دست بى نمك؛ شعر از : مسعود زراب

واى بر دل كه باز تنها شد

بار ديگر شكست و رسوا شد

خشك شد چشمه سار خوشبختى

اشك من قطره قطره دريا شد

بند بندِ وجود در بند است

دل سراپا اسير غم ها شد

واى خوردم فريب دنيا را

آرزو ها سرابِ صحرا شد

نفرت آورد شب سرم امروز

عشق خورشيد صبح فردا شد

بى نمك دست و بختِ ما شور است

تلخ و شيرين شكار صهبا شد

من به بازار غمكشان رفتم

تا دل پاره پاره سودا شد

دردِ گم گشته ام زراب آخر

امشب از كنج سينه پيدا شد

٢٠١٦

 kabul  ١٣٩٥