اتشی که از عشق در قلب زبانه میکشد؛ کسی حرارتش را حس نمیکند؛ تنها عاشق میداند که چه شعله جانسوز هست / لالاگفت که عشق عجیب درد بی درمانیست که هیچ کس نمیداند چه وقت سراغ ادم میآید.
روزی مه و سونیا از مکتب یکجا طرف خانه میامدیم؛ سونیا از مه سوال کرد ( درعروسی ام اشتراک میکنی) گفتم چرا که نی … سونیا از نامزادش تعرف کرد و گفت اقارب شان می باشد. خانه شان ساز و سرود برپا بود مادرکلانم چند دشنام نثار شان کرد و ارسی ها را بسته کرد و گفت فقط ما در کوچه خرابات زندگی میکنیم.
کاکایم گیلاس آب بدستش بود با تبسم مخصوص می خواست آب بنوشد که من مثل خروس بی وقت آذان دادم و گفتم ( چرا بی بی جان اخر .عروسی سونیاست)
ادامه خواندن داستان جالب پرُ عاطفه عشقی «سونیا و شفیق کاکایم؛ قسمت دوم : نوشته ماریا دارو