گفتند روز نخست عقرب، روز بزرگداشت از ابوالفضل بیهقیست. به یاد نوشتهء کتابسوزان در انجمن نویسندهگان افغانستان افتادم که بیست و اند سال پیش نوشته بودم.
… یك روز دیگر كه دهان بخاری باز بود و مطالعه می كرد از بخاری صدایی شنیدم كه مرا تكان داد. كسی با لهجهیی سخن میگفت كه تا كنون نشنیده بودم كه زبان پارسی دری را با این همه زیبایی و شكوه سخن بگویند.
حیران بودم كه این بزرگوار كی است. این قدر فكر كردم كه از شمار نخبهگان است.
محمد اکرم نقاش در مکتب صنایع کابل رشته خطاطی و نقاشی را مسلکی آموخت در زمان که متعلیم بود برای رنگ مالی ونقاشی منازل شخصی فعالیت میکرد و به همین دلیل مردم عوام وی را بنام رنگمال یاد میکردند.
مرحوم محمد اکرم نقاش یکی از چهره های بسیار برجسته و درخشان هنر تیاتر های کابل بود .
در مورد این هنرمند خلاق هیچ اثر نوشتار از کسی به چشم نخورده است در حالکه او یکی از محبوب ترین کمیدن در تیاتر کابل بود.
آفتاب تازه سر زده بود که خود را در برابر سه جوان برومند ایستاده در دم دروازه یافتم. اگر زبیر هجران را چند سال پیش نمیدیده بودم/ دیده نمیبوده باشم/ ندیده بودم/ نمیدیدم/ (چه کسی گفته فارسی آسان است؟)، گمان میبردم آن دو تن دیگر برای دستبند زدن و گرفتار کردنم آمده اند. (چهرههای خندان سلیمان دیدار و مجیب مهرداد به پولیس نمیماند، ولی با بخت خود چه میکردم؟ به دو چیز معتادم: قهوه نوشیدن و زندان رفتن)
مرا بردند به یکی از بهترین رستورانهای در دل شهر. چه درد سر دهم؟ از آستان دروازه تا بالای برنده، جای سوزن انداختن نبود. ناگزیر بیرون شدیم و رفتیم به جای دیگر که پُرتر از اولی بود … و رستوران سوم و چهارم و پنجم با همان سرنوشت سرشار؛ تا اینکه گوشۀ دنجی در یک قهوهخانۀ برازیلی یافتیم.
البته باید گفت اینکه ما دربارۀ دانشمندان و مفاخر بزرگ ایـن سـرزمین چیـزی مینـویسـیم و کارنامـههـای علـمی و پژوهشهای آنها را در خور یادآور اخلافمان قرار میدهیم از احساس پاک، برداشت و سلوک نیک و اخلاق عالی ما نمایندهگی میکند، همینکه زحمات و فرآوردههای تاریخی، فرهنگی و ادبی بزرگان خویشرا به یادکرد قرار میدهیم، در واقع به فرهنگ، ادب و تاریخ خویش ارج میگذاریم، زیرا از اثر کارکردها، تحقیقات و مطالعات مستدام بزرگان و دانشمندان است
در بهار ۱۹۹۰ در مکروریان کهنۀ کابل با خواهر و برادر نوجوانی به نامهای بدریه و بهزاد آشنا شدم. پدر شان پیشۀ بازرگانی داشت و از من خواسته بود فرزندانش را با الفبای انگلیسی آشنا سازم.
در نخستین روز دیدار مان، چشمم به چند عکس سلام سنگی روی دیوارهای دهلیز و اتاق درس شان افتاد. آنان کلکسیون بزرگی از عکسهای این هنرمند داشتند و دوستدارش بودند.
بدریه و بهزاد در یک روز برفباران همان سال به دیدنم آمدند و گفتند: “برای خداحافظی آمده ایم. به کسی نگویید، ما از افغانستان میرویم.” سپس آلبوم دوستداشتنی شان را نزد من امانت گذاشتند و افزودند: “هرکسی نشانی درست بیاورد، عکسها را به او بدهید تا به ما برساند.”