پیرمرد میگفت: این شبها خانهء ما مانند گور سودخور تاریک است. چارهء دیگری ندارم. من هم از بیبرقی سوء استفاده میکنم، سر شو تنهایی و غمهای خود را بغل میکنم و به خواب میروم.
پرسیدم: ایقه زود خوابت میبرد؟
گفت: ده غم خواب نیستم. دلم میخواهد همین که چشمم پیش شود، امو کافر برقساز را در خواب ببینم!
گفتم: پیرمرد پایت به لب گور رسیده و باز میخواهی یک کافر را در خواب ببینی!
گفت: هیچ عقل گرخت تو بیدار نمیشود. هنوز نمیدانی که کافر تا کافر است!
ادامه خواندن پیرمرد، ادیسون و من! : استاد پرتو نادری