آیا گوهر اصیل آدمی؛ همان «نفخهء روح خداوندی» است؟!… عالم افتخار

حسب مشغلهء ذهنی؛ مصروف تتبع پیرامون «دموکراسی های مدرن» بودم که دوستانی اطلاع دادند: کتابی همنام کتاب من (معنای قرآن) توسط یکی از دانشمندان هموطن در امریکا تألیف و نشر شده است. ایشان به خاطر اینکه بیشتر به موضوع ورود یابم لینک یک برنامه دو و نیم ساعته تلویزیونی را نیز برایم ارسال داشتند که دیدم و تصمیم گرفتم تا مطالعات در باره را وسعت داده و سپس عزیزان خواننده ی خویش را در جریان امر قرار دهم.
اما حینیکه شب خوب پخته شده بود و میخواستم استراحتی کنم؛ تلیفون به صدا آمد و جوانی خیلی مؤدب و صاحب سویه از جایی مربوط به تخارستان تاریخی مخاطبم ساخته و پرسید:

آیا مقصد شما از گوهر اصیل آدمی در کتاب تان؛ همان « نفخه روح خداوندی» نیست که در وقت خلقت حضرت آدم؛ به کالبد ایشان دمیده شده بود؟
استفهام کردم که این سوال چگونه برایتان پیدا شد و آیا کتاب «گوهر اصیل آدمی» را تا چه اندازه خوانده اید؟
جوان گفت: من خودم هنوز نخوانده ام؛ اگرچه بعد از حادثه عاشورا و رخصت شدن پوهنتون ها؛ وقتی ناچار شدیم به خانه برگردیم؛ چند کتاب از یک کتابفروشی (خیام) در جوی شیر خریده بودم که یکی از آنها کتاب شما بود. یک دوست آنرا از من گرفت و تا حال او مطالعه میکرد؛ امشب که باهم نشستیم؛ از کتاب خیلی تعریف کرد و بعد به بحث روی همین « گوهر اصیل آدمی » سرخ آمدیم. قراریکه او گفت در کتاب؛ زور این گوهر آنقدر بلند نشان داده شده که در شعاع آن یک هیولای بیمار بد قواره؛ شفا یافته و به پری زیبای بالدار بدل میشود.
دوست ها چند رُخ بودیم و هر کدام سعی کردیم؛ راز را پیدا کنیم. آخر به همین جا رسیدیم که باید مقصد از گوهر اصیل آدمی؛ همان نفخه ای باشد که در زمان خلقت؛ خداوند؛ از روح خود به جسد بابای آدم دمید و او حیات و دانش و کرامت پیدا کرد؟
از این خاطر برایتان زنگ زدیم که شما این را قبول میکنید یا چیز دیگر مقصد تان است؟!
من در حالیکه به حد کافی هیجان داشتم؛ لحظاتی با این عزیز صحبت نمودم و باهم قرار گذاشتیم که این پرسش بیحد بزرگ با “هان” و یا “نی”؛ پاسخ نمی یابد؛ باید در مورد خیلی با وسعت نظر، حوصله مندی و دقت به غور و مطالعه بپردازیم.
کمینه آرزومندم امروز بتوانم تا حدودی به این مهم؛ رسیده گی نمایم. در مورد مسایل و موضوعات پیشترینه؛ «یار زنده و صحبت باقی!»

گوهر اصیل آدمی چگونه کشف شد و چگونه پیامد هایی خواهد داشت؟!
ـ گفتار چهارهم ـ

با ابراز بهترین تشکرات و تحسین ها خدمت جوانان هموطن تخارستانی؛ به راستی هم الزامی است که فرضیه و دکتورین « گوهر اصیل آدمی» از دیدگاه معارف و تجارب اساطیری نیز بررسی گردد؛ درجهِ این الزام متناسب به این حقیقت اعظم است که نه تنها معارف بشری طی میلیونها سال حیات نوعی؛ شکل و ماهیت اساطیری داشته است بلکه همین اکنون و تا زمان های غیر قابل پیشبینی نیز؛ سقف فکر و خرد و ذهنیت عامه مردمان قبایل و ملت ها و نژاد ها و مدنیت های جهان؛ اساطیری است و اساطیری باقی می ماند.
منظور اینجا حالت استیلای ذهنیت اساطیری بر ذهنیت های فرا اساطیری منجمله بر معارف ساینسی میباشد که به مرور درجه این استیلا کاهش یافته و سقف فکر و ذهن هرچه بیشتر مردمان؛ نوع تفکر منطقی و تحقیقی و تجربی را هم پذیرا میگردد. لذا به باور من؛ بشریت هیچگاه؛ معارف و تجارب اساطیری ملیونها ساله خود را دور نمی ریزد!
بدینجهت بر رسی دکتورین گوهر اصیل آدمی؛ از منظر اساطیر؛ هنوز بیشتر اهمیت و مبرمیت کسب میدارد.
به هرحال؛ بحث را از همان پرسش برخاسته از گلزمین تخارستان می آغازم:
بلی؛ طبق روایات مشترک ادیان بزرگ ابراهیمی ( یهودیت، مسیحیت، اسلام و زیر شاخه ها ) جد آدمیان؛ از خاک آفریده شده که در وهله نخست حالت ” گِل ناموغوب و بد بوی” را داشته است و با طی مراحلی به جسم سفالین ” صلصال کالفخار” بدل گردانیده شده و سپس با دمیدن نفخه ای از روح خداوند در آن؛ حیات و زنده گانی یافته است.
با در نظر داشت این حقیقت؛ که بدواً ضرورت بوده است؛ ظرفی آماده شود و سپس نفخهء روح خداوند در آن “ادخال” گردد؛ اینجا نفخه مقام ” مظروف” پیدا کرده و بنابر این با ظرف یعنی با شئ ی مادی (خاک، صلصال) دارای نسبت لازم و ملزوم گردیده است.
لهذا مطابق این اسطوره بزرگ؛ نمیتوان چیزی به مصداق ” گوهر آدمی” را تنها در بخش خاکی (یا ظرف) وجود آدم؛ جُست و در عین حال اگر گوهر یعنی دینامیزم عمل آورنده و تحقق بخشندهء حیات آدمی را؛ همان نفخه روح قبول نمائیم؛ حقیقت “ظرف” و وجود الزامی ی آنرا نفی و محو کرده ایم که چنین چیزی مطابق دیالکتیک خود اسطوره؛ غیر ممکن میباشد. اسباب و دلایل بیشتر این امر را به ترتیب مرور مینمائیم:
1 ـ در اسطوره؛ حتی پیش از آنکه آدم به قرار فوق خلق شود؛ خداوند؛ به فرشته گان ارادهء خویش را آشکار میفرماید و فرشتگانِ داناتر؛ از اراده خداوندی متعجب گشته استفهام بزرگی مینمایند:
ـ آیا موجودی خلق میداری که در زمین فساد و خونریزی خواهد کرد؟!
و جواب این است :
آنچه را که من؛ میدانم شما؛ نمی دانید!
2 ـ هکذا؛ پس از انجام عملیه خلقت؛ که فرشته گان مؤظف میشوند؛ آدم را سجده نمایند؛ داناترینِ فرشته گان؛ از اطاعت امر خداوند سرباز میزند و علت را ذات خاکی ی آدم عنوان میکند که گویا به تناسب ذات فرشته گان که از آتش است؛ پست و ناپاک میباشد.
بدینترتیب؛ اهمیت و سازنده بودن عناصر متشکله ذات مادی ی بشر(مرکبات خاک) جایگاه و پایگاه بیحد مهم خویش را متبارز میگرداند. تا جائیکه آن داناترین فرشته؛ به مطرود و ملعون گشتن خویش از درگاه خداوند نیز؛ تن میدهد و اما حاضر نمیگردد؛ بر مشتی خاک “لجن بدبو” تمکین نماید و احترام قایل شود. اگر تنها اینجا نفخه روح خداوندی تعیین کننده و اصل می بود؛ طبعاً سجده بر آدم آنهم حسب امر خداوند؛ ذره ای اشکال نداشت.
3 ـ در وهلهء بعد که آن داناترین فرشته؛ مطرود خداوند قرار میگیرد؛ این مجازات عظیم را پذیرا میگردد و صرف از خداوند تا روز «محشر» برای اِعمالِ مجازات یا ناتوان از کار و عمل گشتنِ خویش؛ ” مهلت” استدعا مینماید و به وضوح نیز چلینج میدهد که من تا آن زمان بخش های بزرگ از اولادهِ این موجود(آدم) را بیراه و گمراه کرده به پیروی از خویش (و به سرپیچی از خدا) وادار خواهم ساخت.
خداوند نیز با در نظر داشت تمامی عواقب؛ استدعا را می پذیرد و میگوید:
ـ باشد تو از مهلت یافتگانی!
4 ـ آنگاه آدم با همسرش (حوا) به بهشت سکنا داده میشود فقط به یک شرط که از میوه درخت معینی خوراک ننماید.
فرشته ملعون که پس از این؛ ابلیس و شیطان نامیده میشود؛ مؤفق میگردد که خودِ آدم (ابوالبشر) را؛ در همان بهشت بفریبد و به خوردن میوه ممنوعه تحریک و تحریص نماید.
اینجا باز آشکار میشود که صرف نفخه روح خداوند که در کالبد آدم است؛ عمل کننده و تعیین کننده قرار داده نشده؛ چرا که در آنصورت شیطان نمیتوانست آدم را به سرکشی از امر خداوند واداشته به خوردن “میوه ممنوعه” ناگزیر گرداند. بلکه عناصر مادی ذات آدم هم دارای عملکرد های ویژه خود استند و به علت عملکرد های همین عناصر سفلایی است که؛ آدم فریفته میشود و به ارتکاب نخستین ـ و به اعتبار اسطوره عظیمترین ـ “گناه” می پردازد.
5 ـ آدم و همسرش که هردو مرتکب ” گناه اولیه” شده اند؛ مورد خشم خداوند قرار میگیرند؛ از بهشت بیرون و به زمین پرتاب میشوند. آنان در زمین به زاد و ولد آغاز مینمایند طوریکه در هر نوبت یک دوگانه گی شامل دختر و پسر به دنیا می آید و حسب شریعتی که حضرت آدم مقرر میدارد؛ برای ادامه نسل بایست خواهر دو گانه گی نخست با پسر دوگانه گی ی بعدی ازدواج نماید و بر عکس دختر دو گانه گی پسین با پسر دو گانه گی ی اولی یا پیشین.
پسران نخستین؛ هابیل و قابیل اند. ولی قابیل سرکش و زیاده خواه است و منجمله گویا به علت اینکه خواهر خودش به تناسب خواهر هابیل که حسب شریعت؛ همسرش میباشد؛ زیبا تر است؛ هابیل را میکشد تا خواهر زیبای خود را از دست نداده باشد!…
از تجزیه، تحلیل، استقرا و قیاس این تجارب اساطیری؛ استنتاج میگردد که نفخه روح خداوندی؛ تنها مانند گوگرد در امر افروختن آتش؛ به هدف جاری ساختن روح و حیات در آدم؛ نقش داشته و متباقی جریانات بیولوژیک و فیزیولوژیک و روانی ی آدمی؛ توسط فعل و انفعالات عناصر مادی ی وجود آدمی؛ متحقق شده میرود.
بنابر آن؛ این باور که نفخه روح خداوندی در “ظرف” کالبد بشر؛ به گونه “مظروف” قرار گرفته و همراه با نسل های بشری تداوم می یابد؛ سست و نحیف میگردد. و اگر مجدداً بر بنیاد نخستین موضوع بر گردیم و همدوش با مقایسهء ذات آدم و ذات فرشته گان؛ کیفیت های ذات خود خداوند را هم که مطلقاً غیر مادی و حتی ماورای انرژی میباشد؛ مورد تعمق قرار دهیم؛ اینکه آدمی سهمی از ذات یا روح خداوند دارد؛ نیز باور واهی و خلاف حقیقت از آب در می آید. فقط به همین برهان قاطع که ذات مادی ی بشر؛ هرگز ممکن بوده نمیتواند که به اندازه ریزترین ذره از ذات (یا روح) مطلقاً غیر مادی ی خداوند را در خویش جمع داشته باشد.
6 ـ در تجربهء ارتکاب ” گناه اولیه” توسط آدم و حوا گفته میشود که ایشان؛ پس از خوردن “میوه ممنوعه” به برهنه گی ی شرمگاه های خویش واقف گشتند و با عذر و زاری از درخت انجیر برگ طلبیده عورت های خود را پوشانیدند.
لذا اینکه به لحاظ کیفیت و خاصیت؛ این میوه؛ میوه درخت “معرفت” خوانده شده؛ بسیار به حقیقت نزدیک میگردد و حدود آن باور که خداوند “اسما” را به آدم آموخته بود که توسط غُلات “تمام علوم” هم ساخته شده؛ خیلی خیلی محدود میشود. اینکه آدم از خوردن میوه معرفت؛ منع گردیده بود شاید حکمت های متکثری داشته باشد ولی دو دلیل عمده برای این منع وجود دارد یکی در ” کتاب مقدس” تورات:
ـ از این درخت نخورید که هلاک خواهید شد.
و دیگری در قرآن:
ـ از این درخت نخورید که از ظالمان خواهید شد.
کمینه؛ این را که افراد کم تعمق و ظاهر بین فراوان؛ میان این دو دلیل؛ تضاد حل نشدنی “کشف!” کرده اند؛ نمی فهمم. به نظرمن هردو؛ عین چیز است:
وقتی معرفت و شناخت و تعقلِ کمترین؛ در بشر اولیه حلول میکند یا حادث میشود؛ نخستین حقیقت هولناک که او کشف مینماید؛ حقیقت حتمیت «مرگ» است؛ همین کشف میتواند به واقع هم خود باعث سکته قلبی و یا مغزی یا آفت مرگ آور دیگری شود و اگر هم نشود؛ آدمی؛ پیش از اینکه ظرفیت و توان برداشت تلخی ها و هراس انگیزی های معرفت را پیدا نموده باشد و ناگهانی خود را به آن برساند؛ حقیقتاً بر خویشتن ظلم کرده است.
ـ برای درک ژرفتر موضوع؛ کودک بسیار خورد سال را مدنظر گیرید و بعد این را؛ که وی بلافاصله با عالمی از حقایق و پدیده ها و تصاویر دهشت انگیز متواتر مقابل شده برود. آیا فقط طئ ساعات یا روز های محدودی؛ زهره ترق و نابود نخواهد شد؟
اسطوره چنان است که اساساً آدم منحیث خلیفه خداوند در زمین؛ آفریده شده ولی اینکه برای دورانی مقیم بهشت گردانیده شده باید جهت سپری شدن نسبتاً آرام دوران کودکی اش ـ کم ازکم به لحاظ معرفتی ـ بوده باشد و اینجاست که خوردن میوه معرفت (متعالی!) برایش بی هنگام و خطر آفرین است و منع آن منطق عقلایی پیدا مینماید.
7 ـ قابیل؛ پس از آنکه هابیل برادرش را میکشد؛ آنقدر عقل و فراست ندارد که با جسد برادر چه رفتار کند و ناگزیرـ تا یک سال! ـ جسد را هرسو با خود انتقال میدهد و از دید پدر و مادر پنهان نگه میدارد. به سخن قرآن؛ سپس خداوند زاغی میفرستد که جسد جوره اش را پیش چشمان قابل زیر خاک(دفن) مینماید تا قابیل طریق دفن کردن جسد مقتول خویش را می آموزد.
در حقیقتِ ماقبل التاریخ نیز چنین بوده و فن و فرهنگ دفن مرده گان؛ بسیار دیر میان بشر پیدایش یافته است!
8 ـ امتداد اسطوره خلقت و تداوم نسل آدم؛ بیش از پیش گواهی میدهد که توهم موجودیت چیزی از روح خداوند در جسم و کالبد و حتی روح آدم؛ معنا ندارد و دمیدن نفحه ای از روح خداوند در آدم؛ صورت دیگر بیان همان لفظ «کن فیکون» میباشد. یعنی راه اندازی ارادهء آفریدگاری در موجودات و پدیده های مادی.
از این میان؛ برجسته ترین تجربه اساطیری؛ نیاز افتادن به «طوفان نوح» میباشد یعنی اولاده آدم که (متناسب به درجه تکامل مادی و معنوی) دارای اراده و انتخاب بودند و میباشند؛ تا حد اکثریت مطلق به راه شیطان میروند و علیه خداوند و فرستاده گانش که مامور هدایت و تربیت خلق استند؛ طغیان های بیحد و حصر مینمایند. مسلماً با وصف این درجه یاغی و باغی و طاغی شدن آدمیزاده گان؛ هنوز نمیتوان اصرار داشت که نه؛ حتماً آدم ها بخشی از خدا را هم درخود دارند. چرا که آن بخش ولو در حد یک ماوراء ذره هم باشد؛ مانع از آن میگردد که کار آدمیان به اینجا ها بکشد.
به هرحال؛ چنانکه مشهورتر از کفر ابلیس است؛ خداوند به حدی غضبناک میشود که تصمیم به امحای گسترده و دسته جمعی و یکجایی نسل های آدمی دوران حضرت نوح به شمول سایر جانداران میگیرد و توسط بلیه توفان عظیم؛ این امحا را متحقق میسازد. صرف خود حضرت نوح و بخشی از خانواده اش و یک یک جوره از جانوران عالم توسط «کشتی نوح» نجات داده میشوند تا در دوران پس از طوفان حیات را ادامه دهند.
با اینها؛ امحای پُر عذاب اقوام عاد و ثمود و لوط و فرعون وغیره را هم جمع و تفریق و ضرب و تقسیم نمائید و آنگاه پیدا کنید که نفخه یا حصهِ روح خداوندی در کجای تن و روح اینهمه آدمیزاده گان مغضوب و نفرین شده بوده است؟!
9 ـ در تداوم همین اسطورهِ عمومی؛ مورد تولد حضرت عیسی را داریم که بار دیگر در آن خداوند از دمیدن روح خویش در تن مریم مقدس؛ سخن میگوید تا حین باکره گی صاحب فرزندی شود که برای پیامبری خداوند ضرورت است.
دو استنتاج خیلی بزرگ و تهدابی میتوان از این دمیدن از روح خداوند در مریم مقدس نمود:
اول اینکه؛ حتی مریم مقدس به مثابه نمونه وی ترین و اعلا درجه ترین بنده پرهیزگار و محبوب و مطلوب خداوند؛ قبل بر این؛ نفخه یا حصهِ روح خداوند را در تن و روح خویش نداشت و الا همان کافی بود تا بالواسطه امر خداوندی محقق شود. یعنی که نیاز به دمیدن دوباره روح خداوندی بر مریم وجود نداشت.
دوم اینکه؛ دمیدن از روح خداوند در تن مریم مقدس هم؛ مانند دمیدن نفخهِ روح خداوند در پیکرِ بابا آدم که بدون پدر و مادر هستی ی زنده بگردد؛ همان سرایت دادن اراده مشخص خداوندی برای یک خلقت متفاوت است نه انتقال کدام شئ ای؛ ولو ماورای ذره در نفس آن واقعیت. و باز هم باید تکرار نمود که این؛ جز بیان دیگر گونه همان لفظ آفریدگاری «کن فیکون» چیزی نیست و به چیزی دیگر تأویل و تفسیر شده نمی تواند!
بدین ترتیب؛ آیا ما بائیستی از نقب زدن به نهانخانهِ راز گوهر اصیل آدمی به لحاظ اساطیر؛ مأیوس شویم و دست بشوئیم. نه ! ابداً!
اساطیر هم ما را به همانجا می برد که علم برده است و خواهد برد:
به چند مورد برجسته توجه فرمائید:
مورد نخستین:
حضرت ابراهیم؛ جد اعظم پیامبران وحدانی؛ در سرزمین “بابل” تولد یافت. پیش از تولّد ابراهیم، به نمرود فرمانروای زمان، گفته شد که امسال در کشور، کودکى متولّد می شود که به وسیلۀ او حکومتت نابود خواهد شد؛ از این رو؛ نمرود دستور داد هر کودکى را که متولّد می شود، بکشند. در این زمان مادر ابراهیم هم باردار شد، او برای حفظ فرزندش وارد غارى گردید که در آن جا ابراهیم متولّد گشت. مادرش او را در پارچه ای پیچید و در کنار غار قرار داد و درِ غار را با سنگى بست و به سوى شهر آمد! کودک با لطف خداوندی با مکیدن انگشتانش تغذیه می کرد….
مورد دومین :
سال‏ها پیش در سرزمین مصر فرعون حکومت می‏کرد. او پادشاهی ظالم و ستمگر بود و مردم بنی‏ اسرائیل را آزار و اذیت می‏نمود. یک شب او خواب وحشتناکی دید.
صبح خوابش را برای کسانی که خواب را تعبیر می‏کنند تعریف کرد. آنها بعد از مدتی فکر کردن گفتند: به زودی پسری از بنی‏اسرائیل به دنیا خواهد آمد که حکومت شما را سرنگون می‏کند. فرعون بسیار ترسید به همین دلیل به سربازان خود دستور داد هر پسری را که در میان بنی‏اسرائیل به دنیا می‏آید؛ بکشند.
به خاطر سخت‏گیری‏ های فرعون و سپاهیانش، یکی از زنان بنی‏اسرائیل که پسری به دنیا آورده بود، برای نجات بچه‏اش، او را درون سبدی گذاشت و به رود نیل انداخت. آسیه زن فرعون، زمانی که بچه را در آب دید؛ آن را از آب گرفت و با خود به قصر برد و چون خودش بچه‏ای نداشت از شوهرش فرعون خواست تا او را به جای بچه‏ی خودشان بزرگ کنند. اما فرعون راضی نمی‏شد چون می‏دانست این پسر از بچه‏ های بنی‏ اسرائیل است و خانواده‏اش از ترس سربازانش او را به آب انداخته ‏اند.
اما آسیه آنقدر اصرار کرد تا بالاخره فرعون راضی شد بچه را پیش خودشان نگه دارند. آنها اسم او را موسی گذاشتند. زن فرعون به دنبال کسی می‏گشت که بتواند به موسای کوچک شیر دهد. خواهر موسی که شاهد این اتفاق‏ ها بود؛ مادر موسی را به آنها معرفی کرد و باعث شد که مادر موسی به فرزندش برسد.
موسی در قصر فرعون بزرگ شد و هر روز ظلم و ستم فرعون را بالای مردم بنی‏اسرائیل می‏دید و هر روز بیشتر از فرعون بدش می‏آمد.
موسی با اینکه در قصر فرعون زندگی خیلی خوب و راحتی داشت اما از دیدن ظلم و ستم فرعون و مامورانش به مردم بنی‏اسرائیل خیلی ناراحت می‏شد. او که حالا جوانی زیبا و قدرتمند شده بود و بسیار مهربان و با ایمان بود، نمی‏توانست این رفتار را تحمل کند. یک روز که موسی در کنار رود نیل قدم می‏زد، یکی از افراد فرعون را دید که پیرمرد ضعیفی را کتک می‏زند.

پیرمرد از موسی کمک خواست. موسی جلو رفت و از مامور خواست تا پیرمرد را کتک نزند. اما وقتی دید مامور به حرفش گوش نمی‏کند خیلی ناراحت و عصبانی شد و مشت محکمی به او زد. با همان ضربه، مامور فرعون به زمین افتاد و مُرد. یکی از ماموران این ماجرا را دید و به فرعون خبر داد.
فرعون دستور داد موسی را دستگیر کنند. اما موسی از شهر فرار کرده بود. او یک هفته در بیابان راه رفت تا اینکه به چاهی در نزدیکی ی مداین رسید. همانجا نشست تا کمی استراحت کند.
در همین وقت، دو دختر جوان به نزدیک چاه آمدند تا به گوسفندهایشان آب بدهند. موسی که دید آنها به تنهایی نمی‏توانند از چاه آب بکشند، به آنها کمک کرد و به گوسفندهایشان آب داد. این دو دختر، فرزندان پیامبر خدا شعیب بودند. آنها وقتی به خانه برگشتند ماجرا را به پدرشان گفتند و از قدرت و مهربانی موسی تعریف کردند.
شعیب به دختر بزرگش گفت: برو و آن جوان را به خانه بیاور. دختر پیش موسی رفت و گفت: پدرم به خاطر کمکی که به ما کردید، می‏خواهد از شما تشکر کند. موسی به خانه ی شعیب رفت و شعیب به او گفت: ” به خاطر کمکی که به فرزندانم کردی و به خاطر این که جوان پاک و با ایمانی هستی یکی از دخترانم را به همسری تو می‏دهم. در عوض تو ده سال برای من چوپانی کن.”

مورد سومین:

ياد كن آنگاه كه فرشتگان گفتند: اي مريم، خدا تو را به كلمهاي از خود كه نامش مسيح، عيسي بن مريم است، نويد ميدهد كه در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان (الهي) و با مردم در گهواره و در بزرگسالي سخن ميگويد و از نيكان و شايستگان است.
و آنگاه كه از كسانش در جايگاهي شرقي كناره گزيد و ميان خود و آنان پرده هایي كشيد؛ پس ما روح خود را نزدش فرستاديم و براي او همچون انساني درست اندام نمودار شد.
مريم گفت: من از تو به خداي رحمان پناه ميبرم، اگر پرهيزگار باشي.
(جبرئيل) گفت: همانا من فرستاده پروردگارت هستم تا تو را پسري پارسا و پاكيزه ببخشم.
مريم گفت: چگونه مرا پسري باشد و حال آنكه دست هيچ انساني به من نرسيده و بدكاره هم نبوده ام؟
گفت: چنين است، پروردگار تو گفته كه: اين بر من آسان است و تا او را نشانهاي براي مردم و رحمتي از سوي خويش كنيم؛ اين كاري است حتمي و شدني.
پس به او عيسي (ع) بار گرفت و با وي به مكاني دور بيرون رفت. آنگاه درد زايمان او را به سوي تنه درخت خرمايي كشانيد؛ گفت: اي كاش پيش از اين مرده بودم و به فراموشي سپرده شده بودم.
پس (كودك) از زير او ندايش داد: غمگين مباش، پروردگار تو از زير پايت جويي روان ساخت و خرما بن را به سوي خويش بجنبان تا بر تو خرماي تازه چيده فرو ريزد؛ بخور و بياشام و چشم روشن دار و اگر از آدميان كسي را ديدي، بگو: من براي خداي رحمان روزه (سكوت) نذر كردهام و امروز مطلقا با هيچ انساني سخن نمي گويم.
پس مريم او را برداشته، نزد كسانش آورد؛ گفتند: اي مريم، چيزي شگفت آوردهاي. اي خواهر هارون، نه پدرت مرد بدي بود و نه مادرت زني بدكاره!
مريم به او(عیسی) اشاره نمود.
گفتند: چگونه با كودكي خرد كه در گهواره است، حرف بزنيم؟
(كودك) گفت: من بنده خدا هستم، به من كتاب داده و پيامبرم گردانيده است و مرا هر جا كه باشم، با بركت ساخته و تا زنده ام به نماز و زكات سفارش نموده و مرا به مادرم نيكوكار كرده و گردنكشي بد بخت نگردانيده است و درود بر من، روزي كه زاده شدم و روزي كه بميرم و روزي كه زنده برانگيخته شوم.
مورد چهارمین:

در سال سوم سلطنت یهویاقیم پادشاه بیت المقدس، نبوکد نصر پادشاه بابل با سپاهیان خود به اورشلیم حمله کرد و آن را محاصره نمود و توانست بیت المقدس را فتح نماید و تعداد زیادی از سکنه بیت المقدس را به اسارت به همراه خود به بابل ببرد و همچنین توانست این شهر را غارت نماید. او کسانی را که اسیر کرده بود با خود به بابل برد. از جمله کسانی که به اسارت به بابل برده شد حضرت دانیال نبی (ع) بود. نبوکد نصر به وزیر دربار خود اشفناز دستور داد از میان شاهزادگان و اشراف زادگان یهودی اسیر شده چند تن را انتخاب کند و زبان و علوم بابلی را به آنان یاد دهد. این افراد می بایست جوانانی باشند بدون نقص عضو، خوش قیافه، با استعداد، تیز هوش و دانا تا شایستگی خدمت در دربار را داشته باشند.
پادشاه مقرر داشت که در طول سه سال تعلیم و تربیت ایشان هر روز از خوراکی که او میخورد و شرابی که او مینوشد به آنان بدهند و پس از پایان سه سال آنها را به خدمت او بیاورند. در بین افرادی که انتخاب شدند چهار جوان از قبیله یهودا به اسامی دانیال، حننیا، میشائیل و عزریا بودند که وزیر دربار نامهای جدید بابلی به آنها داد او دانیال را بلطشصر، حننیا را شدرک، میشائیل را میشک و عزریا را عبدنغو نامید .
ولی دانیال تصمیم گرفت از خوراک و شرابی که از طرف پادشاه به ایشان داده می شد نخورد زیرا باعث می گردید او شرعا نجس شود پس از وزیر دربار خواست غذای دیگری به او دهند هر چند خدا دانیال را در نظر وزیر دربار عزت و احترام بخشیده بود ولی او از تصمیم دانیال ترسید و گفت وقتی پادشاه که خوراک شما را تعیین کرده است ببیند که شما از سایر جوانان هم سن خود لاغرتر و رنگ پریده تر هستید ممکن است دستور دهد سرم را از تن جدا کنند.
دانیال این موضوع را با ماموری که وزیر دربار برای رسیدگی به وضع دانیال، حننیا، میشائیل و عزریا گمارده بود درمیان گذاشت و پیشنهاد کرد برای امتحان ده روز فقط حبوبات و آب به آنها بدهد و بعد از این مدت آنان را با جوانان دیگر که از خوراک پادشاه میخورند مقایسه کند و آنگاه در مورد خوراک آنها نظر دهد؛ آن مامور موافقت کرد و به مدت ده روز ایشان را امتحان نمود. وقتی مدت مقرر به سر رسید؛ دانیال و سه رفیق او از جوانان دیگر که از خوراک پادشاه می خوردند؛ سالمتر و قویتر بودند.

مورد پنجمین:
تولد حضرت محمد بنابر بسياري از روايات در اواسط ربيع الاول عامالفيل ( 570 م ) در تقويم عربي روي داد. پدر پيامبر، عبدالله فرزند عبدالمطلب و مادرش آمنه دختر وهب و هر دو از قبيلة بزرگ قريش بودند؛ قبيلهاي كه بزرگان آن از نفوذ فراواني در مكه برخوردار بودند و بيشتر به بازرگاني اشتغال داشتند. عبدالله، پدر پيامبر اندكي پيش از تولد فرزندش براي تجارت با كارواني به شام رفت و در بازگشت بيمار شد و درگذشت. مادرش (آمنه) هم هنگام دوساله گی یا چهار یا شش ساله گی او ؛ در بازگشت از سفری به یثریب، بيمار شد و درگذشت و او را در ابواء ـ نزديك مدينه ـ به خاك سپردند.
بنابر رسمي كه در مكه رايج بود، محمد نوزاد را به زني به نام حليمه سپردند تا در فضاي ساده و پاك باديه پرورش يابد. حلیمه برای حضرت محمد 5 سال مادری کرد.
محمد از اين پس در كنف حمايت جدش عبدالمطلب قرار گرفت، اما او نيز در 8 سالگي وي درگذشت و سرپرستي محمد بر عهدة عمويش ابوطالب گذارده شد. ابوطالب در سرپرستي برادرزاده اش كوششي بليغ مي كرد. در سفري تجارتي به شام او را با خود همراه برد و هم در اين سفر، راهبي بَحيرا نام، نشانه هاي پيامبري را در او يافت و ابوطالب را از آن امر مطلع ساخت.
از وقايع مهم پيش از ازدواج پيامبر، شركت در پيماني به نام «حلف الفضول» است كه در آن جمعي از مكيان تعهد كردند «از هر مظلومي حمايت كنند و حق او را بستانند» . پيماني كه پيامبر بعدها نيز آن را ميستود و ميفرمود اگر بار ديگر او را به چنان پيماني باز خوانند، به آن ميپيوندد.
شهرت محمد به راستگويي و درستكاري چنان زبانزد همگان شده بود كه «امين» لقب گرفت و همين صداقت و درستي توجه خديجه دختر خويلد را جلب كرد که او را با سرماية خويش براي تجارت به شام فرستاد؛ سپس چنان شيفتة درستكاري «محمد امين» شد كه خود براي ازدواج با وي گام پيش نهاد، در حالي كه دستكم 15 سالي از محمد بزرگتر بود .
خديجه براي محمد همسري فداكار بود و تا زماني كه حيات داشت، پيامبر همسر ديگري برنگزيد. او براي پيامبر فرزنداني آورد كه پسران همگي در كودكي در گذشتند و در ميان دختران، از همه نامدارتر، حضرت فاطمه است. از جزئيات اين دوره از زندگي پيامبر (ص) تا زمان بعثت آگاهي چنداني در دست نيست؛ جز آنكه مي دانيم نزد مردمان به عنوان فردي اهل تأمل و تفكر شناخته شده، و از خوي و رفتارهاي ناپسند قوم خود سخت ناخشنود بود. از آداب و رسوم زشت آنان چشمگيرتر از همه بت پرستي بود و پيامبر (ص) از آن روي بر ميتافت.
++++++

نه تنها در این پنج مورد مشخص و حتی مستند در اساطیر ادیان ابراهیمی؛ بلکه تقریباً در کلیه موارد مشابه و مماثل در تمامی اساطیر مردمان و اقلیم های عالم؛ دقت و اهتمام بسیار شدیدی معطوف به چگونگی و کم و کیف نطفه بندی؛ دوران جنینی و کودکی و نوجوانی شخصیت ها و قهرمانان اساطیری معطوف است.
اگر از یک سلسله موارد خرق عادت، غیر طبیعی و معجزه گونه مانند مورد عیسی مسیح هم صرف نظر نمائیم شخصیت ها و قهرمانان اساطیری حتی در مواردی که از مطلوب ترین پدران و مادران زاده میشوند و در بهترین خاندان ها و ساختار های قومی، قبیلوی و اجتماعی ـ فرهنگی رشد و رسش مینمایند؛ با فن ها و ترفند های گوناگون منجمله مرگ و کفن و دفن زود هنگام پدران و مادران و اقارب نزدیک؛ از دایره های خرده فرهنگی بیرون آورده شده و با فرهنگ عام و مشترک بشری در تماس و تعامل قرار داده میشوند.
بدینگونه؛ نخستین واقعیت که در شخصیت شان پرورده شده و موجودیت می یابد؛ جهانی اندیشی و حتی تمام هستی اندیشی است. معنای دیگر سخن این است که ذهن و شعور و ماتحت الشعور این شخصیت ها و قهرمانان؛ توسط نماینده گان محدود الفکر خرده فرهنگ های خانواده گی، محیطی، منطقه ای، مذهبی، نژادی و….خاص الخاص در دوران های بیحد مهم و تعیین کننده 0 تا 12 ساله گی؛ بسیار دستکاری و تحدید و تخریب و تخدیش نمیگردد و اصولاً اسطوره؛ مجال یک چنین عملکرد و اثر گذاری را به نزدیکان نمیدهد ولو که به طریق سپردن مطلق شخصیت به رضای خدا در طفولیت مانند موارد حضرات ابراهیم و موسی باشد.
عزیزان من؛ متوجه استند که اینها و سایر اساطیر عالم نه در زمانیکه من و امثال من؛ در دنیا بودیم و میباشیم به وجود آمده اند و نه به فرضیه ها و دکتورین هایی چون گوهر اصیل آدمی؛ قید و بند و تعلق و ارتباطی دارند. پس اینهمه انطباق و همسویی چرا هست و به علت چی و انگیزهِ چیست؟
کمینه پاسخ به این پرسش را به شما وامیگذارم و صرف به عنوان حسن ختام بند هایی از گفتار پیشین (سیزدهم) را اینجا خدمت می آورم تا پاسخ شما به پرسش فوق را تسهیل و تزهیب نماید:
” از دیدگاه مفهوم گوهر اصیل آدمی و فلسفه مربوط؛ فرد مشخص و معرف یا واقعی ی بشر؛ حتی آزادی فرد مشخص و معرف یک حیوان؛ بخصوص حیوان غیر اهلی را ندارد.
چطور میتوان؛ این ادعا را اثبات کرد؟
توسط حقیقتی به نام “فرهنگ” در عامترین مفهوم کلمه.
بشر(افراد و نسل ها)؛ آن موجود حیه است که به علت جبر های ناشی از تکاملش؛ پیوسته فرهنگ تولید کرده می رود و بالنوبه فرهنگ؛ اگر نگوئیم مانند غل و زنجیر؛ لابد مانند غوزهء پیله فرد و کتله بشری را در خود فرو می برد. هرچه فرد های بشری دیر تر به دنیا می آیند؛ با فرهنگ غلیظ تر و پیچیده تری مواجه و در آن گم و گور میشوند.
بشر(فرد واقعی) به لحاظ گوهر فطری خود یعنی میکانیزم ژنتیکی که او را بشر بار می آورد؛ فقط فرد بشر است مانند فرد هر موجود حیه دیگری چون کبک، بلبل، ماهی، آهو وغیره.
این مکانیزم ژنتیکی؛ رویهمرفته از نطفه بندی فرد تا تولد او؛ نسبتاً آزادانه عمل مینماید و فرد کوچک بشری را به دنیا می آورد که هیچ چیزی غیر طبیعی و فرهنگی (باور، آموخته، اعتیاد، حساسیت، عصبیت و تبعات آنها را) ندارد. مگر به مجرد تولد؛ فرهنگ تراکم یافته در هزاران و میلیونها سال؛ چون اژدها دهن باز میکند؛ او را می بلعد و در شکم خود فرو می برد.
این اژدها؛ ظاهراً پیکر فرد را تجزیه و هضم نمیکند و میگذارد که مکانیزم ژنتیکی کارش را بکند و بافت های تن و پیکر فرد را بزرگ و کامل بسازد ولی همه در قید و قیود این محیط شکمی و مخلوط با تیزاب ها و زهریات آن.
این یعنی اینکه فردِ معرف و معین و مشخص بشری؛ نمیتواند با هویت و اهلیت و لیاقت عموم جهانی و جهانشمول بشری رشد و رسش نماید و در یک هویت و شخصیت محدود و تنگ و تاریک خرده فرهنگی، فروکاسته میشود.
مسئاله تماماً این نیست؛ که آزادی او تنها در دوران کودکی؛ سلب و مصادره میشود و او وقتی بالغ و نافذ جمیع تصرفات خود شد؛ میتواند آزاد و مختارگردد.
بلکه با این آسیب دیده گی؛ او تمام عمر بردهء باورها و قیودات خرده فرهنگی میگردد چرا که آن بخش روان که در کودکی ساخته شده؛ برای تمام عمر حتی تا 99.99 فیصد تغییر ناپذیر و اصلاح ناپذیر باقی میماند و کوچکترین دخل و تصرف در آن مستلزم زحمات بیحد و حصر چون روانکاوی ها و رواندرمانی های بسیار حاذقانه و عاملانه میباشد.
معنای دیگر امر این است که اصلاً گوهر ذاتی ی بشر و انسان در برابر غول یا اژدهای فرهنگ؛ آسیب می بیند و بنابرآن قادر نمیشود؛ فرد مربوط را؛ به مثابه فرد کامل و اصیل نوع بشر به کمال و به ثمر برساند؛ واقعیتی که در مورد افراد سایر انواع موجود حیه؛ بی دغدغه و مشکل اینچنانی محقق میگردد.
اینجا بحث بر این نیست که فرهنگ؛ خوبی ها دارد و نوع بشر؛ بدون فرهنگ؛ به حیوان وحشی تبدیل میگردد. حالا بگذریم از اینکه بسیاری خرده فرهنگ ها؛ فرد بشری را به مراتب بیشتر از حدود طبیعی وحشی میگردانند.
حتی بحث بر سر این نیست و نمیتواند باشد که پس نوزادان بشری تا دوران بلوغ کامل؛ از همه گونه تماس با فرهنگ؛ تجرید گردند.
خوشبختانه، فرهنگ مجموعی ی بشر؛ همه عبارت از تعداد بیشمار خرده فرهنگ ها نیست بلکه بخش ستبرِ کلان فرهنگی دارد یعنی بخش تمام نوعی و تمام جهانی . و در همین حال تمامی خرده فرهنگ ها نیز؛ مشتی باور ها و توهمات و حساسیت ها و عصبیت های قومی، قبیلوی، فرقه ای، مذهبی، نژادی وغیره نیستند؛ آنها هم دارای عناصر فراوان تمام نوعی و تمام جهانی میباشند.
فقط باید شرایطی به وجود آید و جهانی شود که کودکان تا هنگام بلوغ کامل؛ با بخش تمام نوعی و تمام بشری فرهنگ سر و کار داشته باشند و تحمیلات خرده فرهنگی بر آنها بلا استثنا، ـ چنانکه دقیقاً سزاوار است ـ جنایت علیه بشریت دانسته شود و مانند جنایت علیه بشریت در قبال مظاهرآن؛ توسط مراجع مشروع و ذیصلاح برخورد گردد.”
با کمال احترام اعلام میگردد که دکتورین «گوهر اصیل آدمی» یعنی همین!

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.