غـزل زیبـا از عبـدالـقـادر بـیــدل «دهـلـوی »

پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌ کبریا اینجا

به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا

دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد

بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا

غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بی‌ساحل

سر آن دامن از دست‌که می‌گردد رها اینجا

ادامه خواندن غـزل زیبـا از عبـدالـقـادر بـیــدل «دهـلـوی »

سـروروسردارعالـم ، چـون الف درنام آدم

دال ومیم آمد موخر، ای زآدم هم مقدم

ازهـمه بالا وافخم ، ازهـمه والاواکرم

ازاعاظم نیزاعـظم ، ازهـمه اعلی واعلم

ادامه خواندن

انتخاب غزل زیبا از حضرت عبدالقادر بیدل «دهلوی »

پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌ کبریا اینجا

به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا

دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد

بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا

ادامه خواندن انتخاب غزل زیبا از حضرت عبدالقادر بیدل «دهلوی »

منــاجــات نــامــه خــواجــه عـبــدالله انــصــاری

ansari1

الهی! گل بهشت در چشم عارفان خار است و جوینده تو را با بهشت چه کار است؟

الهی! اگر بهشت چشم و چراغ است بی دیدار تو درد و داغ است.

الهی! بهشت بی دیدار تو زندان است و زندانی به زندان برون نه کار کریمان است.

الهی! اگر به دوزخ فرستی دعوی دار نیستم و اگر به بهشت فرمایی بی جمال تو خریدار نیستم.                             مطلوب ما بر آر که جز وصال تو طلبکار نیستم.

روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست             کار عاشق جز تماشای وصال یارنیست
از سرکویش اگر سوی بهشتم می برند                   پای ننهم که در آنجا وعده دیدار نیست

الهی! تو ما را جاهل خواندی از جاهل جز خطا چه آید؟

تو ما را ضعیف خواندی از ضعیف جز خطا چه آید؟

الهی! تو ما را برگرفتی و کسی نگفت که بر دار.

اکنون که برگرفتی وا مگذار و درسایه لطف و عنایت خود میدار.

والحمدلله رب العالمین.

داستان های همسو باتصوف – نـویـسنده:نـصـیـراحـمـدرازی – سدنی آسترالیا

   راه رهایی از رنج تعلقات دنیوی : دربخش سوم به این مسأله اشاره نموده بودم که روح علوی نورانی دراثر انس وعلاقه به جسم مادی رنگ قوای حیوانی جسمانی بخودمیگیرد، وشهوات طبیعی بیهمی و سبعی دراو اثرمیگذارد، وروزبه روزعلاقۀ او به جسم ومادیات افزونتر میشود، وآلایشهای جهان فریبندۀ مادی پروبال آن مرغ لاهوتی رامی بندد، چنانکه درحیات دنیوی احساس شکنجه ورنج میکند، وعلت اساسی اینهمه رنج در درون شرهمان دورافتادن ازمعارف روحانی و معنوی است. چراکه انسان درین حال برسر دوراهۀ مابین روح وتن، با معارف روحانی وشهوات جسمانی، درتردد وحیرتی جانفسا وروحکا می افتد، و ازپردۀ دل میخروشد وآزادی می طلبد. مولوی فرمود :

مرغ کو اندرقفس زندانی است    می نجوید رستن، ازنادانی است

روح هایی کزقفس ها رسته اند    انبیا و رهبر شایسته اند

از برون آواز شان آید بدین    که ره رستن تر این است این

ادامه خواندن داستان های همسو باتصوف – نـویـسنده:نـصـیـراحـمـدرازی – سدنی آسترالیا

صبور باشید : رشید جــمــیــلی

alsaboor1

دل  را مشکن  شاید  خانهء خدا باشد  – کسی  را  تحقیر  مکن شاید  محبوب  خدا باشد

از  هیچ  عبادت  دریغ مکن     – شاید  کلید رضایت  خدا باشد

سر نماز  اول  وقت  حاضر  شود – شاید  اخر ین  دیدار با خدا  باشد

هیچ گناه را کوچک نشمار  – شاید  در  آن  خشم  خدا باشد

از  هیچ  غم  ناله  مکن    شاید  امتحان  از سوی  خدا باشد

صبور باشید که یکی از نامهای  خدا است     

ســه چــیــز را به آسانی از دست ندهید : ارسالی نجیب الله بابک

اول    جوانی  – وقت  – دوست

دوم – سه فرد را همیشه  احترام  داشته باشید. پدر    مادر  و استاد

سوم سه  چیز را به  نفع  خویش  استفاده  کنید – عقل  – صبر و همت

چهارم – سه  چیز را  بیشتر از  همه  بشناسید – خود  – خداوند  و حق  دیگران

پنجم  – سه  چیز  را  همیشه  بیاد داشته باشید. مـــرگ – احـــسان و قرض

شــشـم- ســه چیز را همیشه با احتیاط  بردارید . قدم – قـــلم و قــســم

هفتـــم- لذت  سه  چــیــز را هیج  وقت  از دست  ندهید . مال  – اولاد و  آزادی

هــشــتـم – سه چیز را با قمیت  جان  تان  حفاظت نماید . امانت – ناموس  و دین « عقیده »     

روی کدام دلیل چیزی و یا شخصی را دوست بداریم :ارسالی ثــریااحمدزی

مرد را به عقل و وقارش  نه به ثروتش 

زن را به  وفایش  نه به جمالش 

دوست را به  محبتش  نه به کلامش 

عاشق را به صبرش نه به ادعایش 

مال را به برکتش  نه به مقدارش 

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش 

غذارا به  کیفیتش نه به  کمیتش 

دانشمندد را به علمش نه به مدرکش  

مدیر را ه عمل کردش  نه به جایگاهش 

نویسنده را به باورهایش  نه به تعداد کتابهایش 

شخص  را به  انسانیتش  نه به ظاهرش 

دل را به  پاکیش  نه به صاحبش

جسم را به  سلامتیش  نه به لاغریش 

سخنان را به عمق معنایش نه بهگوینده اش 

هرگاه به گفتار  بزرگان عقیده داشته باشیم ٬ زندگی  در مسیر اصلیش حرکت  میدارد.

به سلسله سخنان حکمیانه از کتاب پیامبر : نوشته خلیل جبران

 خلیل جبرانوسخنرانی  گفت : از آزادی سخن بگو

و او پاسخ  گفت : در  دروازهء  شهر و برکنار آتشدان  تان شما را دیده  ام که بخاک  میافتید و آزادی خویش را  پرستش  میکنید. آن سان  که بردگان در برابر ستمگر فروتنی  میکنند و با وجودیکه آنان را سر میزند اورا ستایش  میکنند.  آری ُ    در نیایشگاه و در سایه دژها آزاده ترین شمارا دیده  ام که آزادی  تان را  چون طوق  و دستبند برخویش  می نهید . آنگاه دلم خون شدُ زیرا تنها  آن زمان میتوانید  براستی  آزاد باشید که  حتی  آرزوی  درپی  آزادی بودن را قیدی بیابید و از  سخن  گفتن  در بارهء آزادی  بعنوان  آماج و انجام بپرهیزید. آنگاه میتوانید براستی  ازاد باشید که روزهای  تان بدون مهری و شبهای  تان بدون  خواست  غم نباشدُ بلکه این  چیزها زندگیتان را احاطه  کنند وشما برهنه و بی بندبرفراز آنها قد برافرازید. وچگونه  میتوانید بدون گسیختن زنجیر هایئکه در  اوان درک تان بر گرد نیم روز خویش  بسته  اید فراتر از  روزها وشبهای تان پروازکنید. در حقیقت  آنچه که شما ازادی  مینامید استوار ترین  زنجیر هاست ُ با وجودیکه حلقه هایش در  خورشید میدرخشد و چشم را خیره  میسازد.

ادامه خواندن به سلسله سخنان حکمیانه از کتاب پیامبر : نوشته خلیل جبران

سخنان حکمیانه – برگرفته شده ازکتاب پیامبر نوشته : خلیل جبران «به ادامه گزشته»

  خلیل جبران سپس  توانگری  گفت: با ما از  بخشش سخن  بگو .

او  پاسخ  داد :

هنگامیکه  از  دارایی  خود  میدهید  چندان  چیزی  نبخشیده اید ُ بخشش واقعی  زمانیست که از خود مایه  بگذارید . چون  دارایی  شما چیزی  نیست جز مجموعه ای  که از ترس اینکه  مبادا بدان  نیاز  یابید ُ حفظ  وحراستش  میکنید. و فردا ُ فراد برای  سگ  مآل  اندیشی  که بدنبال زوارها بشهر مقدس استخوان  در شن  بی نشان  پنهان میکند  چه ارمغان  خواهد  آورد ؟

ادامه خواندن سخنان حکمیانه – برگرفته شده ازکتاب پیامبر نوشته : خلیل جبران «به ادامه گزشته»

سخنان حکمیانه : برگرفته شده از کتاب پیامبر نوشته : خلیل جبران

  وآنگاه زنی  که کودکی  در آغوش  داشت گفت: از  کودکان  برای  مان بگو !

و او گفت :

فرزندان شما  مال  شما  نیستند. آنها  پسران  و دختران زندگی هستند که  مشتاق  ادامه  خویش است.آنها  از طریق  شما  میایند و لی جزئي  از بدن شما نیستند. وبا وجودیکه با شما هستند به شما تعلق  نمی  پذیرند. ممکن است  مهر  تان را به انها  ارزانی  دارید ولی  نه  اندیشه  های  تان را ُ زیرا آنها  خود افکاری  دارند. ممکن است  اجسام  انها را آشیانه دهید ولی  نه روان شان را ! زیرا روان ایشان در آشیانه  فردا می زیدُ آشیانه ایکه  شما هرگز  حتی  درخواب  هم  نخواهید دید. ممکن است بکوشید که مانند  انها باشید ولی  کوشش نکنید آنها را چون  خود تان سازید.زیرا زندگی  پس  نمیرود  و با روز  پیشین نمی ماند.                                                                                                   شما کمان های  هستید که فرزندان  تان  چون تیر های  جانداری از آنها رها میشوند. کمانکش  هدف را در  دور دست میبیند و شمارا با  نیرویش  خم  میکند تا تیر هایش تند  بدور دست  رود.  بگزارید که  خم  شدن تان در  دست  کمانکش  برای  شادی  باشد. زیرا او بهمان سان  که تیر پرنده را دوست دارد ُ به کمان بازمانده نیز مهر میورزد .

حضور فعال پاکستان در افغانستان با کدام ارزش و با کدام معیار : احمد سعیدی

احمد سعیدی    نمیدانم روی کدام منطق رهبران دولت افغانستان مذاکرات صلح با طالبان را  در جاده‌ های سنگلاخ بدون تحلیل از مجبوریت های پاکستان  دنبال می کنند. شاید  جناب رئیس جمهور و رئیس اجرائیه به این نتیجه رسیده باشند که تنش‌های داخلی  در افغانستان و پاکستان، فشارهای خارجی و درگیری‌ها در منطقه همین جاده پر سنگلاخ روزی هموار خواهد کرد  . اما با چه قیمتی در بدل خون بهای نیم از مردم افغانستان هفته گذشته  سفر آصف علی زرداری، رییس‌جمهور پیشین پاکستان یکجا با یوسف رضا گیلانی، نخست وزیر دوران زمامداری حکومت حزب مردم پاکستان بگو مگو های زیادی را  در بین کارشناسان و تحلیلگران به همراه داشته است. 

ادامه خواندن حضور فعال پاکستان در افغانستان با کدام ارزش و با کدام معیار : احمد سعیدی

در عجبم از کسی که کوه را می شکافد تا به معدن جواهر برسد،ولی خویش را نمی کاود تا به درون خود راه یابد: خواجه عبدالله انصاری


ansari1 
الهی نام تو ما را جواز، مهر تو ما را جهاز، شناخت تو ما را امان، لطف تو ما را عیان. 

الهی ضعیفان را پناهی. قاصدان را بر سر راهی. مومنان را گواهی. چه عزیز است آن کس که تو خواهی…

الهی در جلال رحمانی، در کمال سبحانی، نه محتاج زمانی و نه آرزومند مکانی، نه کس به تو ماند و نه به کسی مانی. پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی. 

الهی چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم خاک بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم و شیطان را شاد

الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو 

الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم 

الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .

الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

ادامه خواندن در عجبم از کسی که کوه را می شکافد تا به معدن جواهر برسد،ولی خویش را نمی کاود تا به درون خود راه یابد: خواجه عبدالله انصاری

الهی … مناجات خواجه عبدالله انصاری

images

مست  تو ام از باده وجام آزادم 

صید توام از دانه ودام ازادم 

مقصود من از کعبه  وبتخامه توئی 

ورنه من ازین هردو مقام آزادم

دوستان و خوانندگان گرامی ! در بحث اندیشه  های دل چند مناجات از خواجه عبداله انصاری بشما تقدیم میداریم تا اندکی از جهانی مادی به جهان فانی توجه نمایم.

ســـزا 

 الهی !  نام توما راجواز ومهر تومارا جهاز 

الهی  !

شناخت  تو مارا امان و لطف  تو  مارا عیان 

الهی  ! 

فضل تو مارا لوا و کنف تو مارا مادی 

 الهی! 

صعیفان  را را  پناهی  ُ قاصدان را بر سر راهی  

مومنان را  گواهی ُ چه بود که افزائی و نکاهی ؟ 

الهی ُ 

چه  عزیزست او که تو اورا خواهی ور بگریزد اورا در راه آری 

طوبی  انکس را که  تو او رایی. آیا تو از کار خود کرائی ؟

ترا که داند ؟ که ترا تو دانی ُ ترا نداند کس تر ُ تو دانی بس .

ای  سزاوار  ثنا ُخویش  وای شکر کننده عطاء خویش  

رهی  بذات خود از خدمت 

تو عاجز و به عقل خود از شناخت منست توعاجز ُ وبه توان خود از سزای عقل تو عاجز

کریما! 

گرفتار آن دردم که تو درمان آنی  

بنده  آن ثنا ام که تو سزای آنی  ُ من در تو چه دانم ؟ 

توانی که گفتی من آنم ! آنی  

الهی !  نمیتوانم که این کار بی تو بسر بریم نه زهره ان داریم که از تو بسر بریم .

هرگه که پنداریم  که رسیدیم از حیرت شما  روا سربریم 

خداوندا! 

کجا باز یابیم آنرا که تو مارا بودی  و ما نبودیم ُ تا باز بآن روز رسیم میان  دود  و آتش و دود یم اگر بدو گیتی  آن روز یابیم پر سودیم  وربود خود را دریابیم به  نبود خود خوشنودیم. 

الهی  ! 

از  انچه نخواستی  چه آید  ؟  و آنرا که نخواهی کی آید ؟ تا کشته راازآب چیست ؟ و نابایسته را جواب چیست ؟ 

تلخ را چه  سود اگر آب خوش  در جوار است ؟ 

وخار را چه حاصل  که ازآن کش بوی گل در کنار است  

 الهی  گر زارم ُ درتو  زاریدن خوشستُ ورنازم به تو نازیدن خوشست .

الهی نسیمی دمید ازباغ دوستی ُ دل را فدا کردیمُ بویی یافتیم از خزینه دوستی ُ به پادشاهی برسرعالم نداکردیم ُ برقی تافت ازمشرق حقیقت 

آب از و گل کم انگاشتیم و دو گیتی بگذاشتیم ُ یک نظربسوختیم و بگداختیم 

بینفزای نظری واین سوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب ُ که می زده راهم بمی دار و مرهم بود.

الهی ۱ 

دو دوستانرا به خصمان می نمایی ُ درویشان را به غم و اندوهان میدهی ُ بیمار کنی  و خود بیمارستان کنی 

در مانده کنی  وخود درمان کنی  ! از خاک ادم کنی  وبا وی  چندان احسان کنی ُ سعادتش بر سردیوان کنی  

وبه فرودس  اورا مهمان  کنی ُ محلسش روضه و رضوان کنی  نا خوردن گندم ما دی پیمان کنی  و خوردن آن درعلم غیب پنهان کنی ُ 

آنگه اورا بزندان کنی  و سالها گریان کنی  ُ جباری تو کار جباران  کنی  ُ خداوندی ُ کار خداوندان کنی ُ توعتاب وچنگ همه بادوستان کنی .

الهی  !

بنده حکم ازل  چون برآید ُ و انچه ندارد وچه باید جهد بنده چیست ُ کار خواست  تو داردُ بنده به جهد خویش  کی  تواند ؟

 الهی  ! 

سزای  کرم  وای  نوازنده  عالم نه باجز تو شادیست ونه بایاد غم خصمی  وشفیعی و گواهی  و حکم هرگز بینما نفسی با مهر تو هم آزاد شده از بند  وجود  وعدم باز رسته از رحمت  اوح وقلم  در  مجلس   انس   قدح شادی  بر دست نهاده ومادم .

الهی  !

شرط است که چون مرده  درد شوی  

خاکی  تر و ناچیز تر از گرد شوی  

هرکاوزمراد کم شود مرد شود 

بفگن الفت مراد تا مرد شوی 

حضرت مولانای بلخ چنین میراید

 mawlana1

شمس  و قمرم آمد  ,   سمع و بصرم آمد          

وان   سيم  برم  آمد    وان  کان زرم آمد

مستی   سرم    آمد     نور   نظرم آمد  

 چيز  دگر  ار  خواهی    چيز دگرم آمد

آن  راه   زنم   آمد  ,   توبه    شکنم آمد

  وان يوسف سيمين بر ,   ناگه ببرم آمد

امروز به   از دينه   ,  ای مونس ديرينه     

 دی مست بدان  بودم , کز وی خبرم آمد

آنکس که همی جستم , دی من بچراغ او را    

 امروز   چو  تنگ  گل ,  بر  رهگذرم آمد

دو  دست کمر کرد او , بگرفت مرا در بر          

 زان   تاج   نکورويان   نادر  کمرم   آمد

آن باغ و بهارش بين , وان خمر خمارش بين     

 وان هضم و گوارش بين چون گلشکرم آمد

از  مرگ  چرا ترسم    کو آب حيات آمد          

  وز  طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد

امروز  سليمانم    کانگشتريم  دادی    

 وان  تاج  ملوکانه  بر   فرق سرم آمد

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم            

  يارب   چه سعادتها  که    زين سفرم آمد

وقتست   که می نوشم  تا برق زند هوشم         

وقتست   که بر پرم   چون بال و پرم آمد

وقتست که در تابم چون صبح درين عالم               

وقتست   که بر غرم   چون شير نرم آمد

بيتی   دو    بماند   اما , بردند مرا  ,  جانا             

  جايی که جهان  آنجا  بس مختصرم آمد –

پیر بزرگ  بلخ

دوستان و خوانندگان گرامی ! در بحث اندیشه های دل شمهء ازمناجات خواجه عبداله انصاری را بشما تقدیم میدارییم تا اندکی ازجهانی مادی به جهان معنوی توجه فرماییم.

Khaje-Abdollah-Ansari-1

مست  تو ام از باده وجام آزادم 

صید توام از دانه ودام ازادم 

مقصود من از کعبه  وبتخامه توئی 

ورنه من ازین هردو مقام آزادم 

 الهی !  نام توما راجواز ومهر تومارا جهاز 

الهی  !

شناخت  تو مارا امان و لطف  تو  مارا عیان 

الهی  ! 

فضل تو مارا لوا و کنف تو مارا مادی 

 الهی! 

صعیفان  را را  پناهی  ُ قاصدان را بر سر راهی  

مومنان را  گواهی ُ چه بود که افزائی و نکاهی ؟ 

الهی ُ 

چه  عزیزست او که تو اورا خواهی ور بگریزد اورا در راه آری 

طوبی  انکس را که  تو او رایی. آیا تو از کار خود کرائی ؟

ترا که داند ؟ که ترا تو دانی ُ ترا نداند کس تر ُ تو دانی بس .

ای  سزاوار  ثنا ُخویش  وای شکر کننده عطاء خویش  

رهی  بذات خود از خدمت 

تو عاجز و به عقل خود از شناخت منست توعاجز ُ وبه توان خود از سزای عقل تو عاجز

کریما! 

گرفتار آن دردم که تو درمان آنی  

بنده  آن ثنا ام که تو سزای آنی  ُ من در تو چه دانم ؟ 

توانی که گفتی من آنم ! آنی  

الهی !  نمیتوانم که این کار بی تو بسر بریم نه زهره ان داریم که از تو بسر بریم .

هرگه که پنداریم  که رسیدیم از حیرت شما  روا سربریم 

خداوندا! 

کجا باز یابیم آنرا که تو مارا بودی  و ما نبودیم ُ تا باز بآن روز رسیم میان  دود  و آتش و دود یم اگر بدو گیتی  آن روز یابیم پر سودیم  وربود خود را دریابیم به  نبود خود خوشنودیم. 

الهی  ! 

از  انچه نخواستی  چه آید  ؟  و آنرا که نخواهی کی آید ؟ تا کشته راازآب چیست ؟ و نابایسته را جواب چیست ؟ 

تلخ را چه  سود اگر آب خوش  در جوار است ؟ 

وخار را چه حاصل  که ازآن کش بوی گل در کنار است  

 الهی  گر زارم ُ درتو  زاریدن خوشستُ ورنازم به تو نازیدن خوشست .

الهی نسیمی دمید ازباغ دوستی ُ دل را فدا کردیمُ بویی یافتیم از خزینه دوستی ُ به پادشاهی برسرعالم نداکردیم ُ برقی تافت ازمشرق حقیقت 

آب از و گل کم انگاشتیم و دو گیتی بگذاشتیم ُ یک نظربسوختیم و بگداختیم 

بینفزای نظری واین سوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب ُ که می زده راهم بمی دار و مرهم بود.

الهی ۱ 

دو دوستانرا به خصمان می نمایی ُ درویشان را به غم و اندوهان میدهی ُ بیمار کنی  و خود بیمارستان کنی 

در مانده کنی  وخود درمان کنی  ! از خاک ادم کنی  وبا وی  چندان احسان کنی ُ سعادتش بر سردیوان کنی  

وبه فرودس  اورا مهمان  کنی ُ محلسش روضه و رضوان کنی  نا خوردن گندم ما دی پیمان کنی  و خوردن آن درعلم غیب پنهان کنی ُ 

آنگه اورا بزندان کنی  و سالها گریان کنی  ُ جباری تو کار جباران  کنی  ُ خداوندی ُ کار خداوندان کنی ُ توعتاب وچنگ همه بادوستان کنی .

الهی  !

بنده حکم ازل  چون برآید ُ و انچه ندارد وچه باید جهد بنده چیست ُ کار خواست  تو داردُ بنده به جهد خویش  کی  تواند ؟

 الهی  ! 

سزای  کرم  وای  نوازنده  عالم نه باجز تو شادیست ونه بایاد غم خصمی  وشفیعی و گواهی  و حکم هرگز بینما نفسی با مهر تو هم آزاد شده از بند  وجود  وعدم باز رسته از رحمت  اوح وقلم  در  مجلس   انس   قدح شادی  بر دست نهاده ومادم .

*******

شرط است که چون مرده  درد شوی  

خاکی  تر و ناچیز تر از گرد شوی  

هرکاه زمراد کم شود مرد شود 

بفگن الفت مراد تا مرد شوی 

 

( اندیشه های دل ) اشعار از مولانای بلخ وبیدل

مولانای  بزرگ بلخ
مولانای بزرگ بلخ

از جمادی  مردم و نامی  شدم 

از نما مردم  وبه  حیوانی  سرزدم

مردم  از حیوانی  و آدم شدم 

پس  چه ترسم  کی  زمردن  کم  شدم  

همره دیگر  بمیرم از  بشر  

تا بر آرم  از  ملائک  بال  پر 

بار دیگر  از  ملک  پران شوم  

آنچه  در  وهم  نگنجد  آن  شوم 

*****

من  انروز  بودم  که آسما  نبود  

نشانی  از  وجود  مسما  نبود 

زما شد  مسما  و اسما  پدید 

در  ان  روز کانجا من و ما نبود 

******

به بت خانه   رفتم به دیر کهن  

در و هیچ رنگــــی  هویدا  نبود 

بعمداٌ شدم بر سرکوی  قاف  

درآنجای  جز  جای  عنقا نبود  

به  کعبه  کشیدم  عنان  طلب  

در  آن  مقصد پیر و برنا نبود

سوی  منظر قاب  قوسین  شدم 

در آن بارگاه  معلا نبود 

نگه کردم  اندردل  خویشتن 

در آنجاش دیدم دگر  جا نبود 

*******

به  ارتباط  دل ُ بیدل چنین گوید 

MirzaA.QaderBidel

دل  گرم  من  اتش  خانهء  کیست 

نگاه  حیرتم  پروانهء  کیست 

به  دیر و کعبه  کارت چیست  بیدل  

اگر فهمیده ئی دل  خانهء  کیست 

الهی : ح . سهی کابلی


عید مبارک

الهی

در دل هر زره آفتاب  هستی

خورشید نور  جهان  تاب  هستی

مهر دل  جانٍ جانٍ ما هستی

بی  تو همه  بی آب  تاب  هستی

پروردگارا

نه  نیستی  هستی

نه هستی  هستی

هم نیستی  هستی

هم  هستی  هستی

وهم این  هردو

نیستی  و هستی

پروردگارا

روح  و روانم  هستی

نوردیدگانم هستی

ورد زبانم  هستی

هستی دل  وجانم  هستی

(خاک پای  خاک  پای  درگاه  تو – ح . سهی  کابلی )

اندیشه های دل

اعتماد به نفس   

هرگاه  انسان  اعتماد  به نفس داشته باشد زندگی  بزرگ ترین ُنعمت  برای آسایش  بوده تا از نعمات آن  استفاده و لذت ببریم.

کسانیکه  بالای  نفس خویش حاکمیت  ندارند همیشه به خواسته های غیر ضروری اغفال میگردنند و نعمات  خدا داد را که در اختیار دارد فراموش مینماید و وظایف انسانی که برایشان واجب میباشد در حایشه قرار داده برای  بدست آوردن اینها تلاش مینمایند: 

پول آنهارا بطرف خود میکشاند …بهروسیله که میشود مرا بدست  بیآور و همه چیز را فراموش کنید .

زمان میگوید مرااز دست ندهید ودنبالم کنید و همه چیز را فراموش کنید .

اگر به آینده متوجه شویم آینده  نیز مارا صدا میزند ُ همه چیز را فراموش  کنید ومرا تقلا نمایید. اما یک  صدا از عالم بالا مارا در همه  وقت دستگیراست و به سادگی  مارا الهام میدهد ُ  که در راه  راستی ُ مردم دوستی  و نیکو  کاری  قدم بگذار ومرا یاد کن  …  تلاش  مفنی و مذبوهانه رافراموش کنید و به آنچه از راه مشروع در دست دارید قناعت  نمائید نفس  کشته بهترین نعمت زندگی است … پس نباید در تلاطم  جاه وجلال غرق شد ُ زیرا جاه  وجلال  و مقام  ومنزلت دنیا همه  فانیست.  پس در هرلحظه  باید خدا را در فکر و اعمال  خویش حاظر و ناظر دانست .

شاعری  میگوید :

یک چند پی  زینت و زیور گشتیم  ُ درعهد شباب 

یک چند پی دیوان ودفتر گشتیم ُ از روی حساب 

چون  واقف این جهان ابتر گشتیم ُنقشیست برآب

ترک همه  کردیم  و قلندر گشتیم ُ مارا دریاب 

و بیدل میفرماید!

 حاصلم زین مزرع بی برنمیدانم چه شد

خاک بودم ُ خون شدم دیگر نمیدانم  چه شد

دوش در طوفان نا امیدی تلاطم کرد آه

کشتی  دل بود بی لنگر نمیدانم چه شد

مشت خونیکه  از تپیدن صد جهان آروز داشت 

تا درت  دل  بودُ آنسو تر نمیدانم  چه 

عرض  معراج  حقیقت  از  من بیدل مپرس 

قطره  دریا  کشت ُ پیغمبر نمیدانم  چه شد

 

 

 

رازهای موفقیت و خوشبختی : پترام کاظمی

پترام کاظمی

· اگه میخوای راحت باشی کمتر بدون و اگه میخواب خوشبخت باشي بیشتر بخون

· تا پایان کار از موفقیت در ان با کسی صحبت نکن

· برای حضور در جلسات حتی یک دقیقه هم تاخیر نکن

· قبل از عاشق شدن ابتدا فکر کن که آیا طاقت دوری .جدایی و سختی را داری یا نه ؟؟؟

· سکوت تنها پاسخی است که اصلا ضرر ندارد.

ادامه خواندن رازهای موفقیت و خوشبختی : پترام کاظمی

سخنان عاقلانه : پترام کاظمی

پترام کاظمی

نگو: ببخشید که مزاحمتان شدم!

بگو: از اینکه وقتتان را در اختیار  من گذاشتید متشکرم!

نگو: گرفتارم!

بگو: در فرصتى مناسب در کنار شما خواهم بود! 

نگو: دروغ نگو!

بگو: راست میگی؟! راستی؟!

نگو: خدا بد نده!

بگو: خدا سلامتی بده!

نگو: قابل نداره!

بگو: هدیه اى است برای شما!

نگو: شکست خوردم!

بگو: تجربه كردم! 

نگو: زشته!

بگو: قشنگ نیست!

نگو: بد نیستم!

بگو: خوبم!

نگو: به درد من نمی‌خوره!

بگو: مناسب من نیست!

نگو: چرا اذیت ميكنى؟!

بگو: از این کار چه لذتی می‌بری؟

نگو: خسته نباشی!

بگو: شاد و پر انرژی باشی!

نگو: اینجانب!

بگو: من!

نگو: متنفرم!

بگو: دوست ندارم!

نگو: در خدمتم!

بگو: بفرمایید! 

نگو: به تو  ربطی ندارد!

بگو: خودم حلش می‌کنم!

خوب سخن گفتن قلب ها را تسخیر می کند!

 

انـــدیــشـه هـــای دل : س – کابلی

Love_wallpapers_(16)

عشق  مانند یک  گلاس  شیشه یی  ُ مالامال از محبت  است که  از مغز به قلب  انسان  میریزد. این  گلاس  خیلی با ارزش  و امانت است  باید برای  حمل  آن دقت  کرد  هرگاه  از اندازه  معین  آن  اندک  کج  شود  یا محبت  بیشتر از حد در قلب  میریزد و یا محبت را بیجا در زمین  ریخته  اید. کوشش  کنید که پیمانه را  نهگدارید.  این  عشق  ممکن  است باپدر و مادر ُ فرزند  ُ مردم  بینوا و یا با دوستان  و اطرافیان تان باشد اما بیاد داشته باشید که  عشق  یک  اشعه از نور و تجلی خداوند است  زمانی که  داشته  اید  آن را  نگهدارید تا که  محبوب  را دریابید .در باره  محبوب  هیچگاه  از احیتاط و دو دلگی کار نگیرید  …محبت  خویش را برایش  چون  طغیان  دریا جاری  سازید تا قلب او در دریای  محبت  معشوق شنا کند. هرگاه  عاشق  شناور لایق باشد ُ ماهی گیر توانا  در میآید  و انگاه  در چنگک ماهی گیر ماهری  آوایزان میشود و راه  نجات جزغرق  شدن در دریای  محبت  نیست …

شاعری میگوید :

چو عشقت در دلم تابیده دیدی  –  برویم  همچو گل خندبیده  دیدی 

 ************************

سرانجام انسانها بیک  چیز پی خواهند برد … چیزی را که می پالند …بچشم دیده  نمیتوانند ُ آنرا لمس  کرده  نمیتوانند  ُ اما در پی  چیزی  که جستجو دارند آنرا در ذهن  و ضمیر شان  دارند … اینکه  چطور  انرا تبارز بدهند…..تمام انسانها در تشخیص محبوب  خویش  تشویش  دارند  روی  همین  دلیل  بعضی وقت ها فرصت را از دست  میدهند و یا از محبیت  زیاد بالای  محبوب  خویش  انقدر سخت  میگیرند که باعث  از هم  پاشی  عشق  میگردد  عاشق  باید  بداند که عشق  خود یک  سربازی  است  چنانچه  شاعری  گفته  :

چون همسفر  عشق  شدی مرد سفر  باش  – هم منتظر حادثه  ُ فکر خطر باش

*******************

چقدر  دردناک  است  که  میدانم  ….هنوز  هم  دوستم داری  اما برویت  نمی آوری …..زمانیکه  با تو  ام  قیمتش را نمیدانی  … و چه  دردناک  است  که  گریه  هایت  برایم اظهار عشق  میدارد  … وقتیکه  بالایم  گمان  نداری  اما قلبت با همان  صداقت  مرا می  پذیرید  فقط  ذهنت  در حال  تردید  است  . زمانیکه  تنها  میشوی  و جای  مرا  در  قلب  خالی  حس  میکنی  ُ درد  میکشی  … ایکاش  بجای  این  درد  کشیدن  ُ ذهنت را اماده  اظهار عشق  ساخته  و آنچه  که  هستی  برایم  بگویی  ُ نمیدانم  چرا اینقدر تحت  حواس  پریشانت قرار داری  و ندای  قلبت را نمی  شنوی  …… زمانیکه  از چشمانت  ناپدید  میشوم  ُ چون  عشقه  پیچانی بدور درخت  آرزو هایت  میپیچی  و  احساس  میکنی  که  خودت  به  خودت  دروغ  گفتی و  آنچه را  نامش  عشق  بود  … تو در رویا با آن مقابل  شدی  …آنچه را من  میخواهم  چشمانت پنهانی برایم  میگوید اما با غروریکه  داری  به زبان برایم  اظهار نمیکنی …  اینرا هم  میدانم  که بیشتر از آنچه  فکر میکنم  ُ دوستم  داری  …مگر این را باید  بدانی  که  در عشق  غرور مجاز نیست …. و متوجه  باشی  که  از اعماق  قلبم  دوستت دارم. و شاعری چنین میگوید

پیام  عشق را چشمت بمن گفت – خودت خاموش و یک دنیا سخن گفت

*******************

روزی  که  متوجه شدی  عشق  کسی  در  دلت  جوانه  میزند و کسی  بدلت  رخنه  کرده  است  ُ مواظب  باشی  که  موقع را از دست  ندهی…. وقتکه  متوجه شدی  عشقی را  که  برایش  انتظار  داشتی  برایت  هدیه  شده  است  ُ باید  قمیتش  را بدانی  و این  عشق  هدیه  خداوندیست که  تکرار  نمیگردد…… عشق  مانند نهال  سرسبز است  که  هر لحظه  از باد وباران  و از تبر باغبان  در هراس است  اما تو نباید تنهایش  بگزاری  و دست  خوش باد وباران  ونیش  تبر باغابان  گردد.   عشق  فراز و نیشب  زیاد دارد  ُ سختی  و دل  واپسی  دارد  …اما غرور و غیرت را نمی پذیرید … عشق  بالای  همه  چیز که  مقام  ُ جا و جلاش  و یا غرور است  خط  چیلپا میکشد … بدانی کسی که  عاشق  توست  ُ از  همه  جا وجلال  بریده  و صلت  ترا با قمیت  جان  خریده  است. تو باید قمیت  آنرا بدانی…..

************************

محبوب  من  میخواهم  از  حالم  بدانی ؟  … ولی  نمیدانم  از کدام  حالتم برایت  حکایت  کنم. از  دل واسپیهای  همه روزه  ام  ُ از تخیل  و  رویای  های  شیرین  و یا از پریشانیکه  مباد اغیار  بتو دسترسی  پیدا  کند … میخواهی  از  اولین  دیدار در وادی  سوزان  عشق  که  انتظار  ترا  داشتم  از آن  برایت  بگویم … نمیتوانم  از  حالاتیکه  همان  اولین  دیدار تا  امروز برایم  دست  میدهد  شرح  بدهم  زیرا برای  چنین  حظات  هیچ  قاموس  وجود ندارد  و در هیچ  کلمات  وصف  نمیشود …بجز  اینکه  خودم  و خدایم  میداند  وبس . شاعر ی چنین فرموده است

آرام تو  رفتار به سرو چمن آموخت

تمکین تو شوخی به غزال ختن آموخت

akslove-3