کفش نگاریهـای شــامگاهی.
 (هذه قبله الوداع من الشعب العراقی ) از قلم -داکتر صبور الله سیاه سنگ … نباید این روی داد تاریخی فراموش ما شود .

 10155754_10201420525425173_5130336643984751759_n

 برخی از آدمها که میتوان آنها را “خوشبخت مادرزاد” نامید، همواره زندگی پرآوازه و رشک انگیز دارند. خود را با آنها ترازو کردن بیهوده است، زیرا از گذشته ها گفته اند: با خدادادگان ستیزه مکن!

یکی و شاید هم بهترین نمونه این قماش خوشتراش جورج واکر بوش فرزند برومند باربرا و جورج هربرت بوش، پیشوای نیرومندترین کشور روی آسمان (ببخشید: نیرومندترین کشور روی زمین) است.

بوش هر چه گوید، هرچه کند و هر جا رود، گزارش آفرین میشود. در واپسین هفته های پایان هشت سال اورنگ نشینی که هر رهبری آرام آرام خاموش و فراموش میگردد، او باز هم مانند نخستین روزهای پا گذاشتن به کاخ سپید فروزنده تر درخشید و ماهواره آوازه و نام و نشانش در کمتر از یک شبانه روز گرداگرد زمین را پیمود و همه رسانه های جهان را ستاره باران ساخت.

روز یکشنبه چهاردهم دسمبر 2008، و به سنجش دیگر سی و هفت روز پیش از خانه نشین شدن، جورج بوش پنهانی آهنگ بغداد کرد و خواست به گفته خودش “surprise trip” (گلگشت شگفت آور) داشته باشد. او ناگهان مانند قندیل عراقی در تالار بزرگی چهره برافروخت و به انبوهی از شنوندگان عراقی فرمود: “The war is not over. It is decisively on its way to being won.” (جنگ پایان نیافته، [ولی] بیچون و چرا در گذرگاه برنده شدن افتاده است.)

همان دم، منتظر الزیدی گزارشگر تلویزیون البغدادیه برخاست، دو لنگه کفش خود را یکی پی دیگر به سوی روی بوش پرتاب کرد و گفت: “هذه قبله الوداع من الشعب العراقی ایها الكلب! و هذه من الارامل والایتام والاشخاص الذین قتلتهم فی العراق” (ای سگ! این بوسه پدرود است از سوی مردمان عراقی، و از سوی بیوه ها و یتیمها و کسانی که در عراق کشته شده اند.)

بوش با زرنگی توانست به شیوه کاوبایهای تکزاسی، سر سودازده و آسیب پذیرش را از نشانگاه چشم و دست منتظر الزیدی پیروزمندانه به راست و چپ بجهاند و نگذارد آن پاپوشهای قهوه رنگ نمناک به رویش بوسه های کبود و بنفش چسپناک بنشانند.

پیزارهای الزیدی پس از پرواز شش متر، از میان جورج بوش و دست نشانده اش نوری المالکی گذشتند و هنگام خوردن به دیوار پشت درفشهای اسلامی و امریکایی با همان آوایی که باید از برخورد چرم و چوب برخیزد، به زمین افتادند.

به اینگونه خوشبختترین مرد جهان بار دیگر “قهرمان” شد و منتظر الزیدی زیر مشت و لگد نیروهای پاسدار بوش و مالکی افتاد.

قهرمان هر دو لنگه پاپوش را از روی قالین برداشت، بیدرنگ به تل آنها نگاه کرد و لختی خاموش ماند. سپس خیلی اندیشمندانه گفت: “If you want the facts, it’s a size 10 shoe that he threw.” (اگر راستش را میخواهید، کفشی که او پرتاب کرد، شماره 10 است.)

هشیاری جورج بوش رشک انگیز است، چنانی که اگر فروغ فرخزاد زنده میبود، دگر باره میسرود: “چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار/ چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی.”

جورج بوش دوراندیش اندازه راستین پیزارهای منتظر الزیدی را هنرمندانه پنهان کرد و آنها را “Size 10” خواند، ورنه چه کسی نمیداند که آن پاپوشهای نابرابر دو شماره داشتند: 11 و 9

آن پیزارهای پیاده رو نشناس، بیدرنگ از تالار کنفرانس جورج بوش و نوری المالکی برون شدند، مانند راکتهای زمین به هوا در کمتر از یک شبانه روز خط استوا را استوارانه پیمودند و از بازتاب شان در جام جهان نما پیداست که دگر آرزوی زمین نشستن و واپس رفتن به دهلیز خانه الزیدی را ندارند. چه پاپوشهای نافرمان و سرگردانی!

جورج بوش را مردمان زیادی در امریکا، عراق و افغانستان میشناسند. آنانی که تا روز چهاردهم دسمبر 2008، نامش را نشنیده بودند، نیز اینک او را در نقش ورزشکار چست و چابکی که گردن نرم و اندام نرمتر از ماهی و مرجان دارد، میستایند.

نیازی نیست جورج بوش پرآوازه شدن دگرباره اش را سپاسگزار منتظر الزیدی یا جولان پیزارهای او باشد. هر که میخواست او را با هر چیزی بزند، همینگونه دست و پا و قفسه سینه شکسته راهی زندان میشد و مزه شکنجه آمیخته با “کباب قناری بر آتش سوسن و یاس” را میچشید؛ تا آنجا که اگر خدانخواسته همه مردمان عراق بوش را کفشباران میکردند، آنها باز هم گروه گروه در گمنامی میمردند و این یکی باز هم افغانستان میرفت و از دست نشانده اش دیگرش در افغانستان مدال “شاه امان الله” میگرفت و همچنان قهرمان میماند و قهرمان میزیست.

[][]

ریجاینا/ کانادا 

هفدهم دسمبر 2008