اکنون پیاده ها شده یکسر سوار ها رفته سوار ها ز کف اعتبار ها
کس اختیار خویش ندارد درین زمان یاد آنکه بود ما همه را اختیار ها
مردانه تکیه بر خود و بر اعتبار خویش چون ما کسی نبود به پا استوار ها
اکنون پیاده ها شده یکسر سوار ها رفته سوار ها ز کف اعتبار ها
کس اختیار خویش ندارد درین زمان یاد آنکه بود ما همه را اختیار ها
مردانه تکیه بر خود و بر اعتبار خویش چون ما کسی نبود به پا استوار ها
چشمم بہ خون و گریان ، او را خبر کنید
تیــــغش بہ سینہ پنہان ، او را خبر کنید
مــــن مطـــمئن ، اگـــــر داند ز حال من
٭ ٭ ٭ ٭ ٭
دوستــــت دارم ، ولی خاموشی ات جانم گرفت
من چہ گویم ، یار من این کردہ ای ان کردہ ای
روح من افســردہ گشت و قلب من ھم پایمــــال
روی خود از من چرا ای یــــار پنہان کردہ ای
مگــو بخند کــــہ در دل غــم وطــن دارم
بــہ حال مـن بنگـر ، چون غـم کہـن دارم
از زبان لاله های در عطش سوزان بگو سبزه ها در صحن گلشن نیمه جان آورده سر از دل پر غصه و ، وز حسرت دهقان بگو |
با تقدیم شعری به یاد بهاروطن ، حلول نوروزسال 1391 شمسی را بهمه عزیزان ازصمیم قلب مبارکباد می گویم :
چــه خــرمیست که فصل بهار می آید
بــه گــوش زمــزمه های هزارمی آید
ز بلبلان شــده آراســته فـضای چمن
قــنـار، نغـمـه سرا گشته ، سارمی آید
گل است ولاله وسنبل ولی بـدیدهء من
وطن چونیست ، همه نیش خارمی آید
بــه یــاد مـیـهن زیــبـا و کوهسارانش
ســـرشــکـم ازمــژه بی اختیارمی آید
خـســـرو گـــل بــــار بـــد را مـیـبــرد کـاخ چـمــن
غـنـچــه بـادسـت ادب صــد پــــاره مـیـسـازد یخـن
ســـردی فـصـــل زمـسـتـــــان رخت میبندد زملک
قـمــــری اواره گـیــــرد خـــانــــه ی بـوم و زغن
بـــرعــــروس بــاغ مـیـبـینی که از فـــرط نـشــاط
دوخــت صـحـــرا و دمــــن از مـوج سنبل پیرهن
ببر با خود مرا در سوی دیوار ھای نمناک بارانہ تا اصلم را بیابم ببر با خود مرا در سوی موج نیلگون امو کہ ان چشمہ زار ھا خاکستر بدن اجدادم را با خود دارد
عطر شان را ببویم۔
ببر با خود مرا در درہ پغمان تا طاق ظفر را نازم۔
ببر با خود مرا بہ عاشقان و عرفان تا دمی ایستم بر مزار ان غریبان۔
ببر با خود مرا در باغ بالا تا در پیر بلند شمع کنم روشن ۔
ببر با خود مر ا پروان تا از عسل انگورش کامی شرین کنم
بچینم انگور را در کنگینہ ھایش۔
اینک بازجمعیتی بنام علمای دین (؟) درکابل ، مقرره ای صادرکرده اند که آماج آن زنان بلا کشیدهء افغانستان است . ازمدتی برای من سوالی پیداشده است مبنی برینکه ، این محدودیت های مختلف و متعدد ازورای آیات قرآن واحادیث نبوی«ص» تنها برای زنان ، آنهم زن افغانستان نازل شده است ویا مردان هم به اجرای احکامی که دران خیروفلاح انسان وبشریت نهفته است مکلف گردیده اند. یکی ازدوستان نوشته بودند که ازمهد اسلام ، یعنی عربستان سعودی ومراکش درشمال غرب افریقا تا اندونیزیا ، در سراسرجهان بیش از یک ونیم ملیارد مسلمان زندگی می کند که زن و مرد ، ازتمام آزادی های فردی واجتماعی برخوردار می باشند ، اما درافغانستان بارسنگین حمایت ازاسلام بردوش زن و مرد گذاشته شده است که بنام پاک اسلام سربریده شوند ، بمبهای انتحاری جان های شان را بگیرد ، شهرراکت باران گردد ، با سوختن قرآن ازجانب بیگانگان سی ، چهل خانواده عزیزان خود راازدست بدهند،شهر ویران شود ، نظام زندگی مردم برهم بخورد ، اما اگر طالب مسجد را با نماز گزاران وقرآن مجید درآتش بکشد خموشی اختیارگردد ، و درنهایت آدم کشانی بنام علمای دین قیودی برای زندگی زن صادرکند ورئیس بی اقتدارومصلحتبین دولت هم بران صحه بگذارد و آن را از وجایب دینی خود و مردم بداند …و…و…و. به همین مناسبت شعر دوکانداران دین را ترتیب وغرض مطالعهء دوستداران تقدیم می کنم :
گـــرفـــتــه اهـــل ریــا رتــبـهء برین ازدین
شـــده بـــه مــرتبت ومنزلت قــرین از دین
چــنان به روی و ریا خلق را فریب دهند
کــه جـــزفســـاد نــیـارنــد درزمین ازدین
مــلا ومـحــتـسـب وصـــوفـیــان چـله نشین
گشــوده انــد دکــانــی زحـورعــین از دین
نمی دهــنــد مــجـــالـی بـه حرف حق گفتن
بـــریـــده انـــد زبــان هــمـه بـه کین ازدین
چــه لـکــه ای که به دامان پاک دین بستند
ز خُــدعـــه داغ نـهـــادنـــد برجبین ازدین
بــه امــتـثـال روایـــات شـــرع ودین مبین
گـــرفــتـه انـــد به کف ، گـُرزآتشین از دین
ز طــالــبـان ریــــا کــار، راه دیـن مـطـلب
که نیست در دل شان حرف راستین از دین
بـــه دشـــمـنـی وعــداوت سرآمد دهراند
گـــرفــتـه انــد پی د یگران ، کمین ازدین
چــه بــهــره برده ازان ، محسنی و ربانی
چـــه استفاده نمـوده است « گلبدین» ازدین
سخن بجاست که گویند عیب در دین نیست
چــه زشت جـلــوه فــروشند مسلمین ازدین
گـــرفــتـه اهــل ریا شیوه ای که می ترسم
خـــدا نـکـــرده بـــرافشــانــم آستین ازدین
به ریسمان حقیقت « اسیر»چنگ بزن
که بهره گیری به هنگام واپسین از دین
م.نسیم«اسیر»
20اپریل2009م
فرانکفورت
رفت ظاھر ھویدا و ،دیگر بر نمیگـــــردد – سلطــــــــــان قلب ھا ،دیگر بر نمیگـــردد
یک ارزو خفتہ بہ دل داشت کـہ یک روز – رو بـــہ وطـــن بــــاز، دیگر بر نمیــگردد
ای (ژالہ) زیبا تو مـــــکن گریہ و فغــــان – ھرکس رود دراین راہ ،دیگر بر نمیگردد
در اسمان صاف چون ابـــــــــــر بهاربود – اشکی برفت ز چشم ،دیگر بر نمیــــگردد
قید کنید در سینــــــــــہ فقط یاد ھـــــای او – یادش کنیدھمیش کہ ،دیگر بر نمیــــگردد
بگــذاشت چـاپ پا در ھر یک سینہ افغان – برایـش کنیـــد دعا کہ ، دیگر بر نمیگردد
محمد نعیم جوهر، آلمان
نقش
خاک جهان به خاک دیارم نمی رسد حور بهشت به حسن نگارم نمی رسد
دانـم که بعــد رفتن مــن در دیار غیر دست دعـا به خــاک مزارم نمی رسد
از بسکه روز و شب همه فریاد می کشیم مرغ سحــر به ناله ی زارم نمی رسد
چـــون بلبلان منتظـر فـصل نو بهار یک لحظه مرغ دل به قرارم نمی رسد
از قـله های سرکش پامیـر و هندوکش نوری فــروغ بــر شب تارم نمی رسد
بـــر پای شاعـــران بلند پایه ی وطن شعر و کلام و گرد و غبارم نمی رسد
روزی اگر به کشور بیگانه جان دهم تابوت مــن به خاک دیارم نمی رسد
اسحاق ثنا، ونکوور- کانادا
انتظـار سحـر
صبر و قرار کس به قرارم نمی رسد جز آه به پرسش دل زارم نمی رسد
من مستم آنچنان که ز چشم خمار یار خمخانه ها به کیف خمارم نمی رسد
این عشـوه هـای لعبتکان دیار غیـر یک هم به ناز شوخ نگارم نمی رسد
در زندگـی نکرد مرا یاد با خوشی با مرگ هم به سوی مزارم نمی رسد
در اشــتر خــیال سفر می کنم وطن شـد راه مـا دراز و دیــارم نمی رسد
دادست آبروی وطــن خاینین به باد این آبــروی رفــته دوبارم نمی رسد
اینجا بهــار آید و گــل بشگفد هزار بـوی خـوش از بهار دیارم نمی رسد
سوی وطن سمند سفر تاختم به پیش برق هم شود، بپای سوارم نمی رسد
تا کی در انتظار سحر شب بود “ثنا” تا چند “فروغ” بر شب تارم نمی رسد
حسن شـاه فـروغ، لنـدن
عشق وطن
آمــد بهـار، بوی بهــارم نمی رسد در سر هــوای دلبر و یارم نمی رسد
یک عمــر دیــده را به ره ی یار دوختم از عالم خیال سوارم نمی رسد
در آرزوی وصل شدم پیـر عاقبت گر خاک هم شـوم به مزارم نمی رسد
در انتظارطاقت و صبرم به سر رسید از گــرد پای یارغــبارم نمی رسد
ما را هوس به کوچه ی بیراهه می برد هـرچند می رود، به دیارم نمی رسد
غربت مرا به پله ی پستی نشانده است دنیا همه به غیرت عارم نمی رسد
باغ و بهار و سـبزه و گل هــای ملکِ غیـر بردشت شوره زار، به خارم نمی رسد
ســازو نــوای بلبل این مــرز بـومِ شوم بر شور و نــاله هــای قنارم نمی رسد
دُخت فرهنگ و نرگیس مستانه ی کبود بر چــشم فــتنه جوی نــگارم نمی رسد
از نرگس سحار کسی ناوک است به دل تیر دگر به قــلب فــگارم نمی رسد
از بس خمار باده ی روی وطن شـــدم دانــم خـمار کــس به خمارم نمی رسد
در دل “فروغ” عشق وطن شعله ور شده ســوزان مــرا دوباره شــرارم نمی رسد
مولانا کبیر فرخاری ونکوور- کانادا
قامت بلنـد
دست تهی به طاق مزارم نمی رسد بر قــــامت بلــند نگارم نمی رسد
آب حیات برده ام از چشمه ی سپهر موج قدح به شور خمارم نمی رسد
نخچیر من که نافه گشاید گهی سحر دست نسیم صبح بکارم نمی رسد
ازمرزغـور”فضل”دهـــد فضل برجهان گوید جهان به فیض سحارم نمی رسد
آنرا که سجده گاش جهان هنروریست بـردامنش یتــیم غــــبارم نمی رسد
دارم حریف کهنه نگر در محیط شعر خون می خورد به صیت وقارم نمی رسد
از فکر بی صلابت و رنجور و نا بکار مرهــم به زخـم قلب فگارم نمی رسد
چرخ است صــید گاه عــروج تفکرم مــــرغ هـُـما ببال شکارم نمی رسد
” لندن” اگر چه نامدار بود در دل قرن بـــر اوج افتخار دیــــارم نمی رسد
“فرخاری” وحدت است کشد ریشه ی فساد بر گـــوش کـــس طنین شعـــارم نمی رسد
فرستنده: امان معاشر تاریخ ۱۳ مارچ ۲۰۱۲
ای جـان من بہ عشـوہ نگـاہ میکنــی چـرا- با ایــن ھنــر مرا تو، تباہ میکــنی چـــــرا
جانـم فدای عشوہ و عشقم نثــــــــــار تـــو – نیـم نگــاہ دریغ ، ز مـا میکنــــــــی چـرا
بـوی خـوش تنت ز وجـــــــودم نمی رود – اغشتــــہ ام بہ مــوج گناہ میکنی چــــــرا
گاھـی بہ من دو لعل لب شکرین دھــــــی – گہ مبتـــلا بہ رنچ و بلا میکنی چــــــــرا
گاھی بہ خندہ ، گاہ بہ دشنام جـــــان من- با من ھزار ناز و ادا میکنـــــی چــــــرا
ترسم کہ درد حلقــہ کنـد در وجــود من – از خود مرا بہ حیلــہ جـــدا میکنــی چرا
بر زخـم جانگداز تو مرھم نمــی نہـــــم -صد بار زخــم میدھـی و دوا میکنی چرا
دیوانہ میکند ھمہ را خـــال ھنــدویـــــت – دلــدادگــان خویــش تباہ میکنــــــــی چرا
نـا اشنـای مـن ، تو بہ مــاننــد اجنبــــی – دشنــام می دھی ، و دعـا میکنی چرا
بر دیدہء پر اب من ای شوخ رحم کن- ھر بار مکر و فتنہ بہ پا میکنی چــرا
رجنی پران کمار
نیویارک جنوری 2012