در استورههای یونانی، روایتی است از مرد غولپیکری به نام پروکرستس که در کنار جادهیی زندهگی می کرد. این جاده به شهر آتن می رسید. گاهی هم گفته اند که او دزدی بوده با آوازۀ پیچیده درهمه افاق.
گویند مردمان چون به هوای رفتن آتن از آن جاده میگذشتند، پرو کرستس آنان را یگان یگان به خانۀ خود فرا می خواند. او در خانه تختی داشت و می انگاشت آنانی سزاوار رفتن به آتن اند که قامت شان باید برابر با تخت او باشد. میزان دادگری و داوری او همان تخت او بود.
راهگذران را چون به تخت خود می خواباند. سه چیز ممکن بود. اگر قامت رهگذر با تخت او برابر می بود، مرد رها می شد و سزاوار آن بود که به شهر آتن برود؛ اگر قامت رهگذر درازتر از تخت او می بود و پاهایش از تخت بیرون می زد، آن گاه پروکرستس پاهای او را با اره و تبر قطع میکرد تا قامتش برابر با تخت شود. در حالت سوم اگر قامت رهگذر کوتاه می بود آن گاه رهگذر را از سر و پای کش می کرد و کش میکر تا قامت او با تخت برابرشود. در نتیجه کمر و کمرگاه رهگدر از هم جدا می شد و می مرد.
پروکرستس می خواست تا همه گان در قانون عدالت او هم سان باشند. چنین بود که همه روزه چنیدین و چندین تن روی تخت عدالت او جان میدادند. رهگذران را پیوسته این گونه با شنکجه میکشت؛ اما هیچگاهی نمی خواست بیندیشد که تخت او نه تخت عدالت؛ بلکه تخت مرگ است.
***
در روایت استوره ای پروکرستس حکمت ژرفی نهفته است. گویی اندیشۀ عدالت و داوری او از سرزمینهای ابهام آلود و تاریک استورهها تا روزگار ما نیز رسیده است. مگر سیاستگرانی که می خواهند همه گان را در چارچوب تخت اندیشههای شان همسان سازند، پروکرستسهای روزگار ما نیستند، آنانی که درچارچوب اندیشۀ پروکرستستی خود به همگون سازی حامعه برمیخیزند آیا پروکرستسهای غولپیکر روزگار ما نیستند!
دو دیگر این که تخت پروکرستس آیا نماد ذهنتهای سنگ شده یی نیستند که می خواهندهمه گستردهگی و ژرفای حقیقت جهان را با آن محک زنند. وقتی که می بینند حقیت با تخت ذهنیت آنان برابر نیستد، بر می خیزند و می خواهند با اره و تیشۀ جزم گرایی های متعصبانۀ خود دست و پای حقیقت را قطع کنند.
از سیاستگران که بگذریم آنان که با ذهنیت سنگ شدۀ خود گویا به جست و جوی حقیقت بر می خیزند، آیا پروکروستسهای روزگار ما نیستند! آنانی که می خواهند همه حقیقت جهان را با تخت اندیشههای خود محک زنند آیا پروکرستسهای روزگار ما نیستند. آنانی که در ذهن خود تندیسهای ذهنی دارند و می خواهند حقیقت جهان برابر با قامت تندیس های ذهنی آنان باشد و با هرگونه دیگر اندیشی به ستیزهگی برمی خیزند، مگر پروکرستسهای روزگار ما نیستند، هستند!
پروکرستسهای روزگار ما هزاران بار خطرناکتر از پروکرستس استوره ای یونان اند.
چنین افرادی نه تنها هیچگاهی به حقیقت نمی رسند؛ بلکه می خواهند حقیقت را مثله کنند یا آن را آن گونه دگرگون سازند که با ذهنیت سنگ شدۀ آنان برابر شود! اینان به مانند پروکروستس نمیتوانند در پیوند به تندیسهای ذهنی خود بی انندیشند و تندیسهای خود را بشکنند. چنین است که پیوسته در زندان پنداشت و باورهای واهی، جذباتی و سنگ شدۀ خود گیرمانده اند. درحالی که حقیقت گسترده تر از ذهنیت ماست. همه حقیقتجهان در چنبرۀ ذهنیت ما نمی گنجد، ما به انتهای حقیقت نمی رسیم و شاید آن چیزی را هم که به گونۀ جزباتی حقیقت می انگاریم خود دروغ تلقین شده ای باشد، آن که در پیوند به اطلاعات و آگاهی های خود نمی تواند تردید و شکی کند، هنوز موجود اندیشمندی نیست!
پروکرستسهای دوزخیان روی زمین اند و پیوسته در دوزخ توهمها خود می سوزند، شاید بتوان گفت که هر کدام خود دوزخی اند که نه تنها خود و اطرافیان خود؛ بلکه جامعه و حتا اندیشه و انسانیت را نیز می سوزانند!
پرتو نادری