آخرین نگاه و آخرین لبخند؛ جرقه ای سوزنده و بغضی گلوگیر : مهرالدین مشید

سنگ صبور من! خدا‌ نگهدارت؛ روایت یک سفر خاطره انگیز

خانه ی ما سال‌ها بود که در سکوتی غم‌ زده فرو رفته بود؛ دیوارهایش خاطره می‌گریستند و پنجره‌هایش، هر صبح، چشم به راه خورشیدی بودند که گویی فراموش کرده بود از اینجا طلوع کند. در این خانه، واژه «مهمان» دیگر تنها در خاطره‌ها زنده بود، و صدای خنده کودکانه، مثل بوی مام میهن تازه، سال‌ها بود که از کوچه‌ ی ما رخت بربسته بود. صبحی معمولی بود، اما هوا بوی دیگر داشت. آفتاب نرم‌ تر از همیشه بر دیوار خانه می‌تابید و باد، آرام لای برگ‌های سبز درختان ناحو می‌چرخید؛ گویی طبیعت هم می‌دانست که امروز چیزی در راه است. مادرکلان با دستانی پر از شوق، غذا و چای را آماده کرده بود و نگاه اش به در دوخته شده بود. 

ناگاه، صدا آمد… صدای کوبیده شدن در، نه از جنس اضطراب، بل از جنس شوقی که سال‌ها در گلوی مادرکلان مانده بود. در گشوده شد، و نها جان و شهزاد جان با مادر جان و پدر جان  وارد خانه شدند، نه فقط با چمدانی از دوری و سفر، بل با نگاهی آشنا، گرمایی فراموش‌شده و صدایی که خانه را زنده کرد.

 درِ خانه به آهستگی گشوده شد، و دو فرشته پا به درون خانه گذاشتند؛ نها جان با چشم‌هایی چون مهربانی مادر، و شهزاد جان با لبخندی که گویی برف‌های سالیان را آب می‌کرد. آمدند، بی‌آن‌که بدانند، چراغ دل ما را روشن کنند؛ آمدند تا از خاکستر غربت، دوباره گرما بسازند.

نها جان، با لباس زیبا و آن چشم‌های همیشه نگران، اول وارد شد. کمی مردد، کمی خسته، اما با نوری پنهان که از نگاه اش موج می زد. پشت سر او، شهزاد جان، کوچکی پر از زندگی، با کوله‌ای کوچک و لبخندی که از پیشانی‌اش تا نوک انگشتانش امتداد داشت. اما مادرکلان، با آنکه از دیدن نها جان و شهزاد جان و مادر و پدرش، از سر تا پایش لبخند موج می زد؛ لبخند ها را در گلو شکست تا مبادا نها جان گریه نکند؛ زیرا نها جان در برابر خنده حساس است؛ کسی که با خنده با او سخن بگوید. او فوری حساسیت نشان داده و گریه می کند. مادر کلان می فهمید که برخورد با کودکی که در برابر خنده حساس است، نیازمند مهربانی، آگاهی عاطفی و تربیت تدریجی است و باید کودک را درک کرد و با او همدلی نشان داد تا کودک باید حس کند که احساساتش جدی گرفته می‌شود. با زبان ساده به کودک باید توضیح داده شود که خنده به معنای شادی است و نه تمسخر؛ برای کودک جمله هایی گفته شود که عزت نفس او تقویت گردد؛ نقش کسی را بازی کنید که به اشتباه فکر می‌کند به او خندیده‌اند و بعد نقش کسی که فقط خوشحال بوده را بازی کنید. این تمرین، به کودک کمک می‌کند تفاوت خنده‌های مختلف را تشخیص بدهد. به کودک آموزش های تدریجی داده شود تا یاد بگیرد که همه خنده ها تهدید نیستند و با معلم او صحبت شود تا کودک در صنف مورد تمسخر قرار نگیرد؛ زیراکودکانی که در برابر خنده حساس‌اند، اغلب دل‌هایی بزرگ و لطیف دارند. آن‌ها به محیطی امن، گفت‌وگوی صمیمی، و همراهی آرام نیاز دارند تا یاد بگیرند خنده همیشه به معنی تحقیر نیست. بنابراین نه تنها مادر کلان؛ بلکه ما همه با احتیاط عمل کردیم تا از گریه ی نها حان پیشگیری کنیم.

این گونه گریه ی کودکان از لحاظ روان شناختی کودک؛ ریشه در خودآگاهی در حال رشد، درک محدود از نیت دیگران، ترس از طرد شدن، یادگیری اجتماعی و تجربه‌های پیشین او دارد. این عوامل دست به دست هم داده وسبب می شود که در برابر خنده های دیگران حساس باشند و این خنده ها را نوعی تمسخر و توهین تلقی می کنند. کودکان آینه‌هایی ظریف و حساس‌اند. خنده‌هایی که در بزرگ‌ سالان شاید عادی و بی‌قصد باشد، در دنیای درونی کودک می‌تواند چون زخم باشد. مهم است که اطرافیان، به‌ویژه بزرگ‌ترها با دقت، مهربانی و همدلی با کودک رفتار کنند.

نها جان پیش از همه با لب های خندان وارد خانه شد و به گونه ی حیرت زده به چهار طرف خانه نگاه کرد. او زمانیکه از کلکین به بیرون نگاه کرد؛ منظره ی طبیعت خوش اش امد و لحظاتی مصروف تماشای دره‌تان شد.

مادر کلان بی اختیار و از روی وجد  فریاد برآورد:«خانه‌مان چراغان شد، جانم آمد، نوه‌ام آمد.» مادر کلان چنان به وجد  آمد که برای من گفت: آهنگ چراغان را بگیر : «خانه ما امشب چراغان است  – یار شیرین آمده مهمان است»

و من با بغضی که پشت چشمم سنگینی می‌کرد، فقط نگاهشان کردم… گویی کسی بخشی از گذشته‌ ام را پس فرستاده بود. نه، این فقط آمدن مهمانان نبود؛ این بازگشت بویژه بازگشت نها جان و شهزاد جان خود زنده گی بود، بازگشت آن چیزی که سال‌ها در خاطره های ما جا مانده بود.

صبح روز بعد، خانه دیگر آن خانه‌ی دیروز نبود. صدای خنده‌ی شهزاد از گوشه و کنار خانه می‌آمد و‌کویی چشمانش هر طرف برق می زد. نها جان، کنار مادر کلان نشسته بود و با سامان های بازی خود شادی کنان سرگرم بود. دیگر خاموشی و سکوت از فضای خانه رخت بربسته بود و فضای خانه با خنده های نها حان و صدا های کودکانه ی شهزاد جان گویی چراغان شده بود. مادر کلان از شور خنده ها و سر و صدا های نواسه ها به وجد آمده بود و می گفت: امروز جهان از او است و او فکر می‌کرد که به همه  آرزو های خود رسیده است.

مادر کلان می‌گفت: زمانی که دست های نها را می گرفتم، روح و روانم شاد می شد و بوی دستانش گویی دامن دامن پر از گل، برایم قوت قلب می داد.

نها جان  آرام و خاموش در کنار مادر کلان لبخند می زد. چشمانش پر از اشک بود، اما لبخند اش پر از آشتی و مهر. او آمده بود تا با گذشته‌ی بیقرار ما بدرود بگوید و آمده بود تا از آنچه رفته است، فرش مهر و محبت را با چاشنی های شاد و دل انگیز برای ما بگسترد.

پیش از آنکه دسترخوان هموار شود، نها جان در آغوش من نشست و خواست تا او را نوازش بدهم و برایش قصه بگویم. نها جان دو ساله و هفت ماه است. او هرچند با شماری کلمه های انگلیسی آشنایی پیدا کرده و آنها را  از دیدن کارتون ها فراگرفته است؛ اما بصورت واضح  گفت و گو کرده نمی تواند. او هر از گاهی با خود صحبت می کند و کلمه ها و جمله هایی را می گوید که ما نمی فهمیم و اما خودش می داند. او کلماتی را که با آنها آشنایی دارد، آنها را با لهجه ی  امریکایی ها  تلفظ می کرد که ما فهمیده نمی توانیم. 

این در حالی بود که من با هزاران شوق به چشمان نها جان می دیدم و از نگاه های کودکانه و با صفای او گرمی و طراوت احساس می کردم. من نفس عمیقی کشیدم. گفتم:«باشه جانِ و دلم… اما قصه‌ام از تو شروع می‌شود.»

چشم‌هایش برق زد، گفتم: قصه ای از دختری که از دوردست ها آمده و با خود اش برای ما گرما، لبخند، و امید آورده است. در همین حال سکوت خانه را فراگرفت و فقط صدای باد، نرم از لای پرده‌ها عبور می‌کرد. خانه مثل یک بغل پر از شعرو غرق در شادی شده بود. انگار سنگ‌های سرد دیروز، زیر پای دو مهمان عزیز و مادر شان آب شده بودند .

و من می‌دانستم، این تازه آغاز قصه است… هرچند نها جان درست صحبت کرده نمی تواند؛ اما گپ ها را می فهمد و‌ گاهی که چیزی را می خواهد، می اید و دستان ما را می‌گیرد و با اشاره ما را می فهماند.

وقتی نها جان در موجی از لبخند های شیرین اش به سویم نگاه می کرد و من احساس می کردم که جهان با همه بزرگی اش در لبخند های او فشرده شده و گویی تحفه ای بس عزیز و گرانبها برای ما به ارمغان آورده بود.

زمانیکه نها جان را صدا می کردم و او به سویم نگاه می کرد، قلبم از عطوفت گرمی چشمانش لبریز  می‌گردید، نوعی احساس آرامش برایم دست می داد؛ بویژه زمانیکه او را در آغوش می کشیدم؛ چنان احساس گرم و پر عطوفت احساس میکردم که گویی به آرامش هر دو جهان رسیده بودم و در نور حلاوت آن چنان احساس دلگرمی مینمودم که سخن گفتن در مورد  زاویه ها و رمز و راز آن به قول مولانای بلخ، پای استدلال و سخن  را چوبین می سازد.

پس از آن روز همه چیز تغییر کرده بود و فضا و هوای خانه ی ما رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود.  صدای نها و شهزاد برایم موسیقی حیات بود و لبخند های آنان مانند نوری بود که تاریک ترین روایای دلم را روشن نمود.

ما فکر می کردیم که با حضور نها جان و شهزاد جان و مادر اش خانه ی ما از رنگ تعلق رها شده بود و فیض بخش شادی و سرور نه تنها برای ما؛ بلکه برای همسایه ها نیز شده بود. ما همه فکر می کردیم که خانه ی ما نه از خشت و چوب؛ بلکه از دل های پاک و باصفا تازه بنیاد یافته بود.

من حس می کردم این‌جا شاید همان خانه‌ای‌ است که همیشه در خواب دیده بودم؛ با پنجره‌هایی پر از نور و دیوارهایی که همه قصه گو اند.

از همان روز، من دنبال قصه‌ها می‌گشتم. پشت درخت انار، زیر تخت چوبی، حتا در چای‌دانی روی رف؛ گاهی فکر می‌کردم خودم یکی از قصه‌ها هستم. من برای نها جان قصه ها میگفتم؛ قصه‌هایی که در هر یک، دختری از راهی دور می‌آمد و آفتاب را در جیبش داشت.

نها یک شب با زبان کودکانه پرسید: آن دختر کیست که هر روز در میان قصه هایت ظاهر می شود؟ بابه کلان به سوی نها نگاه کرد و بعد به طرف مادر اش دید و گفت: « آن دختر، مادرت است.»

مادر نها ساکت شد و قلبش مثل درخت انار پر شد… از شادی، از افتخار، از چیزی که اسمش را بلد نبود؛ ولی آنها را حس می‌کرد.

شب‌ها، وقتی شهزاد به خواب می‌رفت، من می‌نشستم کنار پنجره‌ی کوچک اتاق. جاییکه نور ماه می‌ریزد روی زمین، و صدای قطار دور، مرا تا کوچه‌های کابل می‌برد. مادرم، پدرم، کودکی‌ام، همه در آن سوی پنجره‌ گویی حضور پیدا می کردند؛ اما حالا دیگر می‌دانم: گاهی برای ساختن دوباره، باید با خودت آشتی کنی؛ با گذشته، با رنج، با دوری. و حالا، در خانه‌ای دور از خانه، با نانی ساده و عشقی بی‌ادعا، دارم دوباره خودم را پیدا می‌کنم…

در کنار مادر نها جان، در آغوش نگاه های نها جان و شهزاد جان و گرمی نگاه ی مادر شان، در زیر سقفی که باران را به قصه بدل شده بودند و ” اوسانه و سی سانه ” ها را دوباره در خاطره ها زنده می کرد.

وقتی نها جان دوباره پا به این خانه گذاشت، انگار زمان شکسته شده بود؛ چشم‌هایش همان چشم‌هایی بود که یک سال‌ پیش با آن‌ها خداحافظی کرده بودم… اما حالا، پشت آن نگاه آرام، کوهی از درد و سفر پنهان بود.

شب‌ها، پیش از آنکه چراغ خاموش شود؛ نها جان را لحظاتی در آغوش گرفته و او را نوازش داده  و به تخت خواب اش می بردم،  وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شد، کنار تخت شهزاد جان آرام می‌نشستم، دست‌های کوچک اش را در دست می‌گرفتم و به نفس هایش  گوش می‌دادم. نفس کودکان شبیه آیه است؛ آرام، پاک، و از جنس امید که گویا نفخ امید را دم به دم  در صور زنده گی می وزد؛ اما مادر نها جان؛ حتا وقتی همه خواب اند او بیدار است و چشم دلش خواب نمی‌رود.

 نها جان هر شب تا ناوقت ها بیدار می بود شهزاد جان زودتر می خوابید. من که ساعت های ۱۲ شب از وظیفه می آمدم، شهزاد در خواب و نها جان بر روی تخت خواب پشت و پهلو می زد. برایش سلام می گفتم و او می خندید و بعد نزدیک اش می شدم و فوری پا های خود را به سویم دراز می کرد؛ چند بوسه از پا هایش می گرفتم و او را به خواب تشویق می کردم تا مبادا از تخت خواب پایین شود؛ زیرا ناوقت شب می بود و می ترسیدم که او بر روی خانه ندود و همسایه شکایت نکند. 

روزی زنگ موبایل به صدا درآمد و مادر نها گوشی را برداشت و گفت، پدر نها است؛ هنوز چند دقیقه نشده بود که دروازه تک تک شد و دروازه باز شد و شاهین با گامی آرام  وارد خانه گردید. در دستش فقط یک شاخه گل بود، اما در دلش، دریایی از خوشی و اشتیاق موج می‌زد.

وقتی چشمش به شهزاد افتاد، ایستاد و کویی در همان لحظه زمان هم ایستاد. شاهین پدر گفته، نها را صدا کرد. مادر کلان صدا کرد، نها جان پدرت آمده و شاهین خم شد و به نها گفت، پدر؛ اما نها بازهم به او تمایل نشان نداد و مادرش برایش گفت، په په، او پدرت است. نها جان با دیدن پدر نفس عمیقی کشید و از رفتن به  آغوش پدر نه تنها خودداری کرد؛ بلکه با چشمان اشک آلود  دست پدر را گرفت و او را از خانه بیرون کرد و او چند بار پدر خود را از خانه بیرون و دروازه را بر رویش بست تا آنکه او را مصروف چیز های دیگری کردیم و پدرش داخل خانه شد و‌چند لحظه بعد نها را در آغوش گرفت و نها هم برایش لبخند زد. از این حرکت او فهمیدیم که گریه و بیرون کشیدن پدران خانه نوعی ابراز مهر و‌محبت بود که به گونه ی دیگری ابراز کرد.

 شاهین به سوی شهزاد متوجه شده و او را صدا زد. شهزاد هم با نگاهی کودکانه به سوی پدر دید؛ البته بدون آنکه با او آشنایی نشان بدهد. نها چند لحظه بعد به سوی پدر نگاه کرد و آن شاخه ی گل را گرفت و اما چیزی نگفت. نگاهی که تمام پرسش‌های یک کودک در آن موج می‌زد.

پدرش خم شد، نها را به آغوش کشید و او را نوازش داد و آهنگ کارتونی « ده ده شد دو دو» را برایش خواند. نها فقط لبخند زد به انسوی خانه دوید. پدر نها وارد خانه شد و بر روی چوکی نشست و پیهم نها و شهزاد را از دور نوازش می داد. چند لحظه بعد نها به سوی پدر متوجه شد و آرام آرام به او میل نشان داد و پدر نها و شهزاد را به آغوش کشید و آنان را از عطوفت پرمهر پدری بهره مند گردانید. پدرش می دانست که برای چند ساعت آمده و باز برمیگردد. او تلاش کر تا کودکان خوبش را از آخرین محبت پدرانه برخوردار بگرداند. پدر نها چند ساعت بعد به وظیفه برگشت.

روزی زنگ موبایل مادر نها به صدا درآمد و گوشی را برداشت و صحبت کرد و مادرش پرسید؟ کی بود، گفت پدر نها بود و فردا پشت ما می آید. فردای آن روز زنگ تیلفون مادر نها به صدا درآمد و گفت پدر نها آمده است. 

سکوتی سنگین خانه را فراگرفت و چشم های ما به دروازه میخکوب شد. در حالیکه آفتاب، خسته و نارنجی، آخرین پرتوهایش را روی دیوار گچی خانه پاشیده بود. نوه، با کوله‌ای پر از خاطرات کودکانه، ایستاده بود؛ چشم به دروازه‌ی آهنی  دوخته بود که روزی از آن  با شوق وارد شده بود و حالا با بغض می‌رفت.

مادر کلان، آرام دست‌ های چروکیده‌اش را بر شانه‌ی نوه گذاشت. در حالیکه بوی نان تازه، بوی دعای شبانه، بوی لالایی‌های قدیمی هنوز از او می‌آمد. او این سخن خود را دوباره تکرار کرد و گفت: «ساعت تیری با نوه ها آدم را جوان می سازد» پدربزرگ با همان شال‌گردن خاکستری که سال‌ها پیش از بازار خریده بود، ایستاده بود کنارش. لبخند می‌زد، اما در چشمانش بارانی پنهان می‌جوشید.

در همین حال نها جان و شهزاد کوچک نیز که با احساس کودکانه وضعیت را درک کرده بودند، نها با زبان کودکانه چیز هایی گفت که مضمون اش جنین باشد: «بابا جان، مادر جان… می‌دانم دیگر شاید به زودی این خانه را نبینم، شاید سایه‌ی شما را درپنجره اتاقم نبینم؛ اما قلبم همیشه اینجا خواهد بود.»

پدرکلان دستی بر سر نها کشید و گفت:«برو، بچه‌جان… اما یادت نرود، ریشه‌هایت در این خانه نیز است، تو هرجا که بروی، ما همیشه دعاگوی شما خواهیم بود»

مادر کلان، نها را در آغوش گرفت و رویش را بوسید و‌گفت: شما که بروید، من چطور کنم » او بعد به من گفت: « بفهم که نوه داشتن چقدر شیرین است». مادر کلان دست خود را به سوی یک گودی نها کرد و برایش گفت: 

«این نشانه ی دل ما است و هر وقت دلت تنگ شد، نگاهش کن… شاید بوی خانه ی ما را حس کنی .»

و نها جان مثل همیشه دستان خود را به سوی مادر کلان دراز کرد و او دست اش را بوسید و  بار دیگر دست خود را به سوی پدر بزرگ دراز کرد و او هم دستانش را بوسید. نها بار دیگر بوی مهربانی را یک بار دیگر تنفس کرد و خندیده به انسوی خانه دوید.

لحظات آخر بود و همه چیز از قبل آماده شده بود. بکس ها و بیک ها را گرفتند و مادر کلان و پدر کلان مهمانان عزیز شان را تا نزدیک موتر استقبال کردند.  این لحظات برای شان خیلی تحمل ناپذیر بود؛ زیرا لحظات  دور شدن از جگر گوشه های عزیز برای مادر کلان و‌پدر کلان خیلی دشوار بود  و این درد را آنانی بهتر احساس می کنند که خود در چنین شرایط قرار بگیرند. پدرکلان و مادر کلان پس از خداحافظی بار بار نوه ها را در آغوش گرفتند و بوسیدند.

این بوسه ها و نوازش ها با بوسه ها و نوازش های روز نخستین متفاوت چه که تراژید و غمبار بود؛ زیرا این بوسه ها بوسه ی حدایی و فصل و بوسه های نخستین، بوسه های وصل بود. این بار مادر کلان و‌پدر کلان نتوانستند تا مانع اشک های  شان شوند و اشک ها بغض گلوی شان را شکست. آنان با دلی ناخواسته خداحافظی کردند و مهمانان سوار موتر شدند و آنان با دل های شکسته و حواس پریشان به خانه برگشتند. آنان وارد خانه شدند و صدای در بسته شد. مادرکلان، در را آهسته بست. انگار نمی‌خواست صدای بسته شدن در، یاد نوه‌اش را بیازارد. پرنده‌ای از شاخه‌ی درخت ناجو پرید. نسیمی لای شاخه‌ها پیچید. مادر کلان از کلکین خانه بطرف بیرون نگاه کرد و گفت: «رفت…؛ رفتی پسرکم…؛ کوچولویم… نازدانه‌ام…

با آن کفش‌هایی که چندان علاقمند پوشیدنش نبودی…؛ چه زود رفتی.

هنوز بوی بوسه های شیری لب ها و خوشبویی  پیراهنت  را احساس می کنم و پیهم می گفت: کجاست آن صدای خنده‌ات؟ کجاست صدای دویدن پابرهنه‌ات روی قالین کهنه؟ الهی هرجا رفتی، سایه‌ی خدا بالای سرت باشه. الهی ماه، شب‌ها چراغ خوابت باشه. من هر شب، برایت دعا می‌خوانم. همان‌طور که مادرم برای من می‌خواند. با همان واژه‌های کهنه، همان صدای لرزان… اما دلی تازه‌تر از همیشه. مادرکلان در آخر گفت: نها جان اگر خوابت نبرد و دلت تنگ شد…به ماه نگاه کن. من هم این‌جا، زیر همین ماه… با تو حرف می‌زنم.»

مادر کلان روی تخت خواب رفت و با گفتن این سخن : رفتی و خدا پشت و پناه ی تان باد. و من پس از این به یاد و خاطره های شما زنده گی می‌کنم.

سنگ صبور من، خدا نگهدارت باد

تو نه فقط فرزند منی، بلکه تو قوت  دل و روشنی چشمان منی

وقتی به چشمانت نگاه می‌کنم، امید را می‌بینم؛ کویی آرزو هایم در چشمان زیبایت گل می کند؛ آینده‌ای را می‌بینم که لبخند دارد، صلح دارد، زیبایی دارد.

تو همان گل خوشبویی هستی که خدا در باغ زندگی‌ام رویاند تا معنای عشق بی‌قید و شرط را بفهمم.

می‌دانم دنیا همیشه مهربان نیست، اما باور کن که من همیشه کنارت هستم. اگر خدای نخواسته زمین خوردی، دستانم پیش از اشکت خواهند رسید. اگر دلت گرفت، شانه‌ام همیشه پناه تو است.

تو توانمندتر از آن هستی که تصور می‌کنی؛ هوشمندتر، زیباتر و شایسته‌تر از هر تعریفی که زبان من یارای گفتنش را ندارد.

دخترکم!

در مسیر زندگی، با دشواری‌ها روبه‌رو خواهی شد. گاهی به زمین می‌خوری، گاهی شک می‌کنی و گاهی دلت می‌شکند؛ اما هر از گاهی به قلبت گوش بده، و عقلت را راهنما بگیر.

خودت را دستِ کم نگیر. بدرخش، بجنگ، بخند، و هرگز نترس. چرا که در قلب من، همیشه جای امنی برای تو هست.

من به تو افتخار می‌کنم؛ همیشه، در همه حالت‌ها، بی‌هیچ شرطی. میدانم تو الگوی استقامت و پایداری هستی و توان غلبه بر همه دشواری ها را داری.

سنگ صبور من!

صبر و استقامت و شکیبایی تو فراتر از سنگ صبور اساطیری و انسانی است. «سنگ صبور» در فرهنگ و ادبیات فارسی و بسیاری از سنت‌های شرقی، نمادی است از موجودی یا شخصی که شنونده‌ی بی‌قید و شرط دردها، غم‌ها و رازهای آدمی است؛ کسی یا چیزی که می‌توان تمام حرف‌های ناگفتنی و بغض‌های فروخورده را بی‌واهمه بر او ریخت، بی‌آنکه قضاوت یا افشاگری کند.

این مفهوم دو لایه دارد؛ یکی لایه ی اسطوره ای که  در قصه‌ها و افسانه‌ها، «سنگ صبور» سنگی جادویی یا موجودی اسرارآمیز ذکر شده است که هرچه غم و رنج خود را به او بگویی، سبک‌تر می‌شوی. اما اگر سنگ پر از درد شود و طاقت نیاورد، می‌شکند یا منفجر می‌شود. این انفجار در روایت‌های نمادین گاهی به معنای پایان رنج یا آغاز تحولی بزرگ تلقی شده است.
یعنی این که حتی شکیباترین شنونده‌ها هم ظرفیتی محدود دارند، و سکوت هم روزی به فریاد می‌انجامد. 

لایه‌ی دیگری انسانی و روان‌شناختی است. در زندگی واقعی، «سنگ صبور» کسی است که بی‌منت و بی‌قضاوت، حرف‌های ما را گوش می‌دهد؛ دوستی، معشوق، یا حتی یک دفترچه یادداشت است. وجود چنین شنونده‌ای برای سلامت روان انسان حیاتی است، زیرا بخش بزرگی از رنج‌ها از نگفتن و فروخوردن ناشی می‌شود؛ اما همان‌طور که افسانه‌ها هشدار می‌دهند، بارِ بی‌پایان درد می‌تواند حتی سنگین‌ترین دل‌ها را فرسوده کند و سنگ صبور هم روزی از درد ها لبریز و آتش خشم از اعماق آن فواره می کند.

در ادبیات معاصر، یکی از مشهورترین بازآفرینی‌ها، رمان «سنگ صبور» اثر صادق چوبک نیست (برخی اشتباه می‌گیرند)، بلکه در میان مردم بیشتر نمایشنامه و فیلم «سنگ صبور» از عتیق رحیمی شهرت دارد که این مفهوم را به‌صورت تمثیلی و سیاسی به کار گرفته است.

سنگ صبور من!

من بیشتر نمی گویم که جنین باش یا چنان باش؛ تو از زنده گی آموخته ای که چگونه باید باشی. 

هرکس باید خودش باشد و تو هم باید خودت باشی؛ خودت راهت را انتخاب کن و اما هر انتخابی که می کنی، آگاهانه و با منطق زمان سازگار باشد؛ اما در هر انتخابت باید صداقت و راستی به مثابه ی رنگین کمانی از حقیقت بدرهشد.

خودت را همان‌طور که هستی درست داشته باش، نه آنگونه که دیگران می‌خواهند باشی.

بدان که زیبایی واقعی، از دل روشن و عقل بیدار تو می‌درخشد، نه از ظاهر.

و اگر جایی مجبور شدی میان “درست بودن” و “مورد پسند بودن” یکی را انتخاب کنی، همیشه اولی را برگزین.

در هیچ رابطه‌ای، ارزش و شخصیتت را معامله نکن.

هر که تو را واقعاً بخواهد، برای درک تو می‌جنگد، نه برای تغییر تو.

آگاه باش، اما بی‌رحم نباش؛ مهربان باش، اما ساده‌دل نه.

نه صدای بلند کسی، و نه سکوت تحقیرآمیز کسی، نباید ایمان تو به خودت را بلرزاند.

تو ستون خودت باش؛ هیچ‌کس مسئول خوشبختی تو نیست، جز خودت.

هرگز از تنها ماندن نترس.

کسی که با خودش در صلح است، هرگز تنها نیست.

سنگ صبور من! این را بخاطر بسپار که در هر شرایط و در هر سرزمین و در هر موقعیتی که بودی، مادر وطن را از یاد نبری و برای رهایی و سعادت اش از هیچ تلاش ممکن دریغ ننمایی. در برابر وطن و مردمت همیشه صادق و وفادار باش و با دشمنان میهن و مردمت هیچگاه اعتماد نکن و امید دوستی از آنان نداشته باش.

کسانیکه برای وطن و مردمت خیانت کرده اند و بخش بزرگی ازعامل فاجعه ی کنونی در افغانستان هستند، نه تنها به انان اعتماد نکن؛ بلکه از آنان اعتماد زدایی کن.

من به تو افتخار می‌کنم، نه فقط برای موفقیت‌هایت، بلکه برای آن دلی که هنوز مهربان مانده و آن صبر ‌پایداری ایکه هرگز بادی قادر به خم کردن آن نیست.

یادت باشد، حتی اگر هزاران کیلومتر از هم دور باشیم، این عشق پدرانه مثل نخی ناپیدا، ما را به هم وصل کرده است.

با هر تپش قلبم، برای تو دعا میکنم

به راهت ادامه بده، دخترم… با عزت، با عشق، با آرامش.

سنگ صبور من با رفتن تو، دیگر صدای گوش نواز نها جان و شهزاد جان در برج و بازوی خانه طنین انداز نیست و نه تنها بر شب های ما؛ بلکه بر روز های ما شب خیمه های سکوت بیشتر از گذشته سنگینی می کند. 

شب های ما سرد و بی‌ستاره شده و روز های ما از تابیدن خورشید خوش بختی تهی شده است. ما تنها به یاد و خاطره های شما زنده گی می کنیم و در پنجره ی شب های تیره و تار خویش تنها تصویر های رویایی شما را به تماشا می نشینیم. هرچند در کوچه های خالی خاطره های ما از وزش باد امید بخش خبری نیست و آسمان هر روز بلندتر و زمین هم در زیر پا های ما سخت تر می شود؛ اما در موج سنگین این آزمون دشوار تنها خاطره های شما است که گویی تصویر نها جان در کنار پنجره چشمان ما را به نوازش می کشد. 

ما پس از این در رویا های نگاه ها و مستی ها و شوخی های نها جان و سر و صدا های شهزاد جان با زنده گی تجدید میثاق می نماییم و با نگاه ی خیالی به چشمان زیبایت که راز هزاران بغض را در خود نگهداشته است، چرخ زنده گی را به پیش می زنیم. هرچند پیش از این هم درد تنهایی و غربت تیغ از دمار ما برآورده بود و سکوت سنگین آن شانه های ما را درهم کوبیده بود؛ اما با رفتن شما بسیار چیز ها تغییر کرد و درد های تازه ای بر ما غلبه کرد؛ دردهایی که بیان آن فراتر از زبان واژه ها است و تنها گوش ها به وفات و سنگینی آن پی می برند.

سنگ صبور من، هرچند کم گپ می زدی و بیشتر می شنیدی و شاید دلیل اش این بوده که گوش دادن نیازمند ظرافت، صبوری، همدلی و حضور ذهن است و در ضمن شنیدنِ معنا، درد، سکوت‌ها و ناگفته‌ها کاری هنرمندانه است؛ بویژه زمانیکه گوش دادن واقعی نه به کلمات، بلکه به لحن، سکوت، اضطراب و نیت درونی به انجام برسد. هرچند سخن گفتن بدون علم، شعار است و گوش دادن بدون هنر، بی‌تفاوتی است و زیباتر آن‌که: سخن گفتنِ آگاهانه از دلِ گوش دادنِ عمیق برمی‌خیزد.

سنگ صبور من، تو گوش بودی، صبر بودی، روزها آمدند و رفتند، مثل موج‌هایی که به صخره ها می‌کوبند و باز برمی‌گردند؛ اما تو همیشه همان‌جا بودی، سنگی از جنس مهربانی و تحمل؛ صبوری که شکسته نمی‌شد.

و حالا، زمان رفتن است. می‌روی، شاید به جایی دور؛ هرچند امید برگشت باقی است؛ اما حالا برگشتی؛

البته فقط از کنار من، نه از این جهان. من اما، مانده‌ام با دل و دیوار، با صدای تو در گوش شب، و با واژه‌ای که می‌لرزد بر لبانم: سنگ صبور من… خدا نگهدارت باد.

سنگ صبور من با آرزو های کلان و امیدهای خوبی آمده بود؛ البته بدین باور که هر سفر خاطره ای دارد و سنگ صبورمن هم در این سفر بخاطر دستیابی به اندوخته های جدید و تجربه های تازه  وارد شهر ما شد تا باشد که تجربه های آن بتواند به غنا بخشی زنده گی اش کمک کند و از همین رو گفته اند، صدبار سفر باید تا پخته شود خامی

راستی که سفر انسان را پخته و آزمون دیده می سازد و سفر، فقط جابه‌جایی از مکانی به مکان دیگر نیست، بلکه تغییری در درون انسان است. سفر نگاه را نو می‌کند، ذهن را می‌گشاید و دل را وسعت می‌بخشد. سفر باعث می‌شود تا از دایره‌ی تکرارهای روزمره و تعصبات فرهنگی بیرون بیاییم. وقتی با فرهنگ‌های دیگر روبه‌رو می‌شویم، درک‌ ما از انسان و جهان گسترده‌تر می‌شود.

سفر انسان را از سکون و روزمره گی رهایی می بخشد در سفر، انسان از یکنواختی می‌گریزد. سفر نوعی تجدید قوای روحی است؛ تجربه‌ای که زندگی را دوباره زنده می‌کند. سفر فرصت های جدیدی را برای آموختن از جهان واقعی، برای انسان فراهم می سازد.در سفر، انسان تاریخ را لمس می‌کند، جغرافیا را می‌بیند، با مردم واقعی حرف می‌زند. انسان در سفر چیز هایی را می بیند که در کتاب‌ها نیامده، و مسافر در کوچه‌های ناآشنا با چهره‌های متفاوت آشنا می شود.

سفر انعطاف پذیری ها و مهارت های جدید را برای انسان می آموزد و هرچند ما را با چالش‌های جدید چون، زبان ندانستن، راه گم کردن، مواجهه با غریبه‌ها روبرو می کند؛ اما این‌ چیز ها شخصیت انسان را می‌سازد و صبر و خلاقیت و خویشتن شناسی را در او می پرورد. از همین دانشمندان گفته اند،

 سنگ صبور من با این باور قوی آمده بود که همه چیز به خوبی می گذرد و چند روزی را با نزدیکان و دوستان با خوبی و سرور سپری می‌کند؛ اما همه چیز آنچنان واقع نشد؛ زیرا او نقش شیاد را دست کم گرفته بود. هرچند او می دانست که وسوسه های شیاد انسی بیشتر از وسوسه های خناس ابلیسی  زنده گی را برای بشریت به جهنم بدل کرده است؛ اما او دچار پیش داوری شده بود. ممکن دلیل اش این بوده که او از ملا های ساده اندیش شنیده بود، که شیاطین انسی و غیر انسی در کشور های غربی حضور ندارند؛ زیرا آنجا ها همه چیز بر وفق مراد آنان به پیش می رود و نیازی به شیطان نیست که در کشور های غربی خیمه و خرگاه بزند؛ بلکه برعکس شیاطین چون دشمن مسلمانان است و بیشتر در کشور های اسلامی حضور دارند تا از آنان انتقام بگیرد؛ زیرا او بخاطر دشمنی با پدر نخستین آنان از قرب الهی محروم و طرف غضب خداوند قرار گرفته است.

او در این سفر به راز بزرگی پی برد و دریافت که برعکس شیاطین در کشور های غربی نسبت به کشور های اسلامی حضور پررنگ تر دارند؛ زیرا غرب مرکز قدرت و مقر حادثه آفرینان تاریخ است. بنابراین او در آنجا ها فعال تر است و‌ تا با پیش دستی از خدا جهان را بوسیله ی حادثه آفرینان به جهنم تبدیل کند. در میان لشکر شیطان، شیادی به نام بی بی قوی مستان ماموریت یافته بود تا به بهای ارجگذاری در پای ابلیس ماموریت او را در بخشی از جهان به خوبی بسر برساند و او موفق شده بود تا فرمان راندن عراده ی ابلیس را بدوش بگیرد. 

این شیاد با رسیدن سنگ صبور من، به گونه ی بی پیشینه دست به کار شد و سناریو های جدیدی را به راه افکند تا با انتقام گیری از ما، سنگ صبور ما را اذیت کند. این شیاد، ماری خوش خط و خال، دارای هزار چهره و هزاران پندار که یکی راست و هزاران اش مکر و‌دروغ است. در لب هایش صد لبک و در چشمانش دهها چشمک و یکی را با لبک می پراند و صد های دیگر را با چشمک؛ یعمی با چشم اشاره ی لطف می کند و با لب پس خند می زند.

هرچند این شیادی او تازه آغاز نشده بود و پیشینه داشت؛ اما در گذشته چنان ماهرانه بود که حتا بسیاری از سخنان مکر آلود او بجای توهین، احترام تلقی می شد. بعدها فهمیده شد که زیر هر کاسه ی سخنان او نیم کاسه های از مکر و فریب موجود بود. حال همه چیز آفتابی شده و آنچه در دیگ بی بی قو بود، در کفلیز او بیرون شده است. 

هرچند توطئه های این شیاد از همان آغاز سازمان یافته بو و اما  افسوس که سنگ صبور من  در آغاز قربانی خوش باوری ها و خوش بینی های بیش از افزون خود شده بود. پیش از این او این سخنان او را زیاد شنیده بود : در امریکا هیچ کس شب را در خانه ی شخصی سپری نمی کند. او نه تنها از این سخن؛ بلکه از بسیاری ریاکاری ها و تبلیغات و نیش  زبان های او آگاه بود و می دانست که زیر پرسش بردن شخصیت دیگران برای او به سلاح برنده تبدیل شده است؛ اما باز هم در برابر او ادب را رعایت می کرد و از ارج گذاری به او دریغ نمی کرد تا آنکه او این بار غلاف را از روی تیغ خود برداشت و نشان داد که نه تنها دیگر « طلا در مس» نیست که ارزش مس را هم ندارد و در حقیقت فضله ی آهن است.

این در حالی بود که سنگ صبور من هر از گاهی می گفت: من این ها را از دل و جان دوست داشتم و چگونه شد که در حق من این چنین فریب و بی مهری کردند. او زمانی که می رفت، این سخن را در موجی از یاس و انبوهی از امید باز هم تکرار کرد. این گفته ی او چنان بر مغزم تاثیر کرده که اثر اش کمتر از گلوله ی تفنگ نیست. هر لحظه  که این گفته ی او در ذهنم جرقه می‌زند، سرمایی نامرئی در رگ‌هایم می‌دود و مو بر تنم چون تیغ می‌ایستد. لرزه‌ای از ژرفای جانم برمی‌خیزد و تنم را چون برگ در باد می‌لرزاند.

 سنگ صبور من برگشت به خانه ؛ اما با خاطره های نه چندان خوب و خوش؛ بلکه با وسوسه های اندوهبار، بجای دغدغه های سرشار از شوق. بدون تردید اکنون که از رفتن اش چند روزی سپری شده؛  اما هنوز هم این سخن را زمزمه می کند: من آنان را زیاد دوست داشتم و چگونه شد که با من جنین کردند.

مهمانان عزیز ما رفتند و اما دل های ما را نیز با خود بردند و بر رنج تنهایی های ما افزودند و آن را دو چندان چه که صد چند کردند و فصل غربت و آواره گی های ما را طولانی تر نمودند. حالا که آنان رخت سفر بستند؛ در هر جا نقش دستان و پا های نها و مادرش چشمانم را ناخواسته شکار می کنند و خاطره های بودن آنان را بار بار در ذهنم تداعی می نمایند؛ زمانیکه به چپرکت نگاه می کنم؛ جست و خیز های نها و دست افشانی و پا افشانی های پر سر و صدای شهزاد و زمانی که به تلویزیون می بینم، فلم های کارتونی نها و زمانی که به میز نگاه می کنم، نها در ذهنم با همان جدیت تجسم پیدا می که چگونه به هیچکس اجازه نمیداد تا فلم مورد نظر او را عوض کند. هر از گاهی که سر پایی های تشناب را می بینم، مادرش در ذهنم تداعی می کند تا زمانیکه تمام کار ها و جمع و جور خانه و شستن نها و شهزاد خلاص نمی شد؛ سرپایی ها را از پای خود بیرون نمی کرد. زمانی که چشمانم به مکروف می افتد؛ کر می‌کنم که نها جان می آید و هلپ می گفته، دستانم را می گیرد و نزدیک مکروف می برد تا بسکیت برایش بدهم. خلاصه به هر گوشه و‌کنار و ظرف و فرش و راهرو و دروازه و دیوار که می بینم؛ نقش دستان و پا ها و حرکت های نها، شهزاد و‌ماپرش در ذهنم به تکرار خودنمایی می کنند؛ کویی من را یکسره افسون کرده یاد و خاطره های آنان بار بار دگرگونم می کند و حالم را بی حال می سازد.

نها جان و شهزاد جان رفتند… نه‌ تنها سایه‌ای از مهربانی، که روشنایی دل‌های خاموش ما را نیز با خود بردند.

آن دو گل خندان، آن ودیعه های الهی با رفتن شان، گل غنچه های دل های ما را از شکوفه ها تهی کردند؛

بسان نسیمی آمدند که با عبور از باغی، عطر اش را هم با خود بردند

و ما ماندیم، بی‌صدا و بی‌سایه؛ افسرده و پریشان؛ در ایستگاه سردی که هر قطار فقط خبر رفتن می‌آورد و از کنج و کنار اش جز صدای تنهایی و غربت چیز دیگری شنیده نمی شود.

تنهایی و غربت، دو واژه‌اند که در ظاهر ساده‌ اند؛ اما در عمق خویش جهانی از درد، احساس، تجربه و معنا را حمل می‌کنند. این دو، گاه هم‌پوشان‌اند و گاه از دو رنج متفاوت اما مرتبط سخن می‌گویند.

تنهایی، حالت یا احساسی است که در آن انسان خود را جدا از دیگران، بدون هم صحبت و بی‌همدل و گاه حتا بی‌مفهوم احساس می‌کند. این احساس می‌تواند؛ فیزیکی باشد، مثل کسی که تنها زندگی می‌کند و در اطراف اش کسی نیست و یا به گونه ی روانی،  که شخصی در میان جمع است، اما کسی زبان دلش را نمی‌فهمدد کاهی هم این تنهایی به گونه ی فلسفی حضور پیدا می‌کند؛ یعنی درک ژرف انسان از بی‌پناهی‌اش در برابر جهان، مرگ، هستی و عدم.

غربت، نه فقط دوری از وطن؛ بلکه دوری از آغوش آشناها، زبان مادری، فرهنگ، خاطرات و ریشه‌ها و پیوند های ژرف است. غربت می‌تواند در مهاجرت به‌وجود آید، یا حتا در میانه‌ی شهری که روزی خانه‌ات بود، ولی دیگر تو را نمی‌شناسد. غربت یعنی؛ تو در جایی باشی، اما آن‌جا در تو نباشد؛ تو با زبان مردم سخن بگویی، اما در دل‌شان راه نیابی و تو زنده باشی، اما خاطراتت در جایی مرده باشند که دیگر به آن دسترسی نداری.

تنهایی و غربت در اصل  دو همزاد اند و اما گاهی غربت، مادر تنهایی است؛ غریب، یعنی کسی که بدور از هم زبان، بدون دوستان، بدون خاطره‌ها گویی در چاه عمیق تنهایی سقوط کند. آنان رفتند، و نه فقط بر رنج‌های غربت‌ ما افزودند؛ بلکه خاطره‌ لبخندهایشان را هم به زخمی تازه بدل کردند. دل‌های ما را با خود بردند، تا در آن‌ سوی دنیا، در دنیایی شاید آرام‌تر، در کوچه‌ای شاید امن‌تر؛ اما بی ما به زنده گی عادی خود ادامه بدهند.

هرچند آنان رفتند؛ اما خاطره های آنان بویژه لجاجت ها و شوخی های نها جان در موجی از قهر و لبخند، نه تنها که فراموش ما نمی شود؛ بلکه یاد ها و خاطره های او و برادر کوچک اش برای همیشه چاشنی لحظات خوشی های ما خواهد بود. نه تنها شوخی ها و مستی های نها جان؛ بلکه سر و صدا های شهزاد جان و خاطره های به یاد ماندنی او؛ هر از گاهی که از کار به خانه برمیگشتم؛ فوری صدا میکردم؛ نها جان و شهزاد جان خواب اند و یا بیدار؛ مادرش می گفت: شهزاد جان بیدار است ودنها در خواب؛ فوری پستان خود را می شستم و شهزاد را از جایش بلند می کردم. او بصورت فوری دستان خود را بر رویم می کشید و انگشتان خود را بر ریشم فرو می برد و چند تار آن را محکم گرفته و به سوی خود می کشاند. 

به چشمانش نگاه می کردم؛ چشمانش براق، کنجکاو، درخشان مثل صبحِ زیبا و دلکش؛ به چشمانش  آهسته لبخند می‌زدم و او بار بار دست‌های کوچک خود به صورتم می کشید و در ریشم فرو می برد. او احساس می کرد که چیزی نرم و خشن زیر انگشتانش قرار گرفته؛ گاهی محکم‌تر، گاهی با خنده، گاهی با تعجب؛ ریشم را باربار به سوی خود میکشاند و به چشمانم لبخند می زد. ممکن شهزاد کوچک هر از گاهی از خود می پرسید؟ “بابه، این ریش تو است یا شاخه‌ی یک درخت کهنسال؟”

من سر خود را خم کرده و پیشانی‌ام را به پیشانی شهزاد می‌چسباندم. با خود می گفتم: ای کاش روزی که تو ریش پیدا کردی، جهان مهربان‌تر از حالا باشد. و کسی باشد که ریش تو را با درد محبت دست بکشد، نه با دردِ جنگ و فرار. شهزاد جان، در همان حین که ریش را می‌کشید، هر از گاهی لبخند می‌زد. از ظاهر شدن بیره هایش پیدا بود که لبخند های زیبایش تازه به تازه در حال شگوفایی است و پس از آن صدای خنده‌اش بلند و بلندتر می شد.  خنده‌اش، برای لحظه‌ای، آرامشِ یک جهان زخمی را در خود داشت و برای من آرامش و حلاوت دو جهان را به ارمغان می آورد. چند لحظه او را نوازش داده و در جایش می نهادم و به خواب می رفتم.

 در این میان دویدن های نها جان  بر روی خانه پس از ساعت ده بجه  در موجی از خوشی و نگرانی هیچ گاه فراموش ما نخواهد شد. از یک سو از دویدن او احساس خوشی و از سویی هم که مبادا همسایه ی پایین سقف را باز نکوبد، احساس نکرانی و ترس می کردیم. 

نها جان کوچک است…

نها جان، دختر کوچک و زیبا،  با پیراهنی گل‌دار که به زیبایی اش افزوده و او را دوست داشتنی تر گردانیده است.

هرچند مادر و مادر کلانش هر از گاهی موهایش را می بافت و با حلقه ی رابری می بست؛ اما او با مو هایش چنان حساس بود که در هر چند دقیقه باید دوباره جوتی و بسته می شد.

موهایش هنوز بوی آفتاب می‌دهد و کفش‌هایش از زمین بلندتر اند و «کفش» یعنی دویدن، نه نشستن پشت دیوار های خانه.

او می‌خندد با تمام دندان‌های شیری‌اش، و در کوچه‌های خیال، گل می‌چیند و با گودی های خود بازی می‌کند.

او هنوز جهان را با رنگ می‌شناسد، نه با ترس. برای او «کتاب» یعنی تصویر، نه سند اتهام.

نها جان و شهزاد جان هزاران کیلومتر دورتر از دیار آبایی شان تولد شده اند و در محیط کاملا بیگانه رشد یافته اند؛ محیطی که دختران حق آموزش و زنان بصورت گسترده حق کار را دارند؛ اما هنوز آنان نمی دانند که کودکانی چون آنان در افغانستان با چه سرنوشتی روبرو اند و با چه محرومیت های اجتماعی و اقتصادی دست و پنجه نرم می کنند. 

او نمی‌داند که در سرزمین آبایی اش

دخترانی هم‌سن و سال او، دفترهای‌شان را به جای نوشتن با اشک پر می‌کنند.

کودکانی که به جای عروسک، شلاق می‌شمارند.

دخترانی که در آستانه بلوغ، در تاریکی تحمیل‌شده، چشم به سقف‌های بی‌چراغ دوخته اند.

نها جان کوچک است…

و خوشبختانه هنوز نفهمیده،

که در مدرسه‌های خاک‌ گرفته ی افغانستان،

جای خنده‌ی دخترانه را، فریاد ممنوعه و تازیانه پر کرده است

او نمی‌داند که در سرزمین اصلی اش «درس» برای دختران،

جرم است…و «رویا» و حتا گناهی نابخشودنی.

نها جان شاید روزی بپرسد:«چرا دختر بودن، در آن سرزمین، اینقدر تاوان داشت؟»

و ما برای او چه جوابی خواهیم داشت، به یقین که پاسخ قناعت بخشی به او نخواهیم داشت. 

نها جان کوچک است؛ اما باید روزی بداند که سکوتِ ما، و چشم‌ پوشی های جهان، سبب شد که در سرزمین پدری او گل‌های زیادی، پیش از شکفتن، زیر چکمه‌های ستم طالبان رها شده اند و با سرنوشت ناپیدا روبرو اند. آنان به جرم دختر بودن نه تنها از حق آموزش و کار محروم شده اند؛ بلکه به گونه ی وحشتناکی از بازار های شهر کابل و بغلان و شهر های دیگر بوسیله ی طالبان ربوده و زندانی و شکنجه می شوند. آنان با این همه رنج های بی پایان فریاد رسی ندارند و منادیان دروغین حقوق بشر چشم های شان را در برابر این همه ستم ها بسته اند. 

بازی های ابتکاری و کودکانه ی نها جان با گودی هایش و گفت و گو ها و‌دیالوگ هایش با گودی ها؛ البته برگرفته از کارتون های کودکان که حتا توجه ی ما را هم به خود جلب می کرد، برای ما همیشه خاطره انگیز خواهد بود. 

اسپک چوبی از بازی های دیگر نها جان بود که من را با خود مصروف می گردانید. آنگاه که نها جان از بازی با گودی هایش خسته می شد و دستان من را می گرفت تا او را به آغوش گرفته و اسپک چوبی گفته، او را از این کنج خانه به آن کنج خانه دوان دوان می بردم. 

اکنون که آنان رخت سفر بستند و رفتند، نام شان در هر زمزمه‌ای طنین انداز است؛ احساس می کنیم که نشان های دست های شان، در پیاله و بشقاب و قاشق ها به صدا درآمده و از بودن شان پیام می دهند؛ اما نه بودن؛ بلکه در اصل رفتن و دور شدن از ما و دیگر نهایی نیست که ما را مصروف گودی بازی های خود نماید و با شوخی هایش چشمان ما را به خود متمرکز بسازد. زمانیکه به سامان های بازی اش نگاه می‌کنیم و فکر می‌کنیم که از هر کدام صدای نها جان و شهزاد جان بلند است.

نها جان و شهزاد جان تنها سفر نکردند، ما را هم با خود بردند؛ اما آنچه برجا گذاشتند، جز جسمی از اندوه، و روحی که هنوز هر شب به آن‌سوی دنیا سرک می‌کشد، به امید صدایی، نگاهی، یا حتا خوابی. دل‌های ما گویی بی‌قرار پرنده‌ای‌ است که آسمانش را در چشم‌های آن مهمانان عزیز می توان به تماشا نشست.

این غم بزرگ و این تنهایی دردبار به مثابه ی موریانه تنها روح و روان ما را خورد نمی کند؛ بلکه این کوله بار وحشتناک بسان آن شتر پیر است که در پشت دروازه ی هر شهروند افغانستانی گاه و ناگاه زانو می زند و سرنوشت مردم افغانستان را از نیم قرن بدین سو به گروگان گرفته است.

هرچند سرنوشت ناپیدای مردم افغانستان از نیم سده بدین سو با آواره گی و غربت های پیهم رقم خورده؛ اما مردم این کشور در سال های اخیر پس از حاکمیت طالبان بیش از هر زمانی نه تنها رنج مهاجرت و دوری از وطن را با گوشت و پوست خود حس می کنند؛ بلکه اخراج اجباری مهاجران افغانستان از سراسر جهان بویژه از ایران و پاکستان بر رنج بیکران مردم افغانستان بیشتر افزوده است. با تاسف که همین اکنون در حدود پنج میلیون شهروندان افغانستان در ایران، در حدود ۳ میلیون در پاکستان و در سایر کشور های جهان آواره اند.

اینها همه داغ های آواره گی اند که هر روز بیشتر از روز دیگر بر پشت و پهلوی مردمان جهان سنگینی می کند. 

کاهی با خودم فکر می‌کنم: چرا جهان این‌همه آواره دارد؟ چرا آدم ها اینقدر رنج غربت و دوری از میهن شان را تحمل نمایند و چرا مادران باید برای لبخند نوه‌ های شان اشک‌های خویش را قورت کنند؟

اما هزاران دریغ و درد که این سیلاب اشک ها و فوران رنج های بیکران، اندکی هم بر ابروی حادثه آفرینان  و جنگ افروزان خمی نمی آورد و وجدان های آنان را تنبیه نمیکند؛ زیرا عامل اصلی این مهاجرت ها و آواره گی ها تمامیت خواهی و جهانخواری نیرو ها و قدرت های جنگ افروز است. 

جنگ‌افروزان و حادثه‌آفرینان چه می‌خواهند؟

جنگ افروزان و حادثه آفرینان کسانی اند که در ظاهر، پرچم “امنیت”، “منافع ملی”، “پیشگیری”، یا حتا “نجات جهان” را برافراشته اند؛ اما در باطن، بازیگرانی‌ اند که در صحنه‌ای پر از آتش، دود، نفت، اسلحه و قدرت، سرنوشت انسان ها را بیرحمانه به بازی می گیرند. آنان می‌خواهند مرزها را با قدرت بازتعریف کنند و برای ملت ها خط و نشان های جدید بکشند. در ذهن آنان، هیچ چیز ابدی نیست و نزد آنان نه کشورها، نه حکومت‌ها و نه صلح اصالت دارد. فقط آنان می‌خواهند بر جهان فرمان برانند، اما نه از راه گفتگو، بلکه با شیوه های هیاهو آفرینی و هراس افگنی. در پشت این بازی اقتصاد جنگ؛ به بهای نان در آتش مطرح است تا صنعت اسلحه، خصوصی‌سازی امنیت، بازسازی پس از ویرانی‌ها با توجه به منابع طبیعی ارزان‌ در مناطق جنگ‌ زده رونق پیدا کند و  سودهای بی‌حساب به جیب حادثه آفرینان بریزد. از نظر آنان حادثه، بازاری برای فروش است؛

وقتی انفجارها بلند می‌شوند، بورس شرکت‌های اسلحه‌سازی جهش پیدا می‌کند. چنانکه مردمان جهان در جنگ اسرائیل و ایران و پاکستان و هند، شاهد این حقیقت تلخ بودند. حادثه آفرینان تلاش می کنند تا با اتخاذ سیاست های انحرافی، دشمن تراشی و بحران آفرینی کنند.در بسیاری موارد، جنگ‌ها آغاز می‌شوند تا توجه مردم از بحران‌های داخلی کشور های حادثه آفرین منحرف شود تا برفقر، نارضایتی مردم و بحران مشروعیت پرده کشیده شود. آنان می خواهند دشمن بیرونی اختراع کنند تا خشم روزافزون مردم برضد حکومت های شان را به انحراف بکشانند.

جنگ‌افروزان اغلب دنبال «شکستن نظم موجود» هستند تا نظم تازه‌ای بنا کنند؛ نظمی که خود معمار آن‌اند، حتا اگر بر ویرانه‌ها ساخته شود. گاهی هم جنگ، برای جنگ افروزان آزمایشگاه است؛ برای سلاح‌های نوین، برای ایدئولوژی‌های تازه، یا برای چینش‌های ژئوپولیتیک. «چینش‌های ژئوپولیتیک» یا ژئوپولیتیک آرایش‌ها، به نحوه‌ی تقسیم، توازن، رقابت و همکاری قدرت‌ها در سطح منطقه‌ای و جهانی گفته می‌شود که بر اساس جغرافیا، منابع، مسیرها، موقعیت‌های راهبردی، و اتحادهای سیاسی-نظامی شکل می‌گیرند. در واقع حادثه‌آفرینی راهی است برای سنجش مرزهای قدرت و واکنش جهان؛ اما بهای این همه جنایات را انسان های مظلوم می پردازند؛ کودکی که به خاک می‌افتد، مادری که مویه می‌کند، نسلی که با ویرانی بزرگ می‌شود و جهانی که هر روز از صلح دورتر می‌شود. بهایش، آینده‌ای است که در سایه انفجارها، هر روز تیره و تار می‌شود.در یک جمله؛جنگ‌افروزان می‌خواهند جهان را به رنگ آتش ببینند، تا خود در سایه دودها، پنهان بمانند و حکومت کنند.