این نامه را از بلخ مینویسم. از سرزمین مولانا، از خانهء کسیکه شعر معروفاش پیام ارزشهای بشریت را بهبار آورد. «بیا تا قدر همدیگر بدانیم». این نامهء واپسین مناست. من امروز شهید میشوم. برادران خشمگینِ ما تصمیم گرفتهاند تا ما را بکشند. نگران مباش، من تنها نیستم. ما بیشتر از ۵۵ سرباز هستیم که سلاخی میشویم. آخر ما باید دین برادری بزرگان خود را بپردازیم. راستی به مادرم چیزی نگویی. فقط بگو فرزندت مسافر شده، مسافر راه سرگردان و تا برگشتناش زنده نخواهی بود. فراموش نکنی که آخرین بوسه را از میان گیسوان خاکستری پیشانیاش برداری. به کودکانم بگو پدر را کسانی کشتند که نه دشمن بودند و نه دوست، برادر بودند. از اینرو مرگ پدر، مرگ یک «دیوانه» است. یک مرگ احمقانه! دیوانههایی که معنای زندهگی را ربودهاند، یکباره همهچیز را بههم زدند. بههرکسی که نفس میکشید، شلیک کردند. آنها سینهء پدر را شکافتند. ایکاش در سنگر شهید میشدم. ایکاش درفش میهن را در دست میداشتم و خونم باغچهء باغ ما را آبیاری میکرد و درختان سیب باغچهء ما شگوفه میکردند و رنگین میشدند و هر باریکه بچههایما بر درختان سیب بالا میشدند، رگهای خونین درخت را میدیدند و مرا در آغوش میکشیدند.
عزیزم،
من هیچگاهی قدر محبت ترا ندانستهام. همسری که لباسهای چرگینم را از سنگر شستی و خانهگک گلیامرا روفتی. نمیدانم چقدر دلم برایت تنگ شده. امروز چشمانت همهء آسمان بلخ را پر کرده. میخواهم قبل از رفتن تا دلم میخواهد ببوسمت و به چشمانت نگاه کنم. مرا ببخش، برای تنها ماندنت. مرا ببخش که هیچگاهی نگفتمت «دوستت دارم».
ایکاش امروز با خاطر آرام میرفتم. نمیدانم چه بلایی برسر شما خواهد آمد. ایکاش پدر زنده میبود. پس از مرگم به خانه فرمانده برو. خانم مهربانی دارد. لباسهایشانرا شستوشو کن. جنرالان تنخایی خوبی دارند. چارهات میشود. خودترا معرفی کن بگو همسر شهید بلخ هستی، همسر شهید مولا علی، شاید کمک کند.
راستی هرگاهی آرامگاهم را پیدا کردی با لباسهای سبزت بیا، رنگ سبز با چشمان سیاهت، دنیای عاشقانهء من است. دوستدارت شهید بلخ ……………………
ملك ستيز