سرنوشت : هارون یوسفی

این خاک که آلوده‌ترین جای جهان است

هر فصل که من می‌نگرم فصل خزان است 

خاکی که در او مرد ، امیر است و خبیر است

   مُلکی که سرا پا همه زندان زنان است

تا حرف ز نان و شکمِ گشنه بگویی

    گوید که خداوندِ جهان رزق‌رسان است 

در عمر چنین رعیت ساده ندیدم

   چون رهبر شان  رهبر بی‌نام و نشان است

فارغ ز کتاب و سبق و درس و معلم

یک عده‌ی شان فکر کنم گاوچران است

از علم و هنر بی‌خبر و  دشمن فرهنگ

ای وای خدایا که چی یک  دردِ کلان است

یک عده به دنبال حجاب و سر و ریش است 

 یک بخش دگر هم که به دنبال فلان است 

ای خالق عالم تو بیا مرحمتی کن

بنگر همه از دستِ حریفان به فغان است

هرگز سخن‌ِ مردم دنیا نشنیدند

من فکر کنم مشکل شان فهم زبان است!

شاید که شود رام و سر عقل بیاید

گر رام نشد قابل یک نقل و مکان است

نه ساز و نه آواز و نه درس و نه محبت

در مکتب شان بی‌هنری کار کلان است

یک روزِ خوش از کِرده‌ی  این قوم ندیدیم  

این بخت بدِ مردم افغان و ستان است

نیمی پی تیل و نمک و بوره و منزل

وان نیم دگر شام و سحر در صفِ نان است

ما نیز در این ملک کسی بوده و هستیم

این واقعیت تلخ چی حاجت به بیان است

دیریست در این بادیه غمخوار نداریم

ملک من و تو خشره‌ترین  ملک جهان است

ای خالقِ عالم تو بیا مرحمتی کن

بنگر همه از دستِ حریفان به فغان است

هارون یوسفی

بروکسل – بلجیم 

۲۳ دسامبر- ۲۰۲۳