توان
بگیـرم یک نفس رطـل گران را تــوان بخــشم روان نا تـوان را
شفــق را ارغــوان پیرایه بخـشد ز چتر ابــر گیرد سـایه بان را
ز دل بیرون دهــم آهی که سوزد ستیغ ســر بلــند کهـــکشان را
توان
بگیـرم یک نفس رطـل گران را تــوان بخــشم روان نا تـوان را
شفــق را ارغــوان پیرایه بخـشد ز چتر ابــر گیرد سـایه بان را
ز دل بیرون دهــم آهی که سوزد ستیغ ســر بلــند کهـــکشان را
**********
دوستان ؛دزد و تبهـــــکار بدم می آید
جانی و قاتــل و غــــــدار بدم می اید
مفلسی خوب و جوانمرد مقامی دارد
پول داران ربا خــــــــوار بدم می آید
مرحبا باده فروشــــی که مصفا باشد
چهره ای زاهـــــــد مکار بدم می آید
همت دشمن یکرنـــــگ بلند است ولی
یار دو روی و دو کــردار بدم می آید
سگرت هرچند ضرر های فراوان دارد
تف و پف کردن نصـــــوار بدم می آید
خوش بوددیدن گلـــــزارو هوای وطنم
لیــــکن از طا لب و اشرار بدم می اید
مغرض هر جا که بود فتنه بپاه میدارد
فتـــــــنه گرتا به کلان کار بدم می آید
*********
ز جور آن مه دردانه گوشه گیر شدم
میان خـــلوت غم رفته رفته پیر شدم
مکن ملامــــت صیاد و دام نو میدی
بپای خویــــش بدام آمدم ؛ اسیر شدم
سخاوتم چو زحد و حدود آن بگذشت
میان همنفــــــــسان مفلس و فقیر شدم
ز بسکه وصف ترا من ز غیر بشنیدم
شرر به جان و دلم آمــــد و شریر شدم
تمام روشنی ام از فروغ چــهرهء تست
نذیر بودم و از عشــــــــق بینظیر شدم
چو همنوائی ندیدم به خو یشتن (ظفرا)
به ذکر یا حی و یا سامع البصیر شدم
آمـد بهــــار و بوی نگارم نمی رسد
عطر طرب به روح فگارم نمی رسد
مردم به انـتظار و کسی یاد ما نکرد
دستی دعا به سـوی مزارم نمی رسد
من را زمن دزدیده اند
جان را زتن دزدیده اند
عقل وشعور خویش را
از خــویشتن دزدیده اند
********
برای شیندن شعر بالای لینک فشار دهید
ui=2&ik=b5c64e9908&view=audio&msgs=13d98f8115a6b5e2&attid=0.1&zw
عهد کردم
که از برای دلت
شاخهء مهر ز بستان خموش
اتش نغز ِ افقهای صفا
**********
بیا ای نو بهار خرم و شاد
بکن یادی ازین ویرانه آباد
بیا زین کوره ء غمها گذر کن
پریشان حالی مارا نظر کن
مگو این خاک آماج خزان است
زداغ سینه دلها خونفشان است
مطلب خوشی از آن دل که به غصه بند باشد
به کجا پرد کبــــــــــوتر که به صد کمند باشد
ز خودم ؛ خودم خرابم که همــــیشه در عذابم
ز تو کی کنــــم شــــــــکایت بتو نا پسند باشد
من و سوز و درد هجران دلمن تنور سوزان
غم عا شقان مســــکین بــــــــتو بی گزند باشد
دلمن شراره دارد همـــه گان نظــــــاره دارد
مددی کسی ندارد همــــــــــــــه اهل پند باشد
بر آنکه حســــن خوبت نشود نظر به هر جا
به اجاق آشـــنایی (ظفرت) سپــــــــــند باشد
*********
نوبهاران فصــــل نوتابنــده گی میگشـــــــاید روزن رخشنده گی
می شــود از نو بساط زنده گی میســــراید نغمهء فرخنـــده گی
تا بیاری همــــــت بالنده گی
جان دهد برسبزه وگل درچمـن ناز دارد قامــــــت سرو وسمن
عطرافشان است صفای نسترن سبزدیبا گشته است دشت ودمن
تا زداید محنــــــت افسرده گی
درتغییروگردش اسـت دورزمان جنبـــــــش وبالنده گی بینی عیان
با تنورزنـــــده است نظم جهان عقـل وبینش ره کشـد برکهکشان
راه انسان نیسـت جزسازنده گی
گر نه ای در راه عقل و اختیار بنـــــــــدهء موهوم باشی نا قرار
راه حــــق بر تو نباشــد آشکار مـــــی ستیزی با خرد دیوانه وار
نیست راهت جزخطا دربنده گی
کاروان ارتقــــــا دایــــم روان ظلمت شب نیست مـــانع رهروان
همره باش با جنبش نـو آوران گوش ده برمنطق وخواست زمان
تا نپوســـــی در گودال گنده گی
نـــــو بهاران میدمــد جان دگر تا بیاری دید نــــو فهم و بصــــر
از جمادی تا کنون کردی سفر تو نه ای خلق ضـــعیف ومختصـر
جنــــــس بالایی رهت بالنده گی
********
شنیده میشـــــود از ســـــبزه ها صدای بهار
شـــــکو فه کرده به تن از خوشی قبای بهار
چکاوک بر سر هر شـــــــــاخه پای میکو بد
برقص آمــده ؛ دارد طـــــــــــــرب برای بهار
گر فته لاله قدح را بکــــــــف ز سرخ رویی
که نو ش باده حلال اســـــت در فضای بهار
صبا ز لطف به هر کــــــــو چه آب می پاشد
که تا غبار نــــــــخیزد ز گامـــــــــــهای بهار
ز فرش سبزه بــــــــــــساز زاهدا مصــــلایت
بگــــــوی نا لهء تکــــــــــــبیر بر خدای بهار
ربوده نر گسء شهـــــــــــــلای باغ دل ز برم
نه مفت گشــــــته ام اینـــــــجا غزلسرای بهار
گرچه اینجا از بهار میهنی
سرزمین سرد غربت خالی است
میشود اما به عشق آن بهار
در هوای عید و فروردین نشست
از همین جا میشود با گوش دل
بانگ مرغان بهاری را شنید
**********
کجا در کشـــــور غمدیده ی ما نوبهار آید
که بلبل باسرود ارغنون بر شاخسار آید
ندارد خامه ی بال پرســــتومژده ی نوروز
خرام مرغ خوشــبختی نوید مرغزار آید
ادامه خواندن نوبهار : مولانا عبدالکبیر (فرخاری) ونکوور کانادا
گوسفندی را ببین که گله بانی میکند
همچوچوپان درچراگاه میزبانی میکند
شعرو ســخن برای وطــــــن گریه میکند
هر مصرع در برابر مــــن گر یه میکند
ادامه خواندن گریه میکند : نوشته نذیر ظفر – لویزیانا – امریکا
دل بریدم از تو ای چشمان سیاه
تا نـــــــسازی ام دگر غرق گناه
دل بریـــدم ؛ تا نسازی ام زبون
تا نیفـــتم پیـــــــش پایت واژگون
********
مزرع افغان زمین را بی ثمرکرده فساد
مردم تیز بینش را،کـوروکرکرده فسـاد
ملـتٍ پا برهــنه، در جستجوی لقـمه نان
خـانۀ دزدان را پرسـیم وزر کرده فسـاد
*********
مدتی شد کشورم بی درب و کلکین دیده ام
بر ســــکوی قدرتش ملای چرکین دیده ام
هموطن آخر نمیدانی که میهن زیر پاست
سرنوشتش تیره و تاریک و غمگین دیده ام
*******
با طبح آزاده چو بر خاستی
صاحب اندیـــشهء فرداستی
شعر تو آییــــــنهء دلها بود
موج رقــــم کردهء گلها بود
ادامه خواندن پیشبرو !!!- اهدا به شاعره شیوا سخنُ خانم شهلا لطیفی ولیزاده : نذیر ظفر
******
تا یار سر طــــبیب ام دردم دوا نسازد
تـــــعویز دست مـــــلا مارا شفا نسازد
از عشـــــــق مــن نداند داروغهء زمانه
بی پرده پیــــــش مردم ما را خدا نسازد
گر چه نیرنگ با من آن ماه رخ دیرینه کرد
خون دل از من گرفت و دست هارا خینه کرد
هر چه کرد آن چشم شهلا را بنازم چونکه او
*****
فلک ای فتـــــنه مکار است خدایا چکنم
کار او واقــــــــــعه دار است خدایا چکنم
هیچ ره نیست که در کوی وصالش برسم