چــــــرخ از جلال گردش پیمانه بی قرار
چـــــــشم ستاره از نفس باد پر خمار
در کاسه ی فقیر زند موج اشک غم
سرجوش مَی به جام غنی ریخت روزگار
هم میهن گرامی پر سینه لخت خون
دوزخ ز خــون سرخ شما سوخت در شرار
آید صدای ناله ی پر سوز اهل دل
میهن فــــــروش سفله وطن باخت در قمار
چون طفل بازی گوش فضا میزنم به سنگ
از ریزش تگرگ شود روز شام تار
بیچاره ام ز بزم٬ حـــریفان بریدنم
چون مهره ی خزف که کشند از حریم تار
هر چار پای بسته ی زنجیر بولهب
دارد مقـــــــــــــام و کرسی دزدان نامدار
ما را زبون دشمن دون ساختی چلی
دیگــــــر به درد کس نخورد تیغ ذوالفقار
تیر و کمان به چادر زنگ است در حجاب
کی سنگ های ریزه فرو افتد از مدار
فرسایشی است جنگ کنون از دیار دور
پرواز بال راکـــت و اقمار و کارزار
هرگز پیاده راه به جنت نمی بری
در رخش توپ و تانگ و سکر میشوی سوار
تا کی اسیر چنگ خرافات قرن جهل
گــــــــــیرد غـــــزال دید مرا هاله ی غبار
آخر چرا خریست درین ملک ذولهیب
الکن سخـــــنور است وَ یا جغد در سحار
نور امید سر زند از روزن زمــــــان
آید همای بخـــــــــــت لب بام این دیار
افتد کلاه گــــــردش خورشید بر زمین
دوزد خرد به پیکر ما جامـــــه ی وقار
فرخاری شام تیره کشد پای زین حریم
از آستین شرق شود مــــــــهر آشکار
مولانا عبدالکبیر فرخاری
ونکوور- کانادا
۲۰ فبروری ۲۰۱۶