
دریای خونیم، عید ما کجاست یاران
کشته ی دست جنونیم، مواعید ما کجاست
ادامه خواندن شناور : شعر از: محمدعثمان نجیبدریای خونیم، عید ما کجاست یاران
کشته ی دست جنونیم، مواعید ما کجاست
ادامه خواندن شناور : شعر از: محمدعثمان نجیبقسمت اول
یک روز پاییزی بود و هوای بیرون تاریک و غبار آلود. من داخل دکان بقالی کوچک و کهنه ام که مقابل ایستگاه بس قرار داشت، نشسته بودم و منتظر بودم که هوا بهتر شود.
عادتم بود تا همیشه کلکین و دروازه دکان را بسته نگه دارم تا هر زمانی که موتر یا بسی از جاده خامه عبور کند گرد و خاک داخل دکان نه شده و مواد غذایی و اشیایی موجود را با خاک آلوده نه سازد
ادامه خواندن یک شام طوفانی : رویا عثمان انصافبخش هفت :
اَها ای آسمان هایی که به امر الاهی دل شبانگاهان را می شگافید تا نورِروز را به ما ارزانی کنید و الله ج به ما آگاهی داد که « … و جعلنا نهارمعاشا…» وقتی میدانید ما کاهِل شدیم لشکر هجوم تان را بر تسخیرروشنایی روز میفرسید تا بساط سیاه شب را بگسترید و ما آرام باشیم وخدای ما فرمود: «… و جعلنا لیل لباسا…» ما هرگز به خالق شما و خالق خودصادق نه بودیم، او به شما سپرد تا در انتظام باشید و بودید و استید و به ماگفت: «… و بنینا فوقکم سبعاً شدادا…» و به آن هم بسنده نه کرد و به راحتیجان ما گفت: «… و جعلنا سراجاً و هاجا و انزلنا من المعصراتِ ماً ثجاجا…» در خورد و نوش ما و در گذر ما از دوزخ به جنات نعیم به ما مهربانی کرد: «… لنخرج بهِ حباً و نباتا و جناتٍ الفافا…»…
ادامه خواندن سیمرغ سیمین تن رویا های من : محمد عثمان نجیبروایات زنده گی من
نوشتهی محمد عثمان نجیب
بخش ۹۱
خطاب برای سفسطه سرایان:
آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند،
می دانند که نه می دانند.
در روایت های زتدهگی، من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم و بدون من کامل نیستند مگر آن که به گونهی مستدل رد شوند.
خطاب وطنجار صاحب به من:
از دوستم چی جور کدی……..؟
مُرورِ کوتاهی بر مصاحبهی اخیر محترم رفیق امرخیل:
آقای محترم کتوازی دوست دنیای نزدیک اما نا شناختهی من جریان صحبت محترم جنرال صاحب امرخیل را در پیامگیر فرستادند ممنون ایشان.
ادامه خواندن روایات زنده گی من : محمد عثمان نجیبهیچ تهدید و تخویفی به جزء مرگ مانع من شده نه می تواند تا حقایقی را بیان نه کنم که می دانم و این نوشته را همین حالا در بسترِ بیمارستان نوشتم.
افتخار نوشتنِ اولین مقالهی تحلیلی طالب شناسی را در جریدهی مجاهد دارم که به گردانندهگی محترم عبدالحفیظ منصور بود، خطوط روشنِ آن نوشته پسا دونیم دهه همان است که حقیر گفته و نوشته بودم.
آرزو دارم آقایانِ محترم منصور یا واقف حکیمی آن را در برگه های اجتماعی شان مجدداً نشر فرمایند.
در مباحثِ من همیشه برخی نخبه های خطا کار مورد انتقاد اند، نه عامِ نخبه گان یا عامِ پیروانِ یک گروه خاص و بی خبر از جهان که هنوزم عادی ترین امکانات زندهگی را نه دارند.
نزدطالبان حیات سگ ها با ارزش تر از حیات انسان ها بود و است:
ادامه خواندن روایات زندهگی من :محمد عثمان نجیب« بخش ۸۷»بخش اول:
فراخوان جاودانه از سرودگران جاودان:
وقتی آدم ها به ارزشمندی تنها فکر میکنند، گویی آوای نهفته در طینت شان آنان را بانگ میدهد که فریاد وطن ارزشی نیست در ردیف همه ارزش ها، بل ارزشمندتر است همه ارزش هایی که انسان آنان را در اوج و بلندای همه ارزش های انسانی پسا ارزشناکی اِالهی و آسمانی قرار میدهد.
آنگاهی که پاسدارانِ ارزش وطن در عُنُفوان جوانی سنگر های حراست و حفاظت از ارزش های وطن را در برابر ستیز و ستیغ و ستمِگران با صلابت و استوار پاس میداشتند و هر گاهی هم در دفاع از این سپردهی پروردگار خون های شان را نثار میکردند و امتداد آن تا امروز است. در شامگاهانِ بیدادگر جنگ یا در صبحگاهانِ مرگبارِ هجومِجنگآورانِ بیرحم، عزیزترین داشته های زندهگی یعنی حیات شان را برای دفاع مقدس سنگر های شان از دستبردِ اهریِمن به هدیه می گذاشتند و میگذارند. تفاوت آن زمان ها با این زمان در آن بود که در دوران حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان همه رهبری کشور و حزب از رأس تا قاعده وطن دوست و پاک و با وجدان و ضمیر های آگاه بودند و منافع ملی اولویت شان بود.
ادامه خواندن تَنِ میهن به مرهم احتیاج است – با میهن باش این راه عِلاج است ؛تقدیم به سربازان وافسران قوای مسلح وطن: محمد عثمان نجیباین داستان کاملاً به لهجهی فارسی شمالی و شمال کابل نوشته شده که گپ و گفت های روزمرهی ما را تشکیل می دادند، ارچند در برخی محلات با توجه به تحولات اجتماعی تغیرات گفتاری هم به وجود آمده، اما آن گفتار ها ماندگاری های خود شان را دارند. بخش شش کَندوای اِشکَم دارِ ادېم: همِهگی ما به نِماز خاندنای ما تیار شدیم که بچی کاکا له لۍ گفت دُو دَقه به جماعت مانده، ایطونایی سیل کدم که بابیم نِماز میخانه حیرت پاییدم که کدام نِمازه می خانه پیش از رفتن به صف از ملا صیب پرسان کدم که بابیم کدام نمازه میخانه… گفت… تَحِیی مَجِته میخانه… مه بی واریا پرسان کدم… ملا صیب بابیم خو ده جای خود شیشته بود… خودت نماندی ما که نِماز داخل شدنِ مَجِته بخانیم… وا بابیم چه ذاتی میخانه… ملا صیب گفت … ناسی خُوجِه صیب بِسیَر اُشلُق می کنی… گفتم …خیر ملا صیب مِه نِمی فَمُم بخچم یاد بتی… مام میرم نِمازه بِخانم … مَطَلُم کنین… ده مو گپ و سخن بودیم که صدای غُورِ قَچلِ بچی عبدالملوک خان و مَلِکِ ما بلند شد… وخت پورهس ...دینو بچی کاکا لهلۍ قامت گفت …مام دیدم رَهًی پیش رُویم بند اس …گفتم چطونایی پشت سَر بِزگَرُم…طرف راست کمی ره بود.. خُودکِ مِه پیش بچای آخر قطار رساندم و تا نیت کدم… ملا صیب اللهُ اکبر … مام دستای مِه بستِه کدم و اِستٰاد شدم… تا شور خوردنیا… ملا صیب سلام گشتاند…مَم دل و نا دل سلام گشتاندم… یک رقمَک تشویش داشتم که ملا صیب نِمازه غلط کده… اقه زود…خو ..وَلِگِه تیپ ۵۳۰ اُم تیز قرآن بخانه… دِلِم آمده بود تَرَقِیا بِکَفَه… گفتم ملا صیب نِمازه غلط کَدَی … اِقه زود چار رِکات خاندی… گپ نه بوُ… بلا بُو که مِه اَی دل پاکُم گفتم…ملا صیب خِلَکیِ… غَضَب شُد… بٰابِه گکُومه گفت ….خوجه صیب ما ای خاطر ای ناسی تو… قریه ره اِیلَهَ میکنیم … ای شَرِی بچِه یک غم شدس بخچ ما… بابِه گَکُوم… بخچش گفت… ملا صیب نِمیشه که مه اَی تُوتیش بِگِرُم…کُلِهِگِی گپ بابی مه قبول کَدِیَن … ملا صیب دید که تنا پایید…گفت …یالی نا وخت شده …پَگَه گپ می شورانیم… خو… بگو … تِفتَک … مِه چِتَری غلط خاندیم…یا کم خاندیم… مِه گفتم… ده تندور خانی ادیم چارته کَندوی کلان کلانیا اس که بگویی اِشکَم داره…مه از هر کندو …. چهل چهل ته چارمَغ دُزی کدم… چارمَغای سه تَهی شه حساب کدم … چارمی ره نو حساب می کدم که خودت سلام گشتاندی…ده هر رِکات چار مغای یک یک کَندو ره حساب کدم باید ده چارم تَهیش خودت سلام میگشتاندی… بگویی مِه ده چشمانای کُلِگِی و ده او بیگاری شَو پودر خندِه پاشاندهِ باشم ….از خنده ده درونِ مَجِت می لولیدن… تَوَرِ ملا صیب دسته یافت… گفت… خوجه صیبُم دل خوشی است که ناسی شَری داره …مره گفت… ده وخت نِماز آدم کُلهَی فکر خودانه به نِماز می گیره… طوی خو نامدَی… کاکا گل رحیم خان که از پایان قلایی ما بودین کتیگک دگه کاکاوا به نِماز میامدین… به ملا صیب گفت دُووا کو… بی از او پَگَه ده پَیتَوِ مَجِت گپ شُورانی دارین … اِی گپام اموجه بزنین… همه دُووا کدین و رفتین.. بابِه گَکُوم دست مره گرفت ...لام تا کلامُم نه گفت… ده رَه گَت شدیم و خانه رفتیم که ناوختای شَو شدهِ بُو…. بابیم قَرِ ادېمه توراند.. به ماضی که خانه رسیدیم… ده نورِ کم رنگ شیطان چراغ دیدیم که ادېم بالی جای نِماز شیشته … ذِکر کده رایی بُو…مِه ادېمِه سال دادم… ادېم سلام بابیمه علیک گرفت و با خودشام بابی مِه سلام داد…و پرسان کد… دیر کدین بابی مامَدِالله … بابیم…خَرَپِ کده قِصی مَجِته بخچش کد… سَرِ ادېگَکُومام پَتِکَه و سَتِکه کد..که چَرِی اِی چُوچی شیطانه نِگه کدی … قَلهَ رَه قَله مَجِته مَجِت جَقاندَس…ادېم بیوار شده و پرسان کدن… خراباتی باز چی کدی…مِه ترسیدِه بودمَک چُپیا خوده ده پِشت یک کَندو گرفتم… مَچِم ادېم و بابیم از کَندو خانا چی دیده بودین که مدام هموجِه شِشتُ و خِیستِ شان بُو …بابیمِه خدا داد… عَینه به بَینَه گپای مَجِته به ادېم نَقِل کَد…و گفت … مردم از دِستِ ای تارتُقِ داماتِت به فِغان رسیدن… پَگَه تَهی چارمغای مَجِت سرش گَپ شُورانی دارن… راستی چارمغ دُزام اس… ادیم … تَسبِی گَکِ شِه دَه لای جای نِمازکِش ماند… و جای نِمازِ شُم دَه تَهی یک کَندو تَقِی کَد… و .. خدا تره روز نیک بته… شِپلیدنِ مِره شروع کد…گفتار کده رایی بُو… خاطرم جَم بُو که اَر چِقه قَرُم باشه لَت و کُوبُم نِمیکد… قُچار بتی … قُچار بتی کد… گفتار کده رفت… گفت … چارمَغاره از کجا دُزی کدی…گفتم … ادې جان خیر اس اَمِم دفام بخچش کُو دِگه نِمیکنم… بچِه گَکِ خُوب مِیشم… بان جایَه کای خودانه تالِه کنیم … شیطانَکِ مام تیل نداره دُودِش زِیاف شده از روشنیش کده… بابیم گفت… اینه حالی ای مارُم یاد میته… خودش خو… به جای رسیده شده… ادېم گفت … گپِ چارمغ دُزی ته که نه گویی خَو کَدن سرت حرام اس… گفتم… از اینی کَندو آی اِشکَم دار تان گرفتم… دیدم هر دو گَکِ شان زیر لب خنده کدین…مام دلاور شدم… ادېم … گفت … دُزی کدن از مال خود و مالِ مردم گناه داره… روی خوده سُونِ بابیم کد… ازش پرسان کد… کسی ده مَجِت چیزی نه گفت … بابیم… سَرِ ادېم خِشِم کد… کفت … کُلِگِی دَه جای مُلا شاندندش…عجب …ساده مِجاز استی … از تو…نَه نَه کلانِ دیوانه اَمِی ناسی دیوانه…اورُم خدا خیر بِتِیَه اَمُو ضابط صَیبَه پِشتی شِه کد … وا. دگام ..خو گفتین… باش که پَگَه چی میشه… ادېم گفت زنَِ شُم خوب زن اس …خیر بِبِنه نَه نِی میترا گَک: گپ ادېم خلاص نه شده بود… که دِلِ مِه باز دِیوانِگی خوده شروع کد… چال زدم باز خوده ده بغل ادېم قُلاچ دادم … چاپلوسی کده..دستایشه پچی کدم و رویشه پچی کدم … دَه مُو ناوخت شَو عذر و زاری کدم تا که مِره بخچش کدین… ادېم گفت گپای کَتِه كَتِه نه بِزن … کَندو… چی اِشکَم داره… بابیم که یگان خوش خویی داشت …گفت اِشکَم خو نه نی تو داشت که غَمِ جانِ ما ره زایید… ادېم گفت…اِیلِه کُو … آلی ده پَسِ شَو غُرغُر نه کُو…. جایای ما ره تالِه کدیم … ادېم… مره… قَی خود خَو می داد تُوشَک چِگَکِ تِکه یی برم راس کدِه بو…پیش از خَو گپای دینی ره یادُم می داد… گپای مُوتَکی یادُم می داد… گفتم ادې جان اِم بِیگه قصی نه نی میترا ره بخچِم بکُو … چی کده که خوب زن اس…کام کاری بخچ مَه و شما کدَس… ادېم گفت … آه … رٍنگِ مارو…تو خو اَمِی رقم نه بودی… از وَختی که خدا دادهَ ستِت امی رقم جنجال داشتم کَتِی گَکِت … وختی که گَکِت گفت … فامیدم که از غَضَب مانده…دَمِی وخت بابیم صدا … روشن کو تو امو شیطانکه … مه میرم ده حویلی… با تو کتی چوچی دُلدُلِت تا که میتانی…قِصهِ کو… عجب خَلقِ بی تمیسی… بابیم توشک و لِیٰافِ خودِه گرفت از کَندو خانه بیرون رفت… ادېم گفت… او مَردَکَه حالی که مه از قارُم شِیشتُم تو شروع کدی…برو ده مَجِت خو کُو…دِلِم می لرزید که بابیم وادېم جنگ نَشِین … قصې بوبوی میترا نه مانه…خدا فضل کد… که بابه گَکُوم دِگِه چیز نه نگفت و رفت… بابیم و ادې گَکُوم به خاطر مه عجب کارایی کده بودِیَن: ادېم گفت… جانٍ ادېش تو گک از روز اول بسیار مریض بودی… هیچ خوب نه بودی… بوبویتُم چیزی ره نِمی فَمِید… تو زِ غَیری گریان می کدی…لاغر و رِنگو بودی… سَرِ تو شیر بوبویت خُشک شد… قُدری دو جان کدیم …بوبویت شیر پیدا نه کد… آغایت شیرچوشک و شیر خشک آورده می رفت و تو ره به هزار مداری گری شیر چوشک میدادیم… پیش چند تا مُلا بُردُمِت… اَمِی بابه گَکِت ده تختی پشت خود بستیت میکد … اَی کجاوا پیش ملاوا می بردیت… به ملاوا یا گندم می دادیم … یا شِیر یا جِرغات… بازُم تو خوب نِمی شدی …. کُلِگِی ما سنگ دَه دَنِم… میگفتیم… گَرِی داری و سات داری … به زنده بُودنت هیچ دِل خوش نه بودیم…بوبوگَکِت غیر گریان دگه کار نداشت… مگم … شیرآغا جان خُسرِ کاکایت که از هرات مِیمٰانی آمده بو… آدم بسیار دیندار و مسلمان و دلسوزی بود… او تُره ده بغل میگرفت و میگفت … جگر خونی نه کنین… انشاءالله ای نه میمُرَه ای آغای پِشکیس… پِشکِ خوده تیر می کنه… باز کم کم کلان شدی… یک چند روز که از پیش بوبویت ده قلا آوردمت … زَنای قلا هر کدام شان دوستت داشتین و میگفتین بوبودادا خدا غم نشان نَتَدِتان …ای بَچِه گکه خدا نگاه کنه… مه بیوار بودم که زود قصی نه نی میترا ره بگویه… مگَم ادېم ده مو قصی خودش بند پاییده بُو… مِه پرسان کدم…خی که كُلَۍ زَنای قلا قَی تان کمک کده… تو چرا تنا نه نی میترا ره میگی خوب زن اس… ادېمُم زَنِ تجربه کار … آستاییا یک مشت زدیم … گفت تو …چی پشتِ میترا و نه نیشه گرفتی … مچم تو چی استی …گفتم … ادې جان…خوش دارم بِفَمُم که چی رقم کَتِه شدیم… ادېم گفت… چوچی گَو واری کَتِه شدی…چوچی آدم خو تُره واری اِیرغٍشتَکی نیس… بازُم بیچاره قصِه کد…که دَه کابل و زابل کسی نماندس…مِه که زابُله نِمی فَمیدم …وا … چُرتی شدم … ده کوتی تاریک ادېم شان که بِیوَزوام خودش ده روز روشن گور مانِندِی بو…. تندورخانام بو… کَندو خانام بود… خانی شِیشتنییُم بودک…خَو خانام بو… هیچ نِمی فَمِیدی که شَو اِس یا روزِس …خودُمه اَی اِی پالو به اِی پالو می پرتافتم…ادېم … چی غَسمالَک انداختی…ماد عثمانِ قولاردو… دَه مِی غایت بابیم سَرِ ادېم قَرِیا کد که بگویی میکُشدِش خدای ناکده…خَو شو ..، او جَلِ ماده…گُمانُم پَگَه طارت و نِماز نه داری…مِه گفتم اِی شاخِ بَرَنتَیه چند ته قفاق می زنه…مگِم خودش گِلَم نه نی خوده…اَوار کده … آلی ملا اَذان مِیگُو… نه نی میترا بَخچِ مِه زیات کُومَک کدِه بودَس: ادېگَکُومه قربان شَوم تیز تیزیا قِصِه کد … او به ذاتِ خدا … کُلِگِی شان سَرِ مٍه چِقِه زَیَمَتا کشیدی…ادېم… گفت … بخچ ما غیرِ که به خدا دُوُا کنیم دِگه رَه نه ماندِه بو… یک وخت… که آوردیمت کَی خود ما… نهَ نِی میترام ده وطن آمدِه بُو… دید که زِیَف رِنگ میزنی و چیزی ده جانِتُم نماندِه بوُ… جگر خون شد…بخچکُم یاد داد که چی کنم…تا که اَرماند به دل نه پایُم… مِه از ادېم پرسان کدم که… نامای کُلِ دخترای قلا یک سُو اِی…نام میترا دِگِه سُو … چرا کامله و رقیه و ملیه نماندین…نی که مُوتَکِیاستین… اَدېم… گفت چیلک نه پَرتُو… مه نِمی فَمُم… مخصد نَه نِه گَکِش به مِه اَی خاطر تو کومک کده… ادېم گفت …آلی خوده به پالوی راس پغنه بتی..آیتالکرسی تام بخان… یک الحمد و سه قل والله رُم بخان… که پَگه وختی بیدار شوی … به نِماز … مِه که دلُم از خاطر میترا جوغو میزد…زیاد شَلِه شدم … که ادېم بخچم بگویه بوبوی میترا به مه چی کدَس ده خُورتَرَهکِیایم… یازده تَه دُخترای قَلاوا: ادېم گفت بچیم… نَذرِی بودی … هر کی هر چی می گفت … اموطونایی میکدم… زَنِ ضابط صیب گفت یازده ته دخترِ جوان از قلاوای چار طرف جَم کُو …کُلَی شان کالاوای پاک بپوشین…وضوکنین…ده خانای خودان دو دو رَکات نفل بخانین… وا … ده حویلی یا زیر چارمغا یک جای جور و پاک کُو …بچه ره سَرِ یک تُوشکچه اِیلَه بتی… دخترا به نوبت کلیمای خودانه خانده و از سَرِ بچه بِذگرین و دختر آخری بِگردِش و یکی به دِگیش… داده بِرِیَن … ده آخر یا ده بغل تو یا ده بغلِ بتندِش وا یکی ما ده مَجِت می مانیمش… و به خدا عذر و زاری می کنیم که نِگهَیش کنه…ده او غایت اَمِی میترا گک ده شِکمِ نَه نِیش بو…وا … خُدا خیر بته بابیته …قبول کد ..بخچ مام اجازه داد که پیش زَنٰای قلاوای همسایه بُرُم… زَنِ ضابط صیب یادم دادِه بو…که چادِرِ کلان بپوشم و از پیش…نَهنای دخترا کَی نوک چادِرٍم گدایی کنم که … دختر شانه بانِین… باز اَمونایی کدم … یازده ته دختره جَم کدم…شُوروای تُند و تیز بار کدم نانای قُلاچ قُلاچ تندوری پزیدم و سلاتِی تُند کدم … که تو شامَتی بخچ ما زنده بپایی و خدا قبول کنه… عذر و زاری ماره… بگویی او روز ده قَلای ما جَشِم بو… خُوشی بودیم…بوبو گَکِتُم بِسیَر خوش بو…باز… ادېم..گفت… دخترا که از سرِت بِذگَریدن… خدایی… دخترِ ملل صیب که نوبت آخر از او بود ..،تره ده دامنِ زنِ ضابط صیب انداخت و رفتیم طرف مَجِت … ده ره … زَنِ ضابط صیبه گفتم…ناسیم که به خیر جور شوه … باز اگه اُشتُکِ اِشکَمِت دختر بو…بخچش میتی… بیچاره ره خدا روز نیکی بته … گفت…به دِلِ مَه و تُو باشه… آه … چرا نی … خو…هنوز اشتک ده شِکمُم خربوزی سر بسته و بچه ده مَجِت …اول خدا بخچ تان بانیش… با … دَه وَختش مردا میانهکالِ خودِ شان گپ بزنین… با ده مَجِت بُردیمت…باز کارای کدیم… که بخچت نَقِل میکنم…آلی خَو کُو که اٍم دفه بابیت از خانه میکَشدِ ما…. ادامه دارد… |
زندهگی و فُرود فَراز های تلخ و شیرین آن دلپذیری و دلگیری های خود را دارند، این انسان است که هیچ نه می داند چی و چی وقت اتفاق می اُفتد؟ جولانِ زندهگی گاهی چنان خودنمایی می کند و انسان را حیران می سازد که درون مایهی هستی، انسان را به سازگاری های باورمندِ فردای نیک رهنمون میشود.
فصاحت و بلاغتِ انسانی، عطوفت و محبت انسانی نردبان اساسی همین بازی تقدیر است. انسان پیش از رسیدن به ایستگاهی که هرگز در فکر و خیالاش هم نه بوده به همانجا پیاده می شود.
ادامه خواندن سیمرغ سیمین تن رویا های من: محمد عثمان نجیبخانای چشمک دار ادېم شان ده قلا…مام بسماللهِ اول و آخر گفتم… پیاوه خوب مزه میداد… مرچ خشک میدهکدگی سَوز کت نان گدوله بسیار مزه داد… ادیم گفت… او خراباتی… ده ای روزا به سُر نیستی چی کَدستِت… مه به خاطری که گپه تیر کنم… یک لُور بازی کدم… از بابیم پرسان کدم که چرا گَوا و گوسپندا ره بستهِ کدین ده تبیله…زَیمتام می کشین… اقه ملک و کُرد و پلوانام دارین…کاکا اخترو بر تان دِیقانی میکنه… مگم گوشت نِمیپزین…تا گپو مه آخر کنم … یک دفه ادیم صدا کد.. الکذاب لامتی… مهِ مانای او گپه نِمیفامیدم… پرسانش کدم ادې جان ای مَتَلَکِت کام مانام داره یا خَیکِی… بابیم گفت… بچه بِسیَر
ادامه خواندن میترا نور و من قمر میترا سلسلهی داستان تخیلی بخش پنجم: محمد عثمان نجیب
بخش چهارم و اخیر:
خطاب برای سفسطه سرایان ؛ آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، می دانند که نه می دانند من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم که بدون من کامل نیستند
توضیح:
بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک، هزاره، پرچمی، خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت میسازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هاستم.بیشترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف وسیعییی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر های شامل روایات فراموش من میشود لطفاً خود شان یا دیگر همکاران عزیز ما به من گوشزد نمایند و یا خود شان به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.
ادامه خواندن دو لشکر کشی و دو تفاوت فاحش آمریکا و اروپا و شوروی: محمد عثمان نجیبمن سه سال پیش در مورد دوستم چیزی نوشتم اما حالا حیران ام که دوستم نه ترسی که رفیق من بود چی شد؟
دوستمی را که من می شناختم تا دم مرگ هم آن دوستم نه می شود و هرگز نه می شود اگر هزار بار دیگر هم از غنی مارشالی بگیرد.
قومگرایی و تبارگرایی بیماری جدیدی که سوگمندانه حالا از دوستم یک شخصیت تمام عیار تبارگرا بار آورده است.
ادامه خواندن روایات زندهگی من : محمد عثمان نجیب- بخش های ۷۸ و ۷۹دختر :
فرزانهی شهر ز شهر قصه ها می آید
او با بسی گلایه و بسی فسانه ها می آید
میترا ز شامگاه تیرهی کوچه ها سخن دارد
فرزانهی شهر از بیدادگران عذاب میگفت
که فصل ها همه ماجرا آفرینی داشتند
ادامه خواندن چند شعر از : نوشته عثمان نجيببر خلاف آن که در زنده گی رسمی و سیاسی و کاری و نظامی خود یک سطر یادداشت نه دارم، اما در زنده گی دنیای محبت خود همه را رو نوشت دارم که بیش ترین شان زمان و مکان خاص هم دارند.
خداوند که خالق همه گونه های مخلوقات خودش است، درد قلب روحانی را در برتری های برازندهی خلقت انسان آفرید، این درد در همهی ما عجین شده و احساس آن بستهگی به توانایی های ریاضتی آدم ها دارد.
چنان احساس وقتی در وجودمان نهادینه شده و قله های بلند همت را می نوردد و مسخر می کند که بیازارندمان و ما از آن بگذریم با آن که میتوانیم نه گذریم.
ادامه خواندن سیمرغ رویا های من: عثمان نجیب-بخش سوم> مام عجب آدمی بودم ده او قلای کته و سوته ده او سند و سال چی فکرای لودهکی داشتم، از پیش نسیم جدا شدم طرف خانی بابیم شان آمدم. نزدیکای شام گو گم شده، دان دروازی بابیم شان یکدانه سنگ کلولی کلان کلان مانده گی بود که نمی فامم چه قسمی او ره آورده بودین، به گمان خودوم کس ناورده بودیش… مگر بابیم کت ریشک سفید خود و کت کمرک کود خود و دستکای لرزان خود هر وخت پشت خوده ده مو سنگ می داد… نزدیک رسیدم…
که بابهگک مه خو بورده، صدایش کدم بابه بابه… او وختا مردم زیاد موتکی نه شده بودین کسی کسی ره جان نمی گفت… مگم یگام تا آغا های خودانه آغاجان و بوبو های خودانه بوبو جان می گفتن… مام بوبو جان و آغا جان میگفتم … چند ته صدا صدا کدم بابه گکوم بیدار شد…
ادامه خواندن میترا نور و من قمر میترا” بخش چهارم قصهء سر شرشره: نوشتهی محمدعثمان نجیبمن یک سطر یادداشت تحریری نه دارم و هر چی می نویسم به لطف خدا و بای گانی حافظه است. به هیچ کسی تهمتی نه می بندم و هیچ حقیقتی را که می دانم کتمان نه می کنم.هر کس هر گونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و خواننده های با بصیرت بیاورد.در روش نگارش و کاربرد واژه ها همان هایی را می خوانید که من اصل و ریشه ی آن ها را می شناسم و ما حق نه داریم ؛ چیزی را از ریشه عوض کنیم.
ادامه خواندن سازمان های جاسوسی آفت بی پایانی برای کشور؛ روایات زندگی من :محمدعثمان نجیبغرش رعد شنیدم گفتم که گام های تست
پریدم و دیدم که غوغای خیال های تست
پرسه زنی در دلی که داغ دار نگاه های تست
خانهی دل آبستن اتفاقی به پای های تست
خونابهی دل سرخی نوشان ز لب های تست
ادامه خواندن جغد نادان :محمدعثمان نجیب
دسترسی هند در افغانستان راه طولانی دارد و جزء به انجام امور استخباراتی ممکن نیست تا پاکستان را از خاک افغانستان هدف قرار دهد. مجربان مسلکی و مخربان هر دو کشور دست شکسته و عقل پاشیدهی رهبران حاکم در افغانستان را چنان بسته کرده اند که مرکبی را در طویله نه می بندند.
پاکستان هر از گاهی بر منافع هند در افغانستان می تازد و بدون هیچ ناکامییی به هدف می رسد و رسیدن به آن هدف های ویرانگر برای ملت ما میسر نیست مگر به همکاری جواسیس بیشمار پاکستان که حتا کلان شهر های مرزی ما را هم مات و مبهوت و عاشق پروپاقرص خود ساخته و درصدی زیادی ناخودآگاه در خدمت ISI قرار دارند.
ادامه خواندن راجا گوپتای هندی جاسوس، عامل و کلیدی برای حل معمای سقوط کابل بانک بخش. دوم :محمد عثمان نجیبهر روز تست مادرم نه که هشت مارچ روز تست ؛ همسرم و خواهرم !
مولانای بلخ را مادری زاد
به نام مالک ن والقلم و مایسطرون، خداوندی که آدم آفرید و آدمی بودناش آموخت، پروردگاری که آدم را آموختن آموخت تا با قلم سخن بنویسد و با زبان بیالایدش و با خرمن خیالاتاش مقام والای ابهت و جلال انسانیت را بستاید و احتفالی را بیاراید.
حضورسنگین و شکوه رنگین و جلوهی صیقلین من و شما در هر اتراقگاه اندیشه ها و در تهیی هر سقف انوشه ها و در هر دیداری بر یاد پارینه ها و در هر
وادی کوچک اما با مهر بزرگ حالینه ها میمنت میمونیست از در هم آمیزی رنگ های راستین بی رنگ ها.
ادامه خواندن یک تیر و دو تقدیر : عثمان نجیبافت و خیز های طبیعت زمانی از دور ها نمایان می شود و گاهی از نزدیک ها هم به چشم نه می خورد سر پناه های گلی، مزرعه های سبز بهاری و خارهی برفی دو فصل بلند باروری تابستان و پائیزی زمستان را در آغوش دارند و هر کدام هر دو را سوی خود میکشاند و سر انجام کشکمش ها به اصلاح تن می دهند تا هر کدام سه ده روزی را سه بار حاکم منطقه باشند، عجب است که توافق شان با وجود اختلاف های شان بسیار با هم مهربانانه است و مثل زنجیر بی شکست یل گردن فرازی بار آمده اند و بساط شان را هم نوبتوار می گسترانند و با هم در هم آمیزی دارند و توافق کرده اند بدون جنجال دوران شان را دور بزنند.
ادامه خواندن بخش اول- دهکدهی ما در فلات سبز و در وادی پر: محمدعثمان نجیبخواهش دارم تا کمی فرصت به خواندن این درد من پیدا کنید.
به پا خیزیم تا لحظه ی براندازی مستبدین.
من و تو که نزد اربابان قدرت جهان و نوکر های شان ارزش کاهی نه داریم، چی زمانی به خود می آییم؟ ما گرسنه گان و پینه پاچه ها بوریا کفش ها را به بهانه ی گونه گون می دزدند. هر روز یک روی جدید سکه را به رخ ما می کشند. سه روز نه شد، چهار هزار نفر بی کار و سرسبیل و وامانده را با هزینه های بی حساب و حساب دهی صرف کردند تا چهارصد قاتل ملت را رها کنند. در آن نمایش مضحک همه چیز را به اندازه ی قد شان بریدند و دوختند و پوشیدند. و امروز طرح نو در انداخته و به اصطلاح رهایی آن ها را به چالش کشیده اند.
ما هر کدام ما که عضو این سرزمین سوخته و ویران هستیم و سینه های پرُ درد داریم؛ فریاد آن جز به خدا به کی خواهد رسید؟
ادامه خواندن جز قیام سراسری در کشور، راه دیگری نیست ؛ به پا خیزیم: نوشتهی محمد عثمان نجیبتذکر: در محشری از اصطبل هایی که علیه کشور ما و به خواست نابخردان حاکم بر سرنوشت ما، همه وحش می پرورانند هیچ کسی کوتاهی نه کرده است.
از هیچ گوشه ی جهان هیچ صدایی را نه شنفته ایم تا کسی علیه ما اعلام مستقیم جنگ و ستیز کرده باشد، مگر جهان گشایان قدرت مندانی که نیازی به اعلام جنگی یا کسب اجازه یی نه داشته اند.
ادامه خواندن آخند شیعه را با طالب سنی چی کار؟ … نوشته عثمان نجیبمخالفت نارسای خانم مینه با وجود آگاهی بهتر و علمی او به زبان فارسی، دیدگاه و عمل کرد ناصواب او را در آوردگاه توسل به خرد ورزی جاگزین عقلانیت می کند و نه می تواند، چنانی که حقیقت است عمل نماید.
ستیز خانم مینه با این زبان به پیروی اهل جهل و جعل اما وابسته تمایلات و احساسات تشنه کامی قدرت گونه است که همه دری تنها می گوید. مرحوم بکتاش اگر حیات میداشتند ؛ مخالفتی در این نوع کرسی یابی همسر شان میداشتند.
، چون شادروان بکتاش هیچ گاه معامله گری در آرمان ها و تعهدات ملی و سیاسی خود با آمپریالیسم نه داشتند و استاد گرامی ما عمری صاحب پدر بزرگ وار خانم مینه ( اگر غلط نه کرده باشم )، خط روشنی از اصالت ملی گرایی داشتند.
ادامه خواندن یادداشت کوتاه در ارتباط نظر بانو مینه بکتاش: عثمان نجیب