چند غزل از میرزا ابوالپشم

گرچه در کیش محبت شکوه کردن خوب نیست

با مریضان دگر آب و هوای خوش نکوست

زخم ناسور هرکه دار سیر گلشن خون نیست

در جهان هر چیز از سر بگذرد درد سر است

درد اگر باشد سخن بسیار گفتن خوب نیست

آنچه ناممکن بود ضائع مکن اوقات خویش

چون  غنا آید،غم بیهوده خوردن خوب نیست

گرچه با امر قضا مارا نشاید دم زدن

در جوانی راست میپرسید مردن خوب نیست

پیر گشتی عشقری در گوشه عزلت نشین

پا بیرون آوردنت از بین دامن خوب نیست

هزاران شکر ایزد این زمان گردید کر گوشم

که فارغ از شنیدن شد ز مان خیر و شر گوشم

******

نازکخیالی

غیر را در بزم ناز خویش والی کرده ای

بر سرم آن لاوبالی را شغالی کرده ای

فکر کن ای نازنین بیگانه وار از من مرو

کاشنایی همرهم در خورد سالی کرده ای

وصل خوبان گر نیابی ایدل مفلس منال

عشقبازی در جهان با جیب خالی کرده ای

روی از گل نازکت طاقت ندارد پرده را

از چه رو جانا نقاب خویش جالی کرده ای

ای محبت عاقبت کندی تو بنیاد مرا

فرش من را خاک ، ظرفم را سفالی کرده ای

جان اگر گفتم بتانرا زین سخن کافر نیم

از چه زاهد بر سرم خود را جلالی کرده ای

نام آن زیبای زیبا زین غزل آید برون

آفرینت عشقری نازکخیالی کرده ای

******

غزل

سحرگاهی چون گل ترا دیده بودم

که در مرغزاری خرامیده بودم

برهمن از آن ارجمندم بخواند

که در پای بت جبهه ساییده بودم

در روزی بدور چمن با تو گشتم

سخنها شنیدم که نشنیده بودم

از آن پیشتر کز منجم بپرسم

ز بدبختی خویش فهمیده بودم

بهر سو خو سایه پیت میدویدم

که ناز و ادای تو فاردیده بودم

سر خاک فرهاد بر باد رفته

بتی همچو شیرین تراشیده بودم

بمن همچو آب حیات عشقری شد

سرشکی که از دیده باریده بودم

…….