بی بهار : مـسـعـود حــداد

ای وطن ! ای سرزمین ِ مادرم

دور از تو، مرغ بی بال و پرم

ای تو یی ایمان من ،یزدان من

هر وجب از خاک پاکت، جان من

تا بکی،  اینگونه  ويران بينمت

بيشه را خالي ز شيران بينمت

سالها شد ، خصمِ دونِ، نابکار

فصل هایت را نموده،  بی بهار

زخمها ،از دشمنِ پرکین توست

بر تنِ من ،جامۀ خونین توست

آرزو دارم، عدویت  بی نقاب

کاش گردد زیرِ سنگِ آسیاب

آسمانی ها  همه ، نابود باد

جاهلان راجهل شان مفقود باد

ارگ ریزد بر سر ِ اربابِ ارگ

ظالمانش  جملگی ،در دامِ مرگ

بر بگردم آن زمان  در دامَنَت

صدهزاران جان سپارم، بر تَنَت

تاکه جاری خون من ،در جان تو

بینوایان را غذا ، از خوان تو

خاک پاکت سرمه گردد دیده را

تاگِرِهِ , تار و نخ  سُگلیده را

گوش او گر نشنود ، فریاد تو

شاد گردد آن زمان «حداد» تو

مسعود حداد

نهم جنوری 2018