گوهر اصیل آدمی چگونه کشف شد و چه پیامد هایی به دنبال خواهد داشت؟

                                                                 

 گوهر اصیل آدمی چگونه کشف شد و چه پیامد هایی به دنبال خواهد داشت؟

                               – گفتار سوم –

دو پیش زمینهء تعیین کننده برای کشف و دریافت ” گوهر اصیل آدمی”

 جوانان منور و آینده ساز وطن!

هم میهنان، همفرهنگان و همنوعان گرامی و گرانقدر!

ما و شما عنقریب (غالباً طئ گفتار پنجم) همه با هم؛ گوهر اصیل آدمی را کشف و آنرا دریافت و لمس خواهیم کرد و در شعاع اعجاز آن؛ که برترین معجزهء آفرینش در زمین میباشد؛ قرار خواهیم گرفت. ولی باید قبلاً حد اقل بررسی ها را داشته باشیم که چنین امری با چه پیش زمینه ها، سوابق و امکاناتی میسر میشود؟

این؛ خود منبعث از مقتضیات (خواسته ها و دستور ها) و تنبهات ( برانگیختن های) گوهر اصیل آدمی است؛ که فرد بشری به مجرد قادر شدن به فکر و اندیشه؛ به پرسش ها در بارهِء پدیده ها و پدیدار های پیرامون روبرو میشود و در حدود امکانات و تسهیلات زمانی – مکانی سعی میکند به پرسش ها پاسخ بیابد.

دو پرسش برای بشر از روز گاران بسیار قدیم تا کنون سخت بزرگ؛ لرزاننده و توأم با دلهره ها و اضطراب های بیکرانه بوده است:

نخست اینکه دنیا و هستی چیست، چگونه پیدایش یافته، به کدام سو میرود، پایانی دارد و پایان آن چگونه خواهد بود؟

دوم اینکه بشر و انسان چیست، چرا محکوم به مرگ است، با سایر جانداران چه فرق دارد؛ با دنیا و پیدا کننده یا پیدا کننده گان آن دارای چه نسبت ها و مناسبات است و یا بائیستی چه نسبت ها و مناسباتی داشته باشد؟

ناگفته پیداست که فرد گرفتار با چنین پرسش هایی؛ به ناگزیر گرفتار مشغلهء فلسفی میشود و بنا بر همین برهان هر فرد بشر؛ به مفهوم عام کلمه ناچار یک فیلسوف است!

چنانکه تاریخ مکتوب، معلوم، مکشوف و مفروض زنده گانی و موجودیت مادی و معنوی بشر(خرد ورز) در روی زمین؛ که برههء زمانی ای  تا 60 هزار سال تخمین میشود؛ نشان میدهد؛ نوع بشر در جهت حل این مسایل عظیم پیشرفت هایی داشته ولی هنوز از رفع و رجوع کامل آنها فرسنگ ها به دور میباشد. اینکه بالاخره بشر بتواند به این پرسش ها پاسخ های کامل و جامع فراهم نماید؛ نیز در هاله های قطور شک و ابهام قرار دارد!

اساساً طرح پرسش های مربوط بدینگونه که ما اینک مقابل خود داریم؛ نه تنها برای بشر اولیه در ده – بیست هزار سال و آنسوتر میسر و ممکن نبود؛ بلکه همین اکنون هم اکثریت افراد بشری؛ بدین صراحت و تشخص و تحدید؛ پرسش های مربوط را مقابل خویش قرار داده نمیتوانند لذا همین پرسش ها نزد آنان بیشتر خصوصیت نگرانی ها و دلهره ها و اوهام رقیق یا غلیظ را دارد و تا سرحد ایستریس ها و بیماری های روانی گسترده بوده و لهذا به عوض آنکه به مفهوم واقعی کلمه؛ کار و تلاش برای حل کردن و پاسخ یافتن به آنها صورت گیرد؛ برای فرار از آنها و انواع خود فریبی  و تخدیر و تحمیق خود و دیگران؛ کوشش و دست و پا زنی (تقلا) میشود.

طرح درست پرسش به معنای نیمهء حل آن است!

*ما امروزه به برکت پیشرفت هاییکه در گسترهء زبان و ادبیات و منطق اندیشنده گی بشری طی زمان های بسیار طولانی و با زحمات و قربانی دادن های بیحد و حصر نیاکان پیشتاز مان حاصل شده قادر به طرح خیلی ها رسای پرسش ها میباشیم؛

*و گنجینه های فراوان اندیشه و دست آورد معرفتی مختلف نسل های پیشین؛ کتله های تمدنی مختلف و نوابغ بزرگ را در اختیار داریم؛

*از همه مهمتر انبوه متراکم کشفیات در طبیعت، گسترهء حیات و خود جسم و روح بشر را به ارث برده ایم و در یک عصر فوق العاده انقلابی و جوشان و خروشان تولید علم و تکنولوژی به سر می بریم .

بیشترینه نیاکان مان نه تنها در هزاره ها و ده هزاره های دور بلکه در پنجصد – ششصد سال پیش تقریباً از دسترسی به همه این ثروت های معرفتی و علمی محروم بودند و همین اکنون هم 80 تا 90 فیصد نفوس جهان نه فقط در جنگل های استرلیا و آمازون و هند و افریقا… بلکه در قلب اروپا – مثلاً در بالای سر عظیمترین و پیچیده ترین لابراتوار شبیه سازی «بیگ بنگ» – بنا بر جبر ها و ناگزیری ها؛ و یا هم غفلت و تنبلی و بیماری… از کمترین تماس و بهره گیری از آنها برکنار اند و لهذا به ناگزیر مانند انسانهای اولیه و نهایتاً قرون وسطائیان؛ باورها و پندارها و گرفتاریها دارند.

در هر حال زنده گانی بشری؛ سراسر مسئاله و حل مسئاله میباشد؛ گریز از مسئاله ممکن نیست ولی شاید لطف نیروی کانونی هستی است که بشر میتواند به طرق گوناگون به مسئاله ها «پاسخ» دهد یا در واقع مسئاله ها را ازخود و خویشتن را از مسئاله ها کنار بکشد. ( تا تنازع بقا و ادامهء زنده گی را ـ صرف نظر از کیفیت آن – برای خویش مقدور و میسر بگرداند)

یک تاس آب یا شیرآبی که یک هندو بالای بتی میریزد و سلام و وردی که به 33 کرور بگوان خویش نثار میکند؛ هم نوعی «پاسخ» به مسئاله مبتلا به است و زحمات و ریاضت های شاق نوابغی چون ارشمیدس و اینشتاین … که آخرین سلول های بدن خویش را هم پی امر مربوط ذوب میکنند، نیز!

به هرحال به عنوان مشت نمونه خروار؛ طی این گفتار دو پیش زمینهء مهم نظری را که برای طرح درست پرسش «گوهر اصیل آدمی چیست و چه میتواند باشد؟» ذهن مان را استقامت می بخشند؛ مورد بررسی قرار میدهیم و این بررسی را با مرور اجمالی بر اکتشافات در گسترهء بیولوژی مولیکولی و ژنتیک (علوم وراثت) در گفتار بعدی پئ خواهیم گرفت.

نظریهء از خود بیگانه گی (الیناسیون):

این نظریه بیشتر به کارل مارکس (آنهم مارکس جوان 26 ساله) مربوط دانسته میشود؛ ولی قدر مسلم این است که مقدمات آن طی اندیشه های سایر نوابغ بشری (از جمله استاد مارکس: هیگل) و حتی قسماً توسط متون مذهبی فراهم شده است .

کارل مارکس عمدتاً آنرا در چوکات ادبیات اقتصاد سیاسی فرموله کرده است.

به نظر کارل مارکس در دست نوشته های سال 1844، از خود بیگانگی انسانی چهار شکل به خود می گیرد:

1- آدمی از فراوردهء کار خود؛ بیگانه میشود.

2- از خود عملیه تولید کردن؛ بیگانه میشود.

3- از طبعیت اجتماعی خودش؛ بیگانه میشود.

4- از همیاران و همکاران خود بیگانه میشود.

مارکس مطرح میکند: “نخست کارگر در سرمایه داری صنعتی شده، از فراورده ی کار خود که چیزی بیگانه با او و خارج از او وجود دارد بیگانه میشود. شئ  ایکه او به آن حیات (و ارزش) بخشیده است با او چیزی چون دشمن و بیگانه رویا روی میگردد.”

کارگر هرچه بیشتر تولید می کند ارزش بازدهی مؤلد او کمتر می گردد. به این توضیح که؛ کارگر هرچه کالا را ارزان تر تولید می کند خود به صورت کالایی حتا ارزان تر در می آید. با اینحال مزد کارگر فقط به اندازه ی است که او را برای کار کردن بعدی حفظ می کند.

دیگر آنکه، نظام سرمایه داری انسان را از فعالیت مؤلد او بیگانه می سازد. به این مفهوم که فعالیت او به واسطه ی علاقه ی شخصی یا خلاقیت تعیین نمی شود، بلکه چیزی است که او ناگزیر به انجام دادن آن برای زنده ماندن است.

یعنی – از دید مارکس -«کار او؛ کار اجباری است.» در نتیجه «کارگر؛ خود را خارج از کار خود احساس می کند و در کار خود؛ او خارج از خودش را احساس می کند.» یعنی هر چه بیشتر کار می کند، کمتر انسانی می شود و انسان در واقع شباهتی به ارابه و ماشین پیدا مینماید. اما با تفاوت اینکه، او در خانه مقداری کارکرد های حیوانی چون خوردن، آشامیدن و ارتباط جنسی را احساس می کند.

به باور کارل مارکس، جامعه ی سرمایه داری، کارگر را از کیفیات ماهوی آدمیت و انسانی بودن بیگانه می سازد. مارکس می گوید، به خلاف حیوانات که تنها برای نیازهای بی واسطه شان فعالیت می کنند، آدمی برای کل نوع بشر نعمت و دانش و فرهنگ و هنر و فن آوری تولید می کند. آدمیان همانند موجوداتی جهانروا، برای اهداف جهانروائی تولید می کنند. اما نظام سرمایه داری کشش انسان را به تولید برای تمامی بشریت، به کار حیوانی، به وسیله ی محض ارضای نیازهای جسمانی شخصی خود فرو می کاهد.

صورت چهارم و آخری از خود بیگانگی، از دید کارل مارکس، «بیگانگی انسان از انسان» است. یعنی همکار او بیگانه ای است که همانند خود او (کارگر)؛ برای فراورده ها یا محصولات کارش، با او رقابت می کند.  درین حال است که، هر دو از «سرشت ذاتی آدمی» به صورت عادی بیگانه می شوند، و معنای واقعی این کار عاطفه کشی میان دو انسان هم نوع است. به معنای «شئ واره» شدن کارگر یعنی جدا شدن او از خویشتن خویش به مثابهء بشر و انسان میباشد.  تا جائیکه اقتصاد سیاسی یا فلسفهء سیاسی ـ البته در کادر عمومی و وسیعش – مطرح باشد؛ دهقان و برده و مزدور جنگی و غیر جنگی و شاگرد کارگاه…همه در معرض همین الیناسیون و از خود بیگانه گی قرار داشته اند و قرار دارند؛ معهذا مارکس؛ در جامعهء مدرن و در مناسبات سرمایه داری؛ حقیقت کیفیتاً متفاوت و حتی متضاد با برهه ها و نظام های پیشین را کشف مینماید و آن تعیین کننده گی پول و «ارزش مبادله» در همه روند های دیگر است .

شرح و بسط و تفهیم این مقولات با اینکه سخت مهم میباشد؛ اینجا زیاد ضروری نیست وانگهی اساساً ما؛ دیگر به موضوعات اقتصاد سیاسی محدود شده نمیتوانیم .  وقتی فرض بر این است که بشر از «کیفیات ماهوی آدمیت» یا از «سرشت ذاتی آدمی» بیگانه و؛ به ابزار مکانیکی یا به حیوان فرو کاسته میشود؛ بائیستی کشف و ثبوت شود که «کیفیات ماهوی آدمیت» یا «سرشت ذاتی آدمی» چه ها استند و از کجا و چه چیزی مبداء میگیرند و منبعث و مشتق میگردند.

بر علاوه نفس «از خود بیگانه شدن» حتی به لحاظ لغوی مسبوق به «با خود یگانه بودن» یعنی تمام و کمال مستقر در «کیفیات ماهوی آدمیت بودن» میباشد. لهذا برای بحث ما مهمتر و مرجحتر این است که قبل «از خود بیگانه شدن»؛ خود حقیقت آدمی را دریابیم.

شاید چنین آدم ایده آل و کامل را در میان کارگران تحت نظام سرمایه داری؛ در میان سرف ها و رعایا در نظام سرواژ و فئودالیته و در میان برده گان در نظام برده داری و در میان لومپن ها و مزدوران جنگی و مستخدمان باند های مافیایی …نتوان پیدا کرد؛ اما باید بشود میان هنرمندان و فلاسفه  و دانشمندان و مخترعان و مکتشفان و مؤلدان ارزش ها برای «همه بشریت» و برای غایات «جهانروایانه» که ناگزیر به فروش بلا واسطهء نیروی کار و اطاعت از نظامات و قیود بیگانه کنندهء خود نیستند؛ پیدا نمود. اینک ملاک ها و معیار ها کدام ها خواهند بود که ما به شناخت چنین آدم های «با خود یگانه» نایل گردیم؟!

ضمناً سزاوار یاد داشت اکید است که نزد کارل مارکس (که خود مارکسیت نبود!) و نزد مارکسیست های واقعی «با خود یگانه بودن» بشر و آدمی و انسان؛ بیش از گذشته؛ در آینده و در آرمان آگاهانه مهندسی و متحقق شوندهء بشری (کمونیزم) مطرح میباشد که ملهم و مستند بر واقعیت زنده گانی طبیعی و «غیر آگاهانه» مساواتی و اشتراکی ی هزاران سالهء بشریت اولیه میباشد.

لذا مباحث اختصاصی ما پیرامون گوهر اصیل آدمی؛ از همینجا با نبوغ مارکس و فلسفه و معارف مارکسیستی؛ مختصر تفاوت هایی به هم میرساند که بائیستی عزیزان متوجه این نزاکت اسلوبی باشند. بنابر همین؛ نیازمند آنیم تا محضاً در گسترهء فلسفه هم میخکوب نشویم و به گشاده گی تمامی آفاق عزم و نیروی پرواز و جستجو را در خویش بپروریم . از این متکاست که بائیست به اندیشه یا نظریهء تکان دهندهء «انسان؛ موجود ناشناخته» هم مکثی داشته باشیم:

انسان؛ موجود ناشناخته:

کتاب «انسان؛ موجود ناشناخته  Homme, cet inconnu» توسط آلکسیس کارل طبیب؛ زیست شناس و فیزیولوژیست فرانسوی برندهِ جایزهء نوبل در 1912؛ نگاشته شده که در سال ۱۹۳۵ منتشر گردید، این کتاب به ۱۹ زبان ترجمه شد و با تیراژ یک میلیون نسخه به کتابی پرفروش در سطح جهان تبدیل گشت.

فشردهء معرفی  مجید نصرآبادی از این کتاب:

« … در آخرین فصل این کتاب موضوع بر سر «احیای انسانیت» است که در آن «بهسازی نژادی داوطلبانه» نقش نهایی را به عهده دارد. زیرا به عقیدهء الکسیس کارل توسط آن می توان از «ازدیاد انسانهایی با ذهن بیمار و عقب مانده» جلوگیری به عمل آورد.

برای الکسیس کارل سرمایه داری، فاشیسم، سوسیالیسم و کمونیسم جملگی به یک اندازه به «دوره تاریک اندیشی» متعلق بودند. وی در نظر داشت که مردم سالاری (دموکراسی) را با «زیست سالاری یا biocraite  » جایگزین کند که در آن تواناییهای بدنی، فکری و معنوی انسان ـ «انسان در کلیت خود» ـ دوباره احیا می گردید.

او در این اثر خطاب به همه کسانی که خواهان رهایی از بردگی جزمیات تمدن امروزی و دست یابی به تصوری جدید از پیشرفت آدمی اند سخن می گوید. به عقیده او برای نیل بدین هدف باید علمی عمیق و جامع به نام انسان ایجاد کرد که همه فنون شناخته شده را در خود به کار ببرد و ضرورت بررسی هر تابعی را در روابطی که با کل دارد؛ مدّ نظر قرار دهد.

باید برای مدتی معین حوزه پیشرفت میکانیکی را نادیده گرفت و به معنایی از حدود بهداشت کلاسیک و پزشکی و جنبه های صرفاً مادی زندگی فراتر رفت و به عکس به پدیده هایی پرداخت که معیار های عادی ما به آنها توجه ندارد و احتمالاً می توانند مناطقی را که تا کنون ناشناخته بوده است به روی ما بگشایند.

علوم وظایف الاعضا(فیزیولوژی)، پزشکی و بهداشت و جامعه شناسی و تعلیم و تربیت، هر یک انسان را از یکی از جنبه هایش مطالعه کرده و از مطالعه موجودی انسانی در تمامیت پیچیدگی او غفلت ورزیده است و مخصوصاً در تحقیقات خود در باره زیست شناسی انسانی به فعالیت های اخلاقی اهمیت نداده است.

تمدن ما تا کنون نتوانسته است محیطی درخور فعالیت های ذهنی ما به وجود آورد، زیرا جامعه جدید فرد را نادیده می گیرد و تنها به نوع آدمی توجه دارد(؟)؛ همین اختلال است که موجب یکنواختی و توقف رشد موجود انسانی شده است.

تمدن علمی اکنون باید راهی را که از زمان رنسانس به بعد در پیش گرفته است رها کند و با بازگشت به ملاحظه واقعیت، خود را از توهم ماده گرایی برهاند و درعین حال از فرو افتادن در واکنشی مبتی بر روح گرایی احتراز کند. سخن این است که باید تمامیت شخصیت انسان را به او باز گرداند.

برای این منظور باید اصول تمدن مبتنی بر تکنولوژی را به دور افگند و انسان را از جهانی مادی، که نبوغ فیزیکدانان و ستاره شناسان برایش پدید آورده است، آزاد کرد و هماهنگی فعالیت های وظایف الاعضایی و ذهنی اش را به او بازگرداند.

اندیشه عمیق نویسنده که گاهی تا اندازه ای از روی سادگی با اصطلاحات برگسونی بیان می شود از این اثر که عمدتاً عامه فهم نوشته شده است و عشق پرشور علمی به آن گرمایی متقاعد کننده می بخشد، به خوبی نمایان است.»

گاهی اوقات به نظر می رسد که الکسیس کارل در طرح ساختار این اثر نیم نگاهی به “جمهور” افلاطون داشته است. او در این اثر در باره زنان، شیوه های حکومت رانی، مسائل جنسی، تربیت جوانان، علم الاعضاء و مواردی دیگر که برای طرح ریزی یک ساختار صحیح جامعه انسانی مناسب است، قلم فرسایی می کند.

آلکسیس کارل درباره نشو و نمای جامعه ای سالم می گوید: «هیچ کس نباید با افرادی که نشانه های بیماریهای ارثی دارند، زناشویی کند. تقریبا تمام بدبختیهای آدم ناشی از نقایص ساختمان عفونی و روانی و عوامل ارثی اوست، در حقیقت کسانی که بهره بسیاری از دیوانگی، ضعف عقل و سرطان ارثی به دوش دارند باید از زناشویی خود داری کنند.»

الکسیس کارل نقش زایندگی زنان را مهمترین وظیفه آنان می داند و ترجیح می دهد تا زنان به تعلیم و تربیت فرزندان خود بپردازند تا این که بخواهند شاغل باشند. «زن از جهات زیادی متفاوت از مرد است و ما مجبوریم آنها را آن گونه که هستند بپذیریم، زنان باید به بسط مواهب طبیعی خود در جهت و مسیر سرشت خاص خویش بدون تقلید کورکورانه از مردان بکوشند. وظیفه ایشان در راه تکامل بشریت خیلی بزرگتر از مردهاست.

نبایستی برای دختران جوان همان طرز فکر و همان نوع زندگی و تشکیلات فکری و همان هدف و ایده آلی را که برای پسران جوان در نظر می گیریم معمول داریم.

متخصصین تعلیم و تربیت باید اختلافات عضوی و روانی جنس مرد و زن و وظایف طبیعی ایشان را در نظر داشته باشند و توجه به این نکته اساسی در بنای آینده تمدن ما حائز کمال اهمیت است …

باید گفت عمل آبستنی و نتایج آن جزء لوازم زندگی زنان در تمام مدت عمر بشمار می آید و کسانی که زنان را از حامله شدن جلوگیری می کنند جریان طبیعی و فعالیت بدن زن را با این ترتیب از کار می اندازند.»

چنانکه در متن فوق؛ می بینیم نویسندهء کتاب «انسان؛ موجود ناشناخته» از غفلت و ناتوانی حتی پیشرفته ترین علوم و اندیشه ها تا زمان خودش در مورد «کیفیات ماهوی آدمیت»(به واژهء مارکس)؛ نیرومند ترین انتقاد را میکند و تمدن علمی – تکنولوژیکی معاصر را برای انسانیت مخرب میداند.

شاید عصارهء نظرات الکسیس کارل همین است که انسان و انسانیت؛ مخصوصاً تحت شرایط تمدن علمی – صنعتی آنگونه که در نظام سرمایه داری گسترش بی قاعده و لجام گسیخته دارد؛ به عوض آنکه غایت و هدف باشد؛ قربانی است.

او با اینکه حیات روستایی را توصیف میکند؛ اما گذشته گرایی و بنیاد گرایی بروز نمیدهد و به نظر می آید که اساساً نگاه به آینده دارد. وانگهی خودِ جملهء «انسان؛ موجود ناشناخته» بیانگر آنست که این موجود که امروز «ناشناخته» است؛ در گذشته و در «دوره تاریک اندیشی» که اصلاً نمیتوانسته است؛ «شناخته شده» باشد.

الکسیس کارل در عین باور هایی بر له نژاد سفید؛ رجحان دادن هایی بر نیایش و عرفان و رد  دربست بسیاری مکتب های فکری- فلسفی؛ نظرات واقعبینانه و طرح های همسو به منافع و آرمانها و سرشت طبیعی بشری دارد که درین کتاب مطرح میکند ولی متأسفانه همه آنها در آخرین تحلیل از مقام بیانیه و موعظه فراتر نمی رود؛ اما در کتاب دیگرش به نام «تفکرات برای زنده گی» کوشش هایی برای شناخت ریشه ای تر موجود بشری و تمایز آن با سایر جانوران مینماید. و در آن به فرمولی دست می یابد که شاید خودش نیز به اهمیت آن واقف نیست؛ ولی این فرمول بسیار اساسی و مهم است:

بشر موجودیست که از «اتوماتیسم غریزی» فرا جهیده و مخیر به اشتباه گردیده است تا از طریق اقدام به اشتباه و غلبه بر اشتباه؛ تکامل نماید!

 +++++++++++++++++

از تمام انواع پرسش ها؛ انتقاد ها و نظریات شما درین راستا استقبال میشود.

ایمیل ویژه: برای دریافت سوال و نظر و تبصره:

eftkhar.alem@yahoo.com

مبایل برای تماس مستقیم:

918860054225+