خوراکۀ رایگان : استاد پرتو نادری

روزگار شاقی آمده بود. به گفتۀ مردم همه‌اش از کمر می‌خوردم. چقدر نفرت‌ناک و دردانگیز است که هر قدر گدی‌پران خیال‌‌هایت را تار می‌دهی و می‌خواهی در آن اوج‌های شفاف به پرواز در آید، باز می‌بینی که همه پروازش تا بلندای بام گرسنه‌گی است. گویی در این روزگار خیال‌ها و اندیشه‌های ما به کبوتران دست‌آموزی بدل شده‌اند که تا پرواز می‌‌کنند، روی بام گرسنه‌گی می‌نشینند.به گفتۀ مردم از خیال و اندیشه‌یی که اوج پروازش تا بام گرسنه‌گی است، چیزی جور نمی‌شود.

این غم نان، چه غم حقیر است؛ اما چه کُشنده. غم نان دشمن نیروی خلاقیت انسان است. غم نان پر و بال اندیشه و خیال‌های انسان را قچی می‌زند.

روزی ذهنم در گیر چنین چیزهایی بود که ناگهان دروازه خانه تک تک شد. دروازه را گشودم، پیرمرد بود. دیدن پیرمرد حالم را به‌تر ساخت؛ اما کی می‌شود که چیزی را از نظر او پنهان کرد. همین که به سویم دید، با ادایی همان شعر معروف عشقری را خواند: پریشانی چرا خاکت شوم یار!

دست در بازویش کردم و بازو به بازو رفتیم به اتاق. هین که در جای همیشه‌گی خود نشست، بی‌صبرانه پرسید: بگو چه گپ است که این همه افسرده و خسته‌ای؟

گفتم: روزگار ناسازگار، هیچ‌گاهی برای من چهرۀ نیکو‌یی نداشته است. قصۀ همان شعر خلیلی است:

 گناهم چیست، گردونم چرا آزرده می‌دارد

 از این کاسه‌گدا دیگر چه جستم جز لب نانی

گفت: ای دوست! این شعر تنها قصۀ تو نیست، قصۀ چند میلیون انسان است. قصۀ من هم است.

گفتم: سخن درستی است؛ اما به گفتۀ مردم در مرده‌خانه هر کس غم مردۀ خود را می‌نالد.

مانند آن بود که پیرمرد حالت ذهنی‌ام را در سیمای من خوانده بود، گفت: چرا آن چیزی را که در ذهنت چرخ می‌‍زند در میان نمی‌گذاری؟

گفتم: پرسشی دارم نمی‌دانم بگویم یا نگویم.

گفت: چرا نمی‌گویی، همین پرسش‌ها و گفت‌وگوهاست که این رشتۀ دوستی ما را این قدر محکم و استوار نگه‌داشته است.

سخنان پیرمرد، برایم نیرو می‌داد و پرسیدم: پیرمرد! ارزان‌ترین خوراکه کدام است که روزگار بگذرانیم؟

گفت: هدفت همین شهر خودمان است؟

گفتم: بلی دیگه، من که حسن غمکش نیستم که غم کل دنیا را داشته باشم!

گفت: پتکه نکو! من ترا آدم فهمیده می‌دانستم؛ اما چه قسم فهمیده‌ هستی که همین گپ ساده را هم نمی‌فهمی؟

خاموش شدم. چیزی نگفتم. 

با خود گفتم: حتماً پیرمرد امروز از پهلوی چپ از خواب برخاسته‌است که بدخویی می‌کند.

همین گونه که به سوی من نگاه می‌کرد، سگرتش را چند بار کش ‌کرد. دود سگرتش فضای خانه را پر کرده بود. بعد چشم در چشم من دوخت و گفت: ارزان‌ترین خوراکه در افغانستان غم است غم!

خوب است که ذایقۀ مردم ما هم با مزۀ غم آشناست. مردم بیهوده داد و فریاد می‌زنند. بی‌جنجال می‌توانند غم شورا بخورند، غم پلو بخورند، غم کباب بخورند، غم کرایی بخورند، غم باده بخورند، غم مربا بخورند، غم عسل بخورند، غم آچار بخورند، غم بولانی بخورند و…

همه جا پیدا میشه‌، مفت و رایگان به دست می‌آید.

یک بار بی‌اختیار خواندم: اگر غم را چو آتش دود بودی! 

پیرمرد دست بلند کرد که خاموش شوم. خاموش شدم و او با صدای بلندی گفت: نه نه! غم یگانه خوراکه‌ای‌ است که دود ندارد. در این دنیا در این غم‌خانۀ بزرگ، غم‌هایی است که مار می‌سوزانند؛ اما دودی ندارند. به گفـتۀ خیام:

چندین سر و پای نازنینان جهان

می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو

خوراکه‌های رنگ رنگ غم، دودی ندارند. اگر دودی می‌داشتد، به گفتۀ خودت جهان تاریک بودی جاودانه. این خوراکه‌ها تاریخ پنج‌هزار ساله دارد. در این پنج هزار سال دودی از آن‌ها دیده نشده است. اضافاتی ندارند. یک ذره هم سبب آلوده‌گی محیط زیست نمی‌شوند.

خودت می‌دانی، یک عمر است که من غم می‌خورم. پاک و صاف زنده‌گی می‌کنم! ذره ذره مانند خوراکه‌ها و نوشابه‌های بهشتی جذب وجود می‌شود. چه گوارا خوراکۀ مقدسی است!

از گپ و سخن مانده بودم. پیرمرد هم برخاست که برود. دیدم، دهانش شور می‌خورد. با خود گفتم حتما کدام توته غم مزه‌دار در سینۀ خود داشته که در دهان انداخته و این گونه مزه مزه می‌جود!

بر گرفته از کتاب من و آن روایت‌گر سرگردان!

پرتو نادری