پوشیده بود و مانند آقای داودزی ایزار بند پوپک دار رنگه اش از دور معلوم می شد که مانند ثانیه گرد ساعت های دیواری راست و چپ می رقصید برگشت و کامیاب صاحب باز هم کامیاب شدند و ملا عبدالمجید شهر دار کابل با وجودی که یکی از کادر های جنایت کار ترین گروه شرارت پیشه یعنی طالبان بودند، اما حق را بدون تعصب به حق دار رساندند.                                . .

چای صبح  ملا عبدالمجید آخند:

  ایشان به طو ر مستمر در کوچ کشی بودند، منزلی را در جایی می گرفتند ‌و هنوز دَمِ پاهای شان راست نه می شد که سر و‌ کله‌ی مالک حقیقی یا جعلی پیدا می‌شد و شهر دار بدون کدام مقاومتی از مالک وقت می گرفت و جای دیگری می رفت. پذیرش شان گاه و جاهی نه داشت که معین باشد. 

من مشکل جدی داشتم ناشی از تهدیدات یک کارمند استخبارات طالبان که طالب شده بود و خودش قبلاً طالبی نه بود. صبح وقت یک‌ روز‌ آن جا رفتم تا ایشان را ببینم بی خبرِ  کوچیدن شهر دار از محله‌ی مسکونی وزیر محمداکبر خان، جایی که در گذشته هم یک بار به عرض من رسیده‌‌گی و کارمند مزاحم امنیت در ناحیه‌ی دوم را تنبه کرده بودند…

از همسایه ها پرسیدم گفتند، به کارته‌ی پروان و‌ در سرک مسجد حاجی میراحمد کوچ کرده اند. آن‌ جا رفته و چون شهردار آدم مشهوری بودند، بدون سرگردانی و با یک معلومات منزل شان را یافته داخل حویلی شده وقتی به داخل ساختمان رسیدم دیدم که خُرد و کلان، ملا و‌ چلی، مولوی و‌ مولانا همه بالای سفره‌ی چای صبح نشسته اند و ملاعبدالمجید آخند در صدر با یک نفرِ چهره آشنا نشسته اند. دو سه تا چای جوش های کلان  با چای سبز دو سه تا بشقاب متوسط شیرینی های رنگین و مروج همان زمان که معروف به « اوغان کُش » بودند، در روی سفره جلوه نمایی دارند ‌و یک یک قرص نان خشک مقابل هر نفر در دو سوی سُفره قرار دارد و همه به شوق چای خورده روان بودند. محترم شهردار که من را دیدند پس از سلام علیکی از من خواستند تا نزدیک شان بنشینم و تقریباً همه حاضرین من را می شناختند و من ایشان را.

شهردار علت رفتنِ من در آن صبح گاهِ وقت را جویا و در ضمن به پشتو پرسیدند: « … که شخص نشسته در پهلوی شان را می شناسم… من در پاسخ گفتم… هو صایب…دوی مې یوه میاشت مخ کې د څلورم ریاست مخې کې لیدلی…ملا صایب اهل الله دی راسره لیگلی وې… او دوي هلته پهرې ته ولاړ وو… شهر دار خندیده ‌و گفتند… که آن آقا رئیس اداره‌ی چهارم امنیت اند و نوبت پهره‌ی خودش بوده…» من گفتم … راستی… ایشان رئیس اداره اند، گفتند …بلی… همان گاه رفیق باقرِ فرین یادم آمد و رؤسای دیگر در ریاست چهار و آن شأن و فر و باز هم آن حد بی تشریفاتی … در دِل خودم گفتم…‌اگر نوکر عرب و آمریکا و اسراییل و پاکستان و بن لادن نه

می بودین‌ و به ضد اقوام دیگر استعمال نه می شدین… آدمای عجیبی استین … پشت پرده ی تان را خدا می داند.

ملا عالمجید آخند پلان سَگ کُشی داشتند:     

شهر کابل آن زمان هم از دست هجوم و‌ زاد و ولدِ سگ ها بسیار به عذاب بود و شهریان بدتر از شهر‌.

نه می دانم چی‌گونه پلان کشتار سگ ها را با کدام دفتر خارجی توافق کرده بودند،‌ اما از گفتار شهردار معلوم بود که همه چیز در مرحله‌ی اجرا قرار دارد.

پس از آن که چای خوردن شان خلاص شد و‌ دعای دسترخوان را کردند… شهردار با شوخی به ملا اهل الله گفتند که بار دگر برای عثمان جان چای سیاه خریده‌‌گی بان… ایشان به پشتو گفتند من. با برگردانِ فارسی روایت کردم.

اعلامیه‌یی ترتیب کرده و به من که هیچ کاره هم نه بودم نشان دادند که کدام نظر دارم یا خیر؟ در اعلامیه به پشتو ‌و فارسی نوشته بودند که قرار است … شهرداری ظرف یک هفته‌ی پی هم در شهر برنامه‌ی سگ کُشی را عملی کند هم مردم خبر باشند و هم اگر اطلاعاتی در مورد تجمع سگ ها داشته باشند به شهرداری و نواحی و‌ گروه های سیار سگ کُش اطلاع بدهند. سپس به من گفتند: «…‌عثمان جان… ته خو مخکې رادیو کې وې، مونږ دفتر خوا ته روان یو… ده تا کار په هکله هم هلته یو‌‌ څه به وکو…خو ته دا اعلان رادیو ته وې سپاره زه بیا در رادیو رئیس صاحب ته هم تلفن وکوم…»، من آن اطلاعیه را به رادیوتلویزیون ملی بردم و به هم‌کاران سپردم…تا نشر شود…اطلاعیه شب نشر نه شده بود و من هم خبر نه داشتم فردای آن روز که دفتر شهر دار رفتم…اولین پرسش شان از من دلیل عدم نشر اطلاعیه بود و فکر کرده بودند که. من یا اطلاعیه را نه رسانده ام و یا از نزدم مفقود شده… گفتند اگر مفقود شده یک نقلِ دیگر را ببرم… من گفتم که آن را به هم‌کاران سابقه ام سپردم و نام آن هم‌کار محترم سابق خود را هم یاد کردم.

دادگاه عالی طالبان کُشتن سگ ها شرعی نه دانسته بود:

 ملا عبدالمجید آخُند با رئیس عمومی رادیو صدای شریعتِ طالبان تلفنی صحبت کردند.

دلیل عجیبی بود، ایشان در جواب شان علت عدم نشر اطلاعیه را حُکمِ  دادگاه عالی طالبان دانستند که گویا کشتن زنده جان حتا سگ هم در شریعت حرام است، لذا اطلاعیه به دلیل کسب اجازه‌ی نشر و عدم طور عاجل به دادگاه عالی و‌ دفتر دارالافتای طالبان نشر نه شده  و علاوتاً شهرداری هم از انجام برنامه‌ی سگ کُشی خود داری کرد.

آن تصمیم مضحک‌ِ طالبان درست زمانی گرفته شده بود که روزانه صد ها انسان را در تمام مناطق شمالِ کابل و شمال افغانستان و‌ مناطق فارسی زبان ها به شهادت می رساندند. خون انسان غیر از تبار خود شان دور از انسانیت ما و شما برابر خون سگ هم ارزش نه داشت…و نه دارد.

دور از انسانیت ما و شما…

ادامه دارد….