از مــــاه نو پـــــــــــیام مـحرم گرفته ام
شال عـــزا بگـــــــــــردن ماتم گرفته ام
با لشـــــــــــکر ملک ز سماواتیان عشق
بر دیده اشک و بر دل خود غم گرفته ام
ادامه خواندن ماه محرم ماه حسین علیه السلام : نوشته : نذیر ظفر – امریکا ورجینیا
از مــــاه نو پـــــــــــیام مـحرم گرفته ام
شال عـــزا بگـــــــــــردن ماتم گرفته ام
با لشـــــــــــکر ملک ز سماواتیان عشق
بر دیده اشک و بر دل خود غم گرفته ام
ادامه خواندن ماه محرم ماه حسین علیه السلام : نوشته : نذیر ظفر – امریکا ورجینیا
کجائید ای شهیدان وطن خواه
وطن خواهان بادرد وکفن خواه
کجائید! ای نفس ازتن کشیده
کجائید ! کس قبورتان ندیده
ادامه خواندن اقتباس از یاداشتهای محترم جنرال محمد نبی عظیمی تحت عنوان : «من وآن مرد مؤقر!!» یاد شهید
چون نیند واقف زعدل و داوری
هر یکی خواهــــــد مقام رهبری
میل شان برثروت و جا و جلال
عزم شان بردزدی وغارتگری
دانش و تقـــــوا ندارد اعتبـــار
ثروت و قدرت نمادِ بهتری
بهر نظم و اعتــلای این وطن
عاری از بر نامه و از باوری
عاشق جا و مقام و ثروت اند
چون رسد ازهردیار وهردری
میدرایند درلباس رنگ رنگ
بهر افسون و فریب و دلبری
آزموده سرمه اند درچشم خلق
خاک میپاشند به چشم مشتری
از چپاول ازقصاوت هر یکی
کوی سبقت میبرند از دیگری
وهم وظلمت تیره گردانیده راه
راه نیابد خبرت و روشنگری
شبروان در ظلمت وهم و دغا
می شـــوند سالار نظم بربری
ملتی در بنـــــــد اوهام و فریب
میکشند رنج فساد وخود سری
گر شوند اگاه از نیروی خلق
دستی که با قــــلم شده بود آشنا شکست
شعر و ترانه ئی دل آن خوشنما شکست
باشد بسان بلبــــــلی باغ ای که در چمن
آواز او ز جهــــــــــــش باد صبا شکست
دست (قیوم) که چا مه نــگاری زمانه بود
بی جنگ و بـــی جدال خدایا چرا شکست
ادامه خواندن دست شاعر نوشته نذیر ظفر ( اهدا به جناب قیوم بشیرهروی)
مرا به شوخی چشمت قسم که دلگیرم
ملول ضربه ی مژگان ی پر ز تذویرم
به روضه رخ ماه تو میـخورم سوگند
که در محبت روی تو نیسـت تقصیرم
به نگهت گلی روی تو من کلان شدم
که بوی عشق تو الوده بود در شیرم
بیاد روی تو هر روز زنده گی خواهم
اگر خیال تو در ـسر نگـــشت میمیرم
نه من به شهر شبانگاه زنده دار توام
کسی به شهر نخــسپد ز نای شبگیرم
زمستان
در زمستان برف می گــیرد ز دست گــل ایاغ
از تطــاول لاله را بشکست فــانوس و چراغ
بلــبل بیچـــاره را آواره مــی ســازد زغــــــن
تــف بـروی زندگــانی ، قــصر بلبل جای زاغ
در چمن دست خنک بال و پر گــلشن بریخــت
بر یتیم و بیوه مــی ریزد ز گردون درد و داغ
عید قربان آمد و حال پریشانم نگر
بر رخ زردم بیا این داغ هجرانم نگر
بغض غم در سینه ام شور قیامت ریخته
زین قساوت نالهءجانسوز پنهانم نگر
سه علـــــــت آمد دلیل رنـــج و درد زو بشر گردد ذلیل و رنگ زرد
رهبـــــــران فاسد و دزد و مـــــکار می زدایند راحــــت و نظم وقرار
رهبـــــــر موهوم گرای خود پســند کـــی توان دید درد و رنج دردمند
اونبیند جـــــــزطریق و رائی خویش درد ملــــــت میشود افزون وبیش
به مشـعـــــل رخ جانانه دیدن آسان نیست
گلــی ز روضه خورشید چیدن آسان نیست
سفر به جانب سنگلاخ عشق پر خطر است
میان صـــخره ی خا را دویدن آسان نیست
ادامه خواندن سنگلاخ عشق : نوشته نذیر ظفر 13/27/09 لویزیانا امریکا
گر وطن در امن و استقرار میبود بد نبود
فاقد جنگجوی و جنگـسالار میبود بد نبود
خشک میبود ریشه های فقرو اقسام فساد
فاقد از تبعیض و از اشرار میبود بد نبود
بنازم همت ات، ای مرد میهن
چنین آشفته حالی از درد میهن
زمانت بودعجب دوران نابی
گذشت، دیگر نمیآید به خوابی
تا ترا شــــــب بخواب میبینم
شهـــــر چشمم پر آب میبینم
خویشــرا بیتو در کرانه عمر
هـــر نفـــس در عذاب میبینم
چو سر دچار غزلهای عاشقانه شدم
نفیری حنجره ی مر غ ا شیا نه شدم
تنفس غزل ام در هوای روی تو بود
سرود سینه ئ دلهای پر بهانه شدم
پیری رسید و دست عصا را گرفته ام
تمکین و عجز و ذکر خدا را گر فته ام
ایام نو جوانی به عیش و طرب گذشت
نادم شـــــدم ز کرده صفا را گر فته ام
حزین گشتم، چنین گفتم خدارا
چرا ای رب یتیم کردی تو مارا
به شیر خواری زمن مادر گرفتی
به تعقیبش بزرگ خواهر گرفتی
ندارد بــــــــیتو بزم عا شقان ساز
به تار عشق داری یک جهان راز
به هر یک پرده آهنگت مقامیست
به ســــــــحر آلوده باشد جان آواز
قدح پر کــن ز مینای لب چــون غنچه زیبایت
شــود سـاقی فــدای قامــت سرو سمن سایت
کــند هـــر ارزو مـندی به یک دیـــدن تمنـایت
فلک را زیر پا گــیرد دو چشم شوخ شهلایت
شب دیجور و تاریکت دو گــیسوی چــلیپایت
وقتیـــــکه دل محــــــبت او آشکار کرد
راهی عشـــق گشت که تا دیده کار کرد
گفتـــــــند نو بهار به یـــــک گل نمیشود
گـــلروی من به جلوه خود صد بهار کرد
کویرم من وآب نیل تو باشی
چراگاهِ غزالِ دل تو باشی
چوپروانه به گردت پربسوزم
شمع تابان هر محفل تو باشی
شنیدم از وطن چیزی شنیدم
قصه های غم انگیز ی شنیدم
شنیدم مادران فرزند خود را
فروشند چون متاع، دلبند خودرا
شنیدم که گدا، در زیر باران
هر نفـــس با یاد تو پایـین و بالا میرود
ناله ئ شبگیر مـن تا عرش اعلا میرود
محمل ی هجران گزیدم در بساط دو ستی
کاروان زنده گی با شور و غوغا میرود
نمی دانم چه خواهد شد
پس از چندی
غرور ملتی را
ستون قدرتی را
چنان باآتش خمپاره ها
به خاکستر مبدل ساخت
ویا شاید
چـــرا ظــلمت ســـــرشت آدم آزار کــشد تیــغ اجـــل بر قــلب افـــــگار
هــدف گیرد کــمان از سنگــر جـهل فتد بر خاک و خون نیلاب “شهکار”
چــرا نا آدمـــان پــست و وحــشی بــریــدنــد نــو نــهــال بــاغ ابرار