عاکف گوران، شاعر دیگر کُرد است که واصف باختری شش پارچه شعر او در قالبهای نیمای و سپید را ترجمه کرده است. گوران شاعری است با اندیشههای بلند آزادیخواهانه که آرمانگرایانه برای آزادی انسان و دادخواهی اجتماعی میسراید.
او در شعر «گمنامان» از شاعرانی سخن میگوید که گمنام ماندهاند؛ اما شعرشان چنان اخگرهایی در همه چهارراههای جهان تکثیر میشوند. در واقعیت امر نیز چنین است؛ شاعرانی هستند که شعرشان چند و چند منزل پیشاپیش از نامشان راه میزنند و شاعرانی هم هستند که نامشان چند و چند منزل از شعرشان پیشتر راه میروند.
در گمنامترین خیابانهای تاریخ
با شاعرانی ناشناخته
دیدار کردهام
که اخگران واژههایشان
در همه چهارراههای جهان
تکثیر میشدند
(سفالینهیی چند بر پیشخوان بلوری فردا، ۱۳۹۵، ص ۴۶۲)
او در شعر «شاعر و جنگل» از شعرهای سست و ناپایدار شاعران انتقاد میکند. جنگل را شاهد میگیرد و میپرسد که آیا چنین شعرهایی ارزش آن را دارد که روی صفحه کاغذ نوشته شود.
شاعران سرودههای خویش را
بر کاغذ مینویسند
ای کدامین جنگل
در کدامین سرزمین دور یا نزدیک
آیا شعرهای آنان این ارزش را دارد؟
که به خاطر آنها
چند سبز سربلند تو از پا درافتد
(۱۳۹۶، ص ۴۶۳)
در قدیم کاغذ را از درخت پیپروس تولید میکردند. درختان را میبریدند و از آن کاغذ میساختند. شاعر جنگل را شاهد میآورد و میگوید که آیا شعر این شاعران ارزش آن را دارد که درختانی بریده شوند و از آنها کاغذ ساخت شود تا چنین شاعرانی شعرهایشان را روی کاغذ بنویسند؟
شاعر در شعر پیشین خود از شاعرانی سخن میگوید که خود در گمنامی نشستهاند، ولی شعرهایشان چنان اخگران تابان در چهار گوشه جهان پخش شدهاند.
عاکف گوران، اینجا شاعرانی را در نظر دارد که در برابر دسته نخست قرار دارند؛ کسانی که شعرهایشان ارزش آن را ندارد که یک شاخه درخت بریده شود، چه جای آنکه بر کاغذ نوشته شود.
سخنی یادم میآید که کسی باری گفته بود: باید این شکیبایی بزرگ و بیمانند را برای کاغذ تهنیت گفت؛ برای آنکه بر این کاغذ سپید و روشن چه دروغهای سیاه و تاریک و چه یاوههایی که نوشته نمیشود و کاغذ با سکوت سپید خویش همه را تحمل میکند. راستی هم که چنین است. بر این کاغذ سپید، چه اندیشههای سیاه و یاوههایی که نوشته نمیشود!
عاکف گوران، شعری دیگر دارد زیر نام «چریک و خط مرزی» که سرگذشت تلخی است از یک چریک آزادی:
درین صحرای سوزان کیست؟
که اینسان از جگر برمیکشد آواز
خروش دشتبان پیر بود این کز میان کلبهی چوبین او برخاست
صدای گام آوازی که پیر دشتبان را خواب خوش آشفت
دگر نزدیکتر، نزدیکتر، نزدیکتر میشد:
دو خشماگین درین صحرا روانیم
پیاده از سحر تا نیمروزان
در آتش دیده باشی هیمهی تر؟
چه دشوار است کار نیمسوزان
درین اندیشهی تلخم که باری
گذر کردن بدانسو نیست آسان
من این در کارها همواره پیروز
هراسانم، هراسانم، هراسان
چه باید کرد ای سالار صحرا
که من مجروحم و او باردار است
به پشت سر همه پلها شکسته
به پیش روی سیم خاردار است
صداهای دگر برخاستند از ژرف دشتستان خوابآلود
قراولهای دشمن با مسلسلهای سنگین حمله آوردند
دو پیکر بر زمین افتاد
ولی سه مرگ بر سه زندهگانی نقطهی فرجام در یک دمزدن بنهاد
نوای گریهآلود از میان کلبهی چوبین پیر دشتبان برخاست:
بر این بیگانهی بیدادگر نفرین!
(۱۳۹۵، ص۴۶۶-۴۶۷)
چه درد بزرگ و جگرسوزی که در این شعر موج میزند! تا به فرجام شعر رسیدم، دستم از نوشتن باز ماند و با تلخی گریستم. برای آن چریک زخمخورده در مرز، برای بانوی او و برای کودکی که پیش از به دنیا آمدن با گلوله دشمن کشته شد.
ساعتها گذشت تا توانستم برگردم. برگشتم تا این جملههای پراگنده را بنویسم. در ذهم گذشت که این شعر در زبان اصلی خود چه فریاد تکاندهندهای است.
در این شعر مصیبت همه انسانهایی را حس میکنی که بیگانهگان بیدادگر بر سرزمینشان آتش افروختهاند. تنها مصیبت کردستان و مردم کرد نیست؛ مصیبت همه مردمانی است که زندهگیشان تاراج شده و بعد خیلخیل چنان پرندهگان زخمخورده به هر سویی پرواز کردهاند.
من در این شعر، آوارهگان زخمخورده عراق را دیدم؛ آوارهگان کُردستان را دیدم؛ آوارهگی سوریها، یمنیها، لیبیاییها و آوارهگی تلخ مردمان سرزمین خود را دیدم که یا در دشتهای سوزان جان میدهند یا در کوهستانها میمیرند یا هم مرزداران ایران و ترکیه به تیرشان میزنند و کسی نیست که پیکر خونآلودشان را از زمین بردارد. شعر با دردها، با حس و عاطفههای مشترک انسانها است که جهانی میشود.
دو پیکر بر زمین افتاد
ولی سه مرگ بر سه زندهگانی نقطهی فرجام در یک دم زدن بنهاد
نوای گریهآلود از میان کلبهی چوبین پیر دشتبان برخاست:
بر این بیگانهی بیدادگر نفرین!
عاکف گوران در شعر «فاصله» تکرار تلخ زندهگی را بیان میکند، گویی زندهگی چیزی نیست جز این تکرار تلخ.
نهالها با واژههای عطرآلود میگویند:
اینک اندک فاصله داریم
با نخستین نوباوه
درختان دیرینسال
واژههای فرتوت خویش را
به باد پاییزی پیشکش میکنند
و غمگنانه میگویند
اینک فاصلهی اندکی داریم
با فرو ریختن آخرین برگ
(۱۳۹۵، ص ۴۶۵)
در میان مردم مثلی وجود دارد که میگویند: «از جوانی تا پیری، از پیری تا کی؟» این چند واژه در این شعر، گویی داستان کوتاه زندهگی همه انسانها است؛ تکرار در تکرار و در تکرار در یک دایره بسته زمانی.
نهالهای جوان با نخستین شگوفه، فاصله اندکی دارند، اما درختان دیرینسال واژههای فرتوت خویش، یعنی برگهای خویش را به بادهای خزانی پیشکش میکنند و با ریختن آخرین برگ خود، فاصله اندکی دارند. فردا نهالها جوان نیز چنین خواهند بود، آنگونه که درختان دیرینسال روزی نهالهای جوان بودند و چشم به راه نخستین نوباوههای خود.