حـمـام درسـحـر گاه : رشـاد وســا

 تمام روزرا به گردش درکوه سپری کردوه بودم وازاثرخستگی زیاد ماهیچه های پایم درد میکرد. بعد ازنیمه های شب بود که خواب بردردغلبه کرد.صدایی بگوشم رسید که مراازخواب بیدارکرد.

«لالاچاشت شد»

بیادآوردم که باید برخیزم .شب گذشته من وبرادرم قرارگذاشته بودیم که فردا حمام برویم . من بقدرکافی نخوابیده بودم واحساس دردوکوفتگی عجیب میکردم .مانند یک چوب خشک شخ مانده بودم ونمیتوانستم خودرا حرکت دهم. دلم میخواست درزیرلحاف گرم صندلی یک ساعت دیگر نیزبخوابم اما نمیشد وعده را برهم زد.ازین گذشته زیاد چرک داشتم وباید پیش ازآنکه حمام بیروبارشود خود را به آنجا میرساندیم. هنوزازسپیده دم خبری نبود.آسمان بسیارپا کیزه وشفاف بود. ماه وستاره گان درنهایت زیبایی میدرخشیدند وکوهای برفپوش مغرب درپرتو سیمین ماه منظرهء رویایی داشت. اواخرزمستان بود اینجا وآنجا لکه های نازک برف دیده میشد وروی دندابهای جاده را قشر نازک وشفاف یخ پوشانیده بود .                                                                  

برادرم که هفت  یا هشت سال داشت بقچهء لباسهارا دربغل گرفته بود وبا چنان گامهای مصمم به پیش میرفت که من ازتماشایش لذت میبردم . اندکی بعد بحمام رسیدیم . دروازهء چوبی آن دوباره درپشت سرمابسته شد وما درکفشکن داخل شدیم . برروی پله‌ء دروازه وچوکات دروازه یک پارچه رابرتیوب موتررا میخ کرده بودند که پلهء دروازه پس ازبازشدن دوباره بسته شود تاهوای سرد بدرون حمام نرود کفشکن را هوای گرم ومرطوب انباشته بود.وازنورکمزوریک چراغ تیلی اندکی روشن شده بود.یک مرد کوتاه قد ریش داربوتهای مارا دریکی ازتاقک های چارگوش چوبی گذاشت ویک پارچه چوب کوچک چارگوش را که برروی آن بارنگ بنفش وخط بسیارخراب نمبررا نوشته بودند برای ما دادکه با احتیاط درجیب خود گذاشتم .ازآنجا باپای برهنه داخل رختکن که روشنتربود شدیم. دیوارها وسقف   آن عرق کرده بودند وقطره های آب برروی آن دیده میشد. دورا دوررختکن میزهای درازوباریک قرارداشت که برروی آن مردم بقچه های لباس های خودرا گذاشته بودند وسلمانی ها بساط خود را پهن کرده بودند. دررختکن جنبش وسروصدا بیشتربود . یکی می آمد ودیگری میرفت .سلمانی ها با مشتریان خود سرصحبت را باز میکردند.وپادوها اینسوآنسودررفت وآمد بودند . ما به عجله لبا سهای خودرا کشیدیم .یک پیرمرد کوچک اندام .خمیده قامت که ریش سپید انبوهی داشت لنگ های تروگل سرشویی رنگ را برای ما داد . لنگ ها دراول سفید میباشند اما دراثراستعمال بزودی رنگ گل سرشوی را به خود میگیرند .درزمستانها آفتاب توان خشک کردن لنگها را ندارد ناگزیرلنگهای تررا به مردم میدادند.همینکه لنگهای تررا بدورخود بستیم ازسردی آن تکان خوردیم .کیسه ، سنگ پای ، گل سرشوی ، خشت وصابون را در تاسهای کپ وکوپ حلبی گذاشتیم وبه سوی دروازه حمام که بخارآنرا ترکرده بودروان شدیم. درهمین لحظه مردی که پوستش ازپاکی برق میزد باعجله ازحمام بیرون شدوهمزمان یک مقدارزیا د بخارازازدرون حمام به رخت کن سرازیرشد . مرد که پوستش ازگرمی حمام سرخ شده بودعرق ازسرورویش میچکید. من ازمقایسه او باخود دریافتم که بسیارچرک دارم . فضای حمام را تاریکی وبخارسنگین دربرگرفته بود.وما دوروبرخودرا خوب دیده نمیتوانستیم . بوی ناخوشآیندی شبیه بوی لبا سهای چرک اما قدری تیزتروبیگانه تربمشام میرسید . درفضای بخارآلود حمام مردم مانند اشباح با سروجان خود مشغول بودند . گرمای نمناک بدنهای خشک وسرد ما را نوازش میداد ما با شوق زیاد آب را گرم وسرد میکردیم وبرسرودوش خود میریختیم .برادرم نمیتوانست از دیگ آب گرم بگیرد ومن اورا نیزکمک میکردم.دردیوارهای حمام انبارهای اب سرد واب گرم ساخته بود ند که آنرا دیگ آب سرد ودیگ آب گرم میگفتند .دردیگ آب گرم هجوم زیاد بود و بد نهابا یکدیگرتماس میکردند مردان برای گرفتن آب دردیگ خم میشدند وازسروروی شان آب دردیگ میچکید .یگان آدم ازین کارشان ناراحت گردیده غم غم میکردند. دردیگ آب سرد مردم با بیصبری وپی درپی برسرخود آب سرد میریختند هنوزچند تاس برسرخود نریخته بودم که چشمانم بسوزش افتاد.پیش رفتم که بازیک تاس آب گرم  بگیرم چشمم به مردی افتادکه برای گرفتن آب دردیگ خم شده بود وکم کم راست میشد . بدنشرا دانه هاوزخمهای که خون وچرک ازآن تراوش میکرد پوشانیده بود . یکبارآن مرد تاس آب گرم را برسرخود خالی کرد که قطرات آن بدنهای مارا هم شستو شو کرد ومن بسیارترسیدم. گرچه مکتب را تمام کرده بودم ازامراض . وچگونگی سرایت آن چیزی نمیفهمیدم . درمکتب برای ما این چیزهارا نیا موخته بودند . دربارهء امراض ساری تصورات وحشتناک درذهنم سرازیرشد وازدیدن آن مرد یک ترس آزاردهنده برمن چیره شد.. باعجله چند تاس آب برسرم ریختم ودرگوشهء نشستم .من همچنان که خودرا میشستم  به اطراف نگاه میکردم..اندامهای مختلف الشکل در جنبش وحرکت بودند. در طرف راست ما مردی نشسته بود که ترکیب بد داشت . سرش تا گوشهادر میان شانه هایش فرورفته بودودرپشت گردن کوتاه اش یک برجستگی بزرگ وجود داشت . آنطرفتریک ذغالی که سرتاپایش سیاه شده بودودندانهایی سفیدش برق میزد مارا نگاه میکرد .درکناردیواردریک محوطهء بازکیسه مال مردلاغراندامی را بروی سنگفرشهای لغزندهءحمام خوابانده بود وبه شیوء خاص اعضای بدن اورا مشت ومال میکرد آن مرد آرام بود وراضی به نظرمیرسید .کمی آنطرفتردریک گوشهء خلوت وتاریک دومرد رو به طرف دیوارمغربی حمام نماز میخواندند . آنها غیرازهمان لنگ لباسی نداشتند . همچنان مشغول شست و شوبودیم که برادرم پرسید

«لالاچرادرحمام زنانه بسیارغالمغال است »

« بچه هایشان گریه میکنند»

« خود زنها هم غالمغال میکنند»

«غم وغصه دارند گله گذاری میکنند»

« مردها غم وغصه ندارند»

«مرد ها دربیرون غم خودرا فرموش میکنند مگرزنها برای فراموش کردن جایی ندارند»

در چهاردیوارحمام یک پنجره نبود تنها درسقف حمام یک دریچهء کوچک شسصت درشسصت سانتی متر بود که بر روی چاردانه شیشه هایش خزه روییده بود . عروس خانه که دردست چپ ما بود بوی گنداب میداد .درحوضچهء وسط حمام آبهای فاضله جمع شده بود و یک قالین چرک را درمیان حوضچه هموارکرده بودند که چرکهایش پاک شود. تنفس هوای گرم وبخارآلود مارا به سرگیچه انداخته بود. برادرم ازهوشیاری برسرخود آب سرد میریخت . اومیتوانست ازدیگ آب سرد آب بگیرد . یکباردرخود سنگینی وبیحالی زیاد احساس کردم وازفرط بیحالی پشتم  را بدیوارتکیه دادم . بفکرم رسید که شاید آن مرد که بدنش پرزخم بود درینجا تکیه داده باشد . ترسیدم وبازحمت زیاد پشتم را ازدیواردورکردم . احساس کردم که توانایی ام به پایان رسیده است .به عجله به دیگ آب سرد رفتم ودیوانه واربرسرم آب سرد ریختم . وبا شتاب ازحمام بیرون شدیم .در بیرون دروازهءحمام پادوبازهم لنگهای تررا برای ما داد که خودرا خشک کنیم. با بدنهای ترلباسهای خودرا پوشیدیم . عرق ازبدنم  بشدت جاری بود ولباسهایم دربدنم میچسپید .

  بسوی خانه روان شدیم .هوا اندکی روشن شده بود .  گرچه سراپای مااازچرک وتعفن رهایی یافته بود درخود اندوه سنگینی احساس میکردم . تنفس هوای سرد صبحگاهی وبرخورد آن بررخساره های داغ ما این اندوه را اندکی تخفیف میداد.    

رشاد وسا

زمستان   ۱۳۳۷      

کابل