ایستگاه آخر زنده‌گی : اسداله فهندژ سعدی (بلبل شیرازی )

رفته بودم سوی قبرستان شهر

هر که را دیدم سوا خوابیده بود

در کنار یکدگر ریز و درشت

هر کسی در زیر پا خوابیده بود

خاک بر سر بود در گل هر کسی

بی غذا و بی هوا خوابیده بود

دل‌بر از عاشق جدا خوابیده و

عاشق از دل‌بر جدا خوابیده بود

پهلوانی با همه کوپال و یال

بی‌توان و ادعا خوابیده بود

آن‌که دورش بود ده ها پاچه خوار

زیر گل در انزوا خوابیده بود

قلدری که حق ما را خورده بود

مرده با نفرین ما خوابیده بود

آن‌که جر می داد خود را با صداش

زیر سنگی بی‌صدا خوابیده بود

یا فقیری مرده بود از گشنگی

در کنار اغنیا خوابیده بود

آن‌که می چربید نازش در جهان

بی لحاف و متکا خوابیده بود

سوختم وقتی که دیدم تاجری

در کنار یک گدا خوابیده بود

با همه مال و منالش طفلکی

مثل آن یک لا قبا خوابیده بود

ظالم و مظلوم هم در یک ردیف

رعیتی با کدخدا خوابیده بود

زور می‌زد آن‌که عمری در معاش

ساکت و بی اشتها خوابیده بود

دوست با دشمن همه در زیر خاک

با غریبی آشنا خوابیده بود

حاکمی که امر دایم می‌نمود

زیر گل بی اعتنا خوابیده بود

دختری‌که از همه دل می ربود

در کنار مورها خوابیده بود

آن‌که عمری حق و ناحق می‌گرفت

رشوه و مال ربا خوابیده بود

سارقی‌که مال مردم می‌ربود

دست خالی در عزا خوابیده بود

پس دو دستی بر سر خود کوفتم

چون‌که دیدم هر که را خوابیده بود

گوشه‌ای دیدم فهندژ هم غریب

توی قبری بی‌نوا خوابیده بود

اسداله فهندژ سعدی (بلبل شیرازی )