ساعت های سه و نیم شب بود که خواب از چشمانم کوچ کرد و ” پست” یکی از یاران همدل و همربان چشمم را به خود میخکوب کرد. با خواندن آن گویی دوباره زنده شدم و امید های تازه در من جان گرفت، از رنج جانکاهء پرپر شدن رهایی یافتم و تکانهء آن گویی نهال خشک و برباد رفتهء زنده گی ام را به بار و برگ و شور تازه آورد. راستی دریافتم که امید رسن استوار و پایان ناپذیر الهی است که هر از گاهی روح بالنده گی و پرواز به سوی شدن های خجسته و باشکوه را برای انسان به ارمغان می آورد. امید روح سیال و جرقهء سبز زنده گی است که در بدترین حالات نور زیستن را در انسان روشن می کند و گلیم افسرده گی ها را از روح خسته و درماندهء آن جمع می کند. امید نسبم گوارای رهایی بخش است که با آخرین نفس هایش هر ناشکیبایی زا به شکیبایی و هر قیامی را به قوام وامیدارد.
امید شاخهء نبات لسان تلغیب است که چراغ غشق جاودانه را در انسان برمی افروزد و با شرب دمادم وصال چرخ از پای افتادهء زنده گی را دوباره به دوران می آورد. امید نفخ دمادم نجات بخش است که با هر نغس حیات تازه را در انسان می دمد و روح افسرده و وامانده را از درمانده گی ها رهایی می بخشد و صور رستگاری اسرافیلی را مانند غزل مستانهء مولانای روم که می گوید ” بیایبد بیایید که گلزار دمیده … برقصید برقصید که دلدار رسیده” این شعر انسان را به شور و مستی فرا می خواند و جاذبه های آن به نعبیری مردهء هزار ساله را دوباره زنده می کند و سبمای لیلی را در چشمان محمد(ص) به تماشا می نشاند، یار از یاد نرفته را باربار از سفر به حضر باز می گرداند و قفل غیابت را با کلید رضایت آرام آرام می گشاید. به این ترتیب موج آسوده گی ها را در انسان به اهتزاز در می آورد و از وزش سنگین عاطلی ها و بیکاره گی ها در انسان می کاهد و او را از تنبلی های نفس گیر رهایی می بخشد. این شور شاعرانه را در انسان بر می انگیزد و او در زمزمهء مست و خروشان آن ” موجیم که آسوده گی ما عدم ماست … ما زنده برآنیم که آرام نداریم” به رمز و راز از پای نیافنادن ها آگاهی پیدا می کند. این مستی های و شوریده گی ها نوعی تانی را در او زنده می کند و به هنر آهسته و پبوسته راه رفتن دست می یابد. آری امید درخت خشکیدهء آرزو های برباد رفته را دوباره سبز می سازد و شاخه های “مدهامتان” یعنی سبز سبز و شوریدهء آن دل های افسرده را به شور تازه می آورد،، رنگ و هوای تازه به او می بخشد، شور دیگری به آن می دهد و بیتابی های او را در نغمهء زیر و بم “بیتاب شدم تاب و توان دکرم بخش” تب و تاب جدید می بخشد. امید طلیعه یی است که در شبستان تیره و تار یک باره طلوع می کند، تمامی اشیا و پدیده های گم شده را به گونهء آنی روشن میکند و با شتاب شگفت انگیزی عاشقانه ترین فریاد های ملکوتی عشق را در نمادی فراتر از دوست داشتن در درون انسان رونمایی می کند. امید دست باغبان پیری را ماند که با باری سرشار از عطوفت و موجی مالامال از صمیمیت و صفا شاخسار روح آشفته را به نوازش می گیرد و انسان رنجور را پا به پا تا زیر سدره های منتهای تکامل یاری می کند تا در نردیکی های قاب قوسین در نزدیک ترین فاصله ها با شنیدن صدای ملکوتی جبریل دریابد که چگونه انسان از فلک پران می شود و “آ نچه اندر وهم ناید آن شود”. امید دست نوازش نسیم گوارای بهاری است که شاخساران را گرم و آرام به آغوش می کشد، با وزیدن باد ملایم بهاری صمیمانه به آغوش می کشد و شادابی و طراوت را نثار شان می کند. امید است که با دست مهرپرور خود نوازش های محبت آمیر را در سیر و سلوک عارفانه تا کهن ریشه های درخت تنومند زنده گی به ارمغان می دهد تا باشد که دست طبیعت به مثابهء طبیب حاذق گل های ارغوانی عشق و محبت را به رویش تازه بگیرد و به آرایش تازه بکشاند. آری امید نور حیات بخش خورشید است که هوای عطرآلود بهاری را در آغوش دارد و آن را به گون، طبیعی و با سرانگشنان بلورین خویش صادقانه و بی ریا نثار طبیعت می کند و برگ و بار آن را به أرایش تازه می کشاند تا باشد که در هر گلستانش صد چمن گل های دل انگیز بهاری جان بگیرد و در گل غنچه های آن ها عشق دم به دم به مراد برسد. نه تنه این که با شرب دمادم می ناب را در صهبای شوق در میان نغمه های روح پرور ” الله یا ایهاالساقی ادرکاسا و ناول ها … که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها” بگرداند. القصه کوتاه که امید رود خروشانی است که در هر موج، مستی و شور تازه را به انسان می بخشد، آرزومندی های او را برای زنده گی هدفمند می سازد و زنده گی را برای او معنای تازه می بخشد. امید با سرانگشت معجزه آسای خود به زنده گی شادی و طراوت می بخشد، بر پوچ بودن زنده گی نقطهء پایان می گذارد و دست اندیشه های یاس لود و مرگ آور “البر کامو” ها را از پشت می بندد. نویسندگان بسیاری درباره پوچی و معنای آن نوشته اند، از کی یرکگارد، فیلسوف خداباور گرفته تا سارتر، فلیسوف ملحد. هر یک از این فیلسوفان، تفسیرهای خاص و گاه بسیار متفاوت خود را از آن عرضه داشته اند. آلبر کامو، بیش از سایر اندیشمندان به مسأله پوچی و توصیف آن پرداخته است و سعی کرده تا در فرم های ادبی و با به دست دادن نمونه هایی عینی از قهرمانی پوچ، معنای آن را هر چه بیشتر روشن کند؛ نیچه و کامو جهان و بیدادگری موجود را نمیپذیرند؛ زیرا چنین وضعیتی نفی انسانیت میباشد. هر دو معترض هستند و هر کدام به خاطر آدمی راۀ عصیان را برمیگزینند. کامو و نیچه «عصیانگر» امیدی به انقلاب اجتماعی – سیاسی ندارند زیرا از منظر آنها فرد آگاه و آزادمرد نه تنها «زمانه» و حکومت را، بلکه کل آفرینش را زیر سؤال میبرد.[۲۰] هرچند با وجود تأکید کامو بر پوچی، پوچی نه تنهاـ دست کم به نظر خود اوـ نتیجه فلسفه او نیست، بلکه در واقع این مفهوم نقطه عزیمت فلسفی او را فراهم می آورد. وظیفه و کوشش فلسفی کامو درست پس از توصیف پوچی و بی معنایی زندگی انسان مدرن غربی شروع می شود. او کوشید تا با کوششی بلند پروازانه در نشان دادن راهی به انسان مدرن غربی برای بیرون آمدن از پوچی و نیهیلیسمی فراگیر؛ راهی را برای زیستن و آفریدن در خود برهوت و تسلیم نشدن به نیستی ارایه کند تا باشد که زنده گی از زیر بار افکار پوچ گرایی بیرون شود و آخرت معنا پیدا کند؛ زیرا به گواهی قرآنکریم دنیا اول آغاز حیات است که آهسته و پیوسته انسان را وارد حیات دیگر میکند و در تکامل دیگری حیاتش به آخرمی رسد و زنده گی را در نیستان ابدیت به تجربۀ تازه می گیرد. یاهو
دوم حوت سال 1396