چرا پنجشیرسقوط کرد و عبدالله از کابل نه گریخت؟ ؛ از سقوط تا مقاومت : نوشته فضل‌احمد معنوی و محمد عثمان نجیب

۱۴۰۰ آبان ۲۶, چهارشنبه

چرا پنجشیرسقوط کرد و عبدالله از کابل نه گریخت؟

 عبدالله عبدالله خبر فرار اشرف غنی را از تماس تلفنی حامد کرزی شنید که گفت “نفر گریخت”. او در پاسخ به تماس تلفنی زلمی خلیلزاد گفت “وطن را تباه کردید؛ خدا جزای‌تان دهد”.

این بخشی از روایت فضل‌احمد معنوی،‌ وزیر عدلیه پیشین افغانستان و از متحدان عبدالله، از روز سقوط کابل است.

چرا آقای عبدالله از کابل نرفت و به مقاومت علیه طالبان رضایت نداد؟

جبهه مقاومت در چه شرایطی علیه طالبان جنگید و چرا این‌بار بر خلاف مقاومت اول،‌ مرکز پنجشیر به زودی سقوط کرد؟

آنچه در ادامه می‌آید، نوشتار آقای معنوی به قلم خود اوست و هدف از بازتاب آن‌ در افغانستان اینترنشنال، آشنایی مخاطبان این رسانه با روایت‌های مختلف از ماجرای سقوط و مقاومت است.

از سقوط تا مقاومت

نوشته فضل‌احمد معنوی

“هدف این یادداشت تبیین وقایعی‌ است که از سقوط کابل به دست طالبان تا درگیری‌های این گروه با جبهه مقاومت ملی در پنجشیر اتفاق افتاده است.

در این یادداشت به ‌گونۀ اجمالی به گوشه‌ای از جریان جنگ پنجشیر پرداخته شده‌است تا سرآغازی برای پرداختن به گوشه‌های تاریک و مبهم حوادث باشد و خوانندگان واقعیت‌ها را درک کرده منصفانه قضاوت کنند.

این یادداشت استوار بر مستنداتی است که من از سقوط کابل الی درگیری‌های پنجشیر شخصا شاهد بوده‌ام.

فروپاشی نظام دلایل و عوامل بی‌شماری دارد که در رابطه به آن در یادداشت دیگری به تفصیل خواهم نوشت. آنچه برای همه به‌ شمول آمریکاییان، حتا طالبان و حامیان این گروه شگفتی‌آور و غیرقابل پیش‌بینی بود، سرعت سقوط بود.

به باور من، یکی از دلایل فروپاشی در کنار عوامل دیگر، بحران مشروعیت و تنش‌های ناشی از آن در دو انتخابات اخیر بود.

بی‌باوری‌ها در حدی دامن‌زده شد که مردم نسبت به کلیت نظام بی باور شدند و خود را مجبور به دفاع از حاکمیت چند فرد نمی‌دانستند.

بی‌خبر از اینکه نظام مال شخصی کسی نه، بل سرمایه بیست ساله یک ملت بود که با هزینهٔ ملیاردها دالر ساخته شده بود. با این وصف، پس از جدول‌بندی خروج نظامیان آمریکایی، درست در ظرف سه ماه اخیر، ارتش افغانستان دست از جنگ کشید.

جنگ پراکنده، کمندوها را که تنها در میدان نبرد بودند زمین‌گیر کرد و ولایات هم‌جوار پایتخت به شدت نا امن شد. نفوذ دشمن حلقه کابل را تهدید می کرد و شهر کابل خطوط یا حلقه‌های دفاعی نداشت.

طالبان از همان سال‌های آغازین شورش دوباره‌‌شان خواب پیروزی می‌دیدند و باورمند به ساقط کردن نظام جمهوری اسلامی افغانستان و شکست ناتو/آمریکا بودند.

این اعتماد به نفس از کجا سرچشمه می‌گرفت بحث دیگری‌‌ست، اما از همان آغاز تنها نگرانی این گروه رویارویی دوباره‌شان با سایر اقوام به خصوص در شمال کشور بود.

در سال ۲۰۰۷ میلادی یکی از نماینده‌های طالبان با من دیداری داشت. در آن دیدار با اشاره به قطعیت پیروزی‌شان گفت: می‌خواهیم این‌بار در پیروزی ما شمال، جنوب و همه شریک باشند؛ می‌خواهیم علمای دینی شمال را قانع سازیم تا مشترک مبارزه کنیم و این پیروزی همه باشد، نه از یک سمت و یک قوم.

او از من خواهان همکاری شد. گفتم اگر به سه پرسش آتی پاسخ قناعت ‌بخش ارائه کنید، همکاری خواهم کرد: اول – مشروعیت جنگ را شرعا چگونه تعریف می‌کنید؟ دوم – امکانات اعم از سلاح، مهمات و دیگر نیازهای جبهۀ ‌تان از کجا تامین می‌شود؟ و سوم اینکه پس از پیروزی ساختار نظام شما چگونه خواهد بود؟ آیا همانند حکومت گذشتۀ‌‌تان می‌باشد یا مدل دیگری در نظر دارید؟

گفت: “به هرسه پرسش پاسخ ندارم، من پیام را رساندم حالا تصمیم از آن شماست”.

به هرحال، با گذشت زمان طالبان موفق به نفوذ در شمال کشور شدند و با خروج نظامیان خارجی خود را آمادهٔ گرفتن امور می‌دیدند. آن‌چه طالب نداشت و ندارد، برنامهٔ مدون برای حکومت کردن است.

از روز سقوط کابل تا رسیدن به پنجشیر

در روزها پایانی که زنگ فروپاشی کامل نواخته شده بود و تعداد زیادی از مقامات حکومتی خانواده‌های‌شان را به بیرون از کشور انتقال داده بودند، من با خانواده‌ام تصمیم گرفتیم تا مردم را تنها نگذاشته و در هر شرایطی کشور را ترک نکنیم.

روز یک‌شنبه، پانزدهم آگست، با لباس رسمی حسب عادت بعد از ادای نماز صبح به دفتر رفتم. حضور مامورین نسبت به روزهای پیش بسیار کمرنگ بود. آشفته‌گی و حیرت‌زدگی در سیمای کارمندان، مردم و شهر هویدا بود. کارهای روزمره اداری را انجام دادم، اما حوالی ساعت ده متوجه شدم که وضیعت به سرعت درحال تغییر است. آرام از دفتر بیرون شدم و دستیارم را هدایت دادم تا وسایل شخصی‌ام را از دفتر به خانه انتقال دهد.

صبح همین‌روز، خانه کرایی‌ام در کابل را ترک کرده تصمیم گرفتم خانواده و اموال منزل را به پنجشیر بفرستم، اما به‌ دلیل ازدحام قبل از این‌که آنها‌ شهر را ترک کنند خبر سقوط ولایات پروان و کاپیسا رسید. از آن‌جا که راه‌ها قطع گردیده بود ناگزیر خانواده به منزل دوستان جایگزین شدند.

پیش از یازده قبل از ظهر به قصر سپیدار به دیدن داکتر عبدالله رفتم تا جویای احوال شوم. گفتند، به خانه تشریف برده‌اند. تا ساعت ۱۲ در صحن سپیدار قدم زدم، سپس با حاجی عبدالقهار، رییس دفتر شورای عالی مصالحه به خانه داکتر عبدالله رفتیم.

پس از احوال‌پرسی، داکتر عبدالله گفت: «آمریکایی‌ها اطمینان داده اند که طالبان تا دو هفته دیگر وارد شهر نمی‌شوند، اما خواسته‌اند تا نظم شهر را حکومت بگیرد».

او افزود که شام همان روز آن‌ها به دوحه سفر دارند تا در مورد صلح به نتیجه برسند، اما آمریکایی‌ها خواسته‌اند تا این‌بار با اجندای متفاوت و منعطف‌تر بروند.

داکتر عبدالله آمادگی رفتن به قطر را می‌گرفت که حوالی یک‌و‌نیم بعدازظهر تیلفون جناب کرزی آمد.

آقای کرزی گفت:” نفر خو گریخت”. داکترعبدالله با تعجب پرسید: «کی گفت؟». پاسخ داد: « فردی از پی‌پی‌اس». خبری‌ که لحظات بعد توسط منبع دیگری نیز تایید شد.

از داکتر صاحب پرسیدم که حالا چه ‌کنیم؟ گفت: “من از خانه خود بیرون نمی‌شوم، هر اتفاقی که پیش می‌آید در خانه‌ام بیاید، نمی‌خواهم بی‌عزت شوم”.

به او گفتم پنجشیر برویم. پرسید که چگونه؟ گفتم ابتدا کوشش می‌کنم تا هلیکوپتری تنظیم کنم، اگر موفق نشدم با یک کاروان زرهی حرکت می‌کنیم و هرجا با مانعی رو به رو شدیم می‌جنگیم و می‌گذریم.

موافقت نکرد و گفت: «مقاومت نمی‌شود، طوس قره ( ) را هم استفاده کردیم نتیجه نداد».

اشاره او به گزینش بسم‌الله محمدی به سمت وزارت دفاع بود. به محافظان خود هدایت داد تا در حال آماده‌باش قرار گیرند. 

من لباس رسمی خود را با پوشیدن لباس‌های وطنی که از داکتر صاحب به عاریت گرفتم تعویض کردم و حین برآمدن مجددا به او گفتم که شما رهبر بودید و حالا وقت مدیریت بحران است، تصمیم بگیرید و باید از اینجا بیرون شوید. این‌بار نیز رد کرد.

در همین لحظه تیلفون آقای خلیل‌زاد آمد و او نیز از فرار رییس‌‌جمهور خبر ‌داد. داکتر عبدالله در پاسخ به خلیل‌زاد گفت:‌«وطن را تباه کردید خدا جزای‌تان را بدهد».

با این پاسخ تیلفون را قطع کرد. من ناگزیر گاردها و وسایطم را آن جا گذاشتم و با یک نفر محافظ غیرمسلح در یک تاکسی به منزل یکی از دوستانم رفتم. فردای آن روز با یک موتر تاکسی به پنجشیر رسیدم.

آمادگی برای دفاع و مذاکرات با جانب طالبان

با رسیدنم به پنجشیر شروع کردیم به آمادگی‌های دفاعی. تمام اسلحه و تجهیزات نظامی‌ شخصی‌ام در کابل مانده بود که پس از چند روز با پرداخت هزینه به پنجشیر انتقال یافت.

اضافه براین، دو روز قبل از سقوط، دوستی چند میل سلاح ام‌شانزده آمریکایی برایم فرستاده بود که همه را به پنجشیر منتقل کرده بودم.

متاسفانه، به دلیل نبود مرمی آن سلاح در پنجشیر، تا آخرین دم نتوانستیم از آن‌ها استفاده کنیم.

باید یادآور شد که همۀ امکانات موجود نزد من از هزینه شخصی‌ام بود و از کسی امکانات پولی و تسلیحاتی در پنجشیر دریافت نکرده‌ بودم.

جلسات را با امیرجوان، احمد مسعود و معاون صاحب امرالله صالح و سایر برادران آغاز کردیم. متاسفانه، تعداد اندکی از شخصیت‌های مطرح پنجشیر توانسته بودند خود را به آن جا برسانند. عده‌ای هم نخواسته بودند به مقاومت بپردازند. رفت و آمد هیئت‌ها جهت مذاکره با طالبان آغاز شد اما خواست طالبان کمتر از تسلیمی پنچشیر نبود.

با آن‌که امیرجوان روحیه انعطاف‌پذیرانه از خود نشان داد اما طالبان تهدید به جنگ کردند.

عده‌ای از وطنداران اعم از علمای دینی و مجاهدان سابقه‌دار پنجشیر، پروان و کاپیسا در نقش میانجی مشوق کنار آمدن با طالبان بودند.

یک‌عده‌ که نگران ثروت و جایداد‌های خویش بودند این نقش را سپَری در برابر حفظ جان، مال و گذشته سیاه خود می‌پنداشتند و در صدد دستاوردی به نفع طالبان بودند. طالبان نیز تا اندازه‌ای از آنها استقبال کردند. ما به زمان نیاز داشتیم و از این‌رو، مذاکره با هیچ گروه و جناحی را رد نکردیم.

همه می‌دانستیم در پنجشیر آماده‌گی لازم به جنگ وجود نداشت و در فرصتی که ما در اختیار داشتیم امکان آماده شدن به جنگ تمام عیار نبود.

ولایت پنجشیر با آرامش بیست ‌ساله به یک منطقه توریستی مبدل شده بود. در فرصت اندک نمی‌توانست درتوانست در برابر هیولای طالب که همهٔ افغانستان را تسخیر کرده بود، در اوج غرور قرار داشت و به قول خودشان ناتو و امریکا را شکست داده و نظام بیست ساله را با همه ساز و برگ نظامی آن سرنگون کرده بود،‌ بایستد. اما ناگزیر به انتخاب یکی از دو راه بودیم، راه سومی وجود نداشت. راه جنگ که سقوط آن حتمی بود، اما به دوام مقاومت می‌انجامید، یا تسلیمی که شرم‌ساری تاریخی را به ارمغان می‌آورد و هیچ‌گاه مردم ما را نمی‌بخشید.

همه با یک‌صدا تعهد کردیم که اگر جنگ تحمیل شد دفاع می‌کنیم و این حق مشروع ماست. در این راه شهادت افتخار ماست و اگر زنده ماندیم در کنار مردم‌ خویش باقی می‌مانیم.

نا گفته نباید گذاشت سلاح و مهماتی که از مقاومت اول باقی مانده بود اکثراً قابل استفاده نبود، زیرا در شرایط مناسب نگه‌داری نشده بود و زمان کاربرد آن پایان یافته محسوب می‌شد (نظامیان مسلکی این موضوع را خوب می دانند).

نگرانی شدید ما از ناحیهٔ محاصره اقتصادی بود. بدین منظور تصمیم برآن شد که تا مسدود شدن راه‌های اکمالاتی برای ذخیره مواد غذایی و سوختی تلاش صورت گیرد. به‌رغم این تلاش‌ها فرصت از دست رفته بود و زمان اندک در اختیار داشتیم.

در مقاومت اول یک مسیر ورودی به پنجشیر وجود داشت که دفاع را سهل‌تر ساخته بود. اما این‌بار باید شش راه ورودی وسایط و چندین معبر پیاده را دفاع می‌کردیم. راه‌های وسایط اعم از جاده عمومی، دربند، ولسوالی شتل مشهور به راه چیلانک، کوتل خاواک، کوتل انجمن و‌ قسماً کوتل آریب باید سنگربندی می‌شد.

همچنین، پنج معبر پیاده‌رو شامل کوتل عبدالله خیل، کوتل الله اکبر، کوتل دره آب‌شار، کوتل زرد از طرف تخار و کوتل پارنده باید زیر پوشش قرار می‌گرفت که در آن فرصت اندک پوشش کامل آن بس دشوار بود.

برخلاف مقاومت اول که بدخشان و تخار عقبهٔ مطمئن جبهه بودند، این‌بار تهدید اصلی به شمار می‌آمدند. به دلیل جریان جنگ در اندراب، راه کوتل خاواک را مسدود نکردیم که بعدها مشکل‌ساز شد و اولین خط دفاعی از آن مسیر شکست.

هیئت‌هایی به سران طالبان بدخشان فرستادیم تا از جانب «کوتل انجمن» حمله نکنند اما آنها نپذیرفتند. گفتند: ما چاره‌ای جز اطاعت از امارت نداریم و هرگاه نجنگیم سلب اعتماد می‌شویم.

اضافه برآنچه گفته شد، عده‌ای از قطعات ارتش نیز که داخل دره پنجشیر شده بودند تصور متفاوتی از این دره داشتند. آن‌ها پنجشیر را به مثابهٔ مدینهٔ فاضله می‌دیدند که همه چیز در آن مساعد است. تصورشان این بود که مهمان‌خانه‌ها به روی‌شان باز و بهتر از سیستم نظام حکومتی پذیرایی خواهند شد. اما متآسفانه خلاف تصور آنها به دلیل شرایط دشوار جنگی با مشکلاتی رو به رو شدند که انتظار نداشتند.

هرچند آقای صالح امکانات خوب پولی در اختیار آنها قرارداد اما نتوانستند با وضعیت جدید سازگار شوند و اکثرا وظیفه را ترک گفته به خانه های خویش برگشتند. آنهایی که باقی ماندند بیشتر ساکنین پنجشیر بودند که نقش زیادی ایفا نتوانستند؛ البته به استثناء عده‌ای که تا حال در سنگر عزت می‌رزمند.

مقاومت سرسختانه مقاومت‌گران

با آغاز درگیری‌ها و حملات گسترده و شدید طالبان، مجاهدین سابقه‌دار بیشتر از همه سنگرداری کردند. در جریان جنگ چند روزه، لشکر عظیم طالبان که مجهز با دوربین (بزبزک، دوربین نشان‌زن شبانه) در اختیار داشتند، شب می‌جنگیدند و روز آمادگی برای حمله بعدی می‌گرفتند.

از آنجایی‌که مقاومت‌گران اکثرا دوربین شب و بزبزک در دست نداشتند، عده‌ای از مجاهدین نخبه ما شهید شدند.

در چند شب متوالی، طالبان با دادن تلفات سنگین شکست خوردند؛ نیروهای شان از جبهه فرار می‌کردند و اجساد کشته‌های خود را توسط مردم محل انتقال می‌دادند. اما از آن‌جهت که این‌گروه از ۳۳ ولایت افغانستان نیرو جمع‌آوری کرده بودند، هرگز به تلفات نیروهای خود التفات نکرده جوخه جوخه نیروی تازه نفس وارد میدان جنگ می‌کردند.

از جانب دیگر، قطع ارتباطات تیلفونی توسط دشمن ضربهٔ محکمی برای نظم دفاعی جبهه وارد کرد و به دلیل اینکه سیستم مخابره جبهه هنوز زیرکار بود ما را با مشکلات جدی ارتباطی مواجه ساخت. با این همه، مقاومت‌گران ما با وجود خسته‌گی از جنگ مداوم در یک سنگر، دلیرانه دفاع کردند.

متاسفانه اولین خط دفاعی از طرف اندراب (کوتل خاواک) شکست. همه آنجا درگیر بودیم که خط دربند نیز با از دست رفتن یک تانک غول‌پیکر دفاعی شکست و خطوط دفاعی ما در کوه شتل شدیدا زیر ضربات کوبنده دشمن قرار گرفت.

نیروهای مقاومت پس از یک‌درگیری فرسایشی طولانی ناگزیر به عقب نشینی شدند. بزرگان جبهه مقاومت پس از مشورت میان هم، فیصله کردند تا خط دفاعی در مسیر جاده عمومی افراز نگردد؛ با یک جنگ فرسایشی مسیر عمومی به دشمن واگذار شود و در دره‌های جانبی سنگربندی صورت گیرد.

دشمن بدون مبالات به تلفات ملکی از سلاح‌های ثقیل به شمول توپ‌های DC استفاده نمود و با سپر قرار دادن مردم ملکی و خانه‌های آنها آهسته آهسته به دره پیش‌روی کرد. دو طرف جاده عمومی را به محدوده نیم کیلومتر زیر پوشش گرفته به پیشروی ادامه می‌دادند تا آنکه با دادن تلفات سنگین از دو طرف، بالای پنجشیر و جاده ورودی عمومی به مرکز ولایت وصل شدند.

قوت‌های مقاومت به دره‌های جانبی عقب نشینی کردند اما حجم سنگین خانواده‌های گیرمانده در جنگ و فرارشان به دره‌های جانبی، جنگ را در دره‌ها سخت و حتا ناممکن ساخت. در بسیاری از دره‌ها اهالی قریه‌ها از ترس کشته شدن زنان و کودکان مانع جنگ شدند.

باوجود این همه، به دشمن تلفات وارد شد و مقاومت‌گران با استفاده از تکتیک جنگ و گریز موفق به عقب نشینی به مناطق کوهستانی شدند. هریک از بزرگان که با یکدیگر بی‌ارتباط بودند نیز ناگزیر به عقب‌نشینی به دره‌های جانبی و سرانجام به کوه‌ها شدند.

نبود آذوقه کافی و سردی دامنه‌های مرتفع در شب و گرمای سوزان در روز، خانواده‌ها را ناگزیر به پیمودن راه‌های صعب‌العبور کوهی از مسیر سالنگ‌ها کرد تا از پنجشیر بیرون شوند. این مسیر برای همه به خصوص کهن‌سالان و کسانی که تجربه پیاده روی در کوه‌ها را نداشته‌اند در حد وصف‌ناپذیری طاقت فرسا بود.

وحشت و کشتار بی‌رحمانه طالبان آنها را وادار به تحمل این دشواری کرد. عدهٔ از تفنگ‌داران نیز نتوانستند خانواده‌های خود را تنها بگذارند و عجالتا دست از جنگ کشیده آنها را همراهی کردند.

طالبان با استفاده از قطع سیستم مخابراتی و عدم دسترسی مردم به معلومات، در دره‌ها دست به قتل‌های بی‌رحمانهٔ و بدون موجب زدند.

زندگی در سنگرهای مرتفع

من نیز با تعدادی از مقاومت‌گران که چند روز غذای کافی نخورده بودند، بی‌خواب و خسته به ارتفاعات کوه‌ها رفتیم. هرچند، مقاومت‌گران سرسختانه با همه مشکلات موجود در کوه‌ها به مبارزه ادامه می‌دادند، اما کمبود مواد خوراکی و وسایل بهداشتی برای کسانی که به چنین وضعی عادت نداشتند طاقت فرسا بود.

در صورتی که موفق می‌شدیم تا بز یا گوسفندی را از رمه‌داران برای رفع گرسنگی خریداری کنیم، مواد اولیه و لوازم پخت و پز مانند روغن و پیاز موجود نبود. صابون و کریم حتا برس دندان از وسایل اشتراکی شمرده می‌شد.

من از منزل خویش جز لباسی که در تن داشتم چیزی بیرون نکرده بودم. (طالبان در اولین ورود به منطقه منزل شخصی ام را تصاحب کرده قرارگاه گزیدند).

به هرحال، با گذشت زمان و سردی هوا زندگی در کوه‌ها برای ما دشوارتر شد زیرا ظلم و وحشت طالبان ایلاق‌نشین‌ها را که به ما پناه می‌دادند، به رعب انداخته بود. بسا اوقات از پخت و پز غذا و فروش لبنیات برای ما خودداری می‌کردند و اکثرا می‌خواستند تا محل را هرچه زودتر ترک کنیم تا آسیب نبینند.

آنها حق داشتند زیرا در صورت شعله‌ور شدن آتش جنگ در آن بلندی ها، طالبان با بی‌رحمی تمام خیمه‌های آنها را زیر رگبار توپ‌ها قرار می‌دادند و در صورت دسترسی به آنها خانواده‌ها را اذیت می‌کردند. از همین‌رو، ما همواره تلاش می‌کردیم تا بیشتر از یک شب در یک منطقه نباشیم.

یکی از روزها دو شب پی‌ در پی را در یکی از ییلاق‌ها سپری کردیم. یلاق‌نشین از ترس اینکه ما زیر تعقیب طالبان بودیم، خانواده خود را از آنجا بیرون کرد. با بیرون شدن آن خانواده، در بلندای ۳۵۰۰ متر از سطح آب آذوقه موجود نزد ما نیز تمام شد و مقاومت‌گران شب پیش‌رو را گرسنه سپری کردند.

شب‌ بعد، دو تن از همراهان را برای دریافت نان‌خشک به قریه‌ها فرستادیم و با آنها قرار گذاشتیم تا قبل از پایان شب و روشن شدن باید برگردند تا به دام طالبان نیفتند.

ما در پناهی کمر ( زیر پارچهٔ از سنگ بزرگ) در سردی جانکاه آن شب پناه‌گاهی تدارک کردیم. خستگی کوه‌گردی در روز خواب را باوجود سردی ممکن می‌ساخت، اما وضو با آب سردِ سرکوهی برای نمازهای شب و صبح از موضوعات بحث‌برانگیز میان مقاومت‌گران بود. عدهٔ از همراهان زمزمه می‌کردند که اگر امام اعظم (رح) حیات می‌بود حتما فتوای تیمم را در چنین حالتی تجویز می‌کرد.

شب پایان یافت و نان‌آوران ما برنگشتند. با طلوع صبح و وزش بادهای سرد صبح‌گاهی، نگرانی ما از اینکه آن دو تن از همراهان گرفتار شده باشند هر لحظه افزایش می‌یافت.

همین‌که آفتاب بلند شد و اندکی هوا گرم‌‌تر، چشم به راه آن دو همراه نان‌آور در جایی نزدیک به آب و سبزه جایگزین شدیم و به ‌تعبیر خواب‌های پریشان یکدیگر پرداختیم.

گیرماندن در کمین

در حالی که منتظر نان‌آوران بودیم، یکی از همراهان ما که دوربین کم‌ارزشی با خود داشت و با آن به هرسو نگاه می‌کرد گفت: من شخصی را در قله پایانی کوه می‌بینم که لباس سیاه بر تن دارد و چیزی مشابه به آنتن مخابره هم در دستش دیده می‌شود. همه به او خندیدند. ما گمان حضور طالبان را در آن بلندا (نزدیک به ۴۰۰۰ متر) نمی‌کردیم. 

تصور این بود که اهل قریه به دنبال دریافت سلاح‌های پنهان کرده شده توسط قطعات شکست‌خورده باشند. ترصدگر اما اصرار می‌کرد که هر لحظه به تعدادشان افزوده می‌شود و لباس‌های شان به اهل قریه مشابه نیست.

در میان این گفتگو نان‌آوران به سرعت اما سراسیمه با بسته‌ای از نان خشک از راه رسیدند. آنها بدون اعتنا به سلام‌‌های ما با فریاد بلند گفتند: عاجل از اینجا حرکت کنید که جای‌تان تثبیت شده و طالبان از سه جناح در حال آمدن‌اند. ظاهرا موقعیت را کسی گزارش داده بود.

به روایت اهل قریه حدود ۳۰۰ تن از نیروی تعرضی دشمن دوازده شب قرارگاه خود را به سوی ما ترک گفته بودند. تعداد مقاومت‌گران ما در آن سنگر حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر بود. ترصدگر که هرلحظه موقعیت و تعداد رو به افزایش دشمن را به ما گزارش می‌داد آنها را به کوه‌گردهای حرفه‌ای تشبیه می‌کرد. بعدها آشکار شد که طالبان اقوام گجر را در بدل انعام پیش‌قراولان تعرض انتخاب کرده بودند.

با مشورت همراهان به سوی قلهٔ بالای کوه رفتیم تا در درگیری به ایلاق‌ صدمه نرسد و همچنین نقطه حاکم در دست ما باشد. از وضعیت و چگونگی اسلحه دشمن اطمینان حاصل نمودیم که خوش‌بختانه موفق به انتقال اسلحه ثقیل و نیمه ثقیل تا آن بلندا نشده بودند.

از آنجایی‌که ما مهمات کافی در اختیار نداشتیم، هدایت دادم تا با آغاز درگیری، همراهان منفرد شلیک کنند و شلیک مسلسل (ضربه) صورت نگیرد تا از ضیاع مهمات جلوگیری شود.

در میان ما یکی از بزرگان فرهنگی بود که با یک محافظ جوان از خانواده‌اش ما را همراهی می‌کرد. عمرش حداقل هفت تا هشت سال بزرگ‌تر از من است. با وجود اینکه با روحیه عالی و بدون ترس و با شهامت کامل دیگران را به تحمل سختی‌ها و امید به آینده تشویق می‌کرد، اما جسما توان و تمرین کوه پیمایی نداشت. درحالی که دشمن نزدیک می‌شد، من جداً نگران او بودم. مطمین بودم توانایی رفتن به بلندا را ندارد و باید به هرنحوی از ساحه جنگی بیرون شود. برایش گفتم تا همراه با محافظش به سمت چپ آن کوه‌پایه که به دره تاواخ منتهی می‌شد حرکت کند و ما به سمت «قلهٔ آرزو» رو به بلندی‌ها در حرکت شدیم. دیری نگذشته بود که درگیری شروع شد و دشمن شدیدا ما را زیر رکبار گرفت. هرچند فشار جنگ به سوی جمع ما بود، اما از آنجایی‌که دوست فرهنگی‌ام به تیر رس دشمن نزدیکتربود، در این فکر افتادم که دوست دیرینه‌ام یکی از دانشمندان و فرهنگانیان کشور را از دست دادم. به همراهان گفتم در تلاش باشند دشمن متوجه ما گردد تا اگر دوست ما زنده باشد خود را به جای امنی برساند. سرانجام، پس از حدود نیم ساعت درگیری توانستیم قله را بپیماییم و آنجا سنگر بگیریم اما همه شدیدا نگران دوست فرهنگی ما و محافظش که خواهرزاده‌اش می‌شد، بودیم.

دیری نگذشته بود که درگیری شروع شد و دشمن شدیدا ما را زیر رگبار گرفت. هرچند فشار جنگ به سوی جمع ما بود، اما از آنجایی‌که دوست فرهنگی‌ام به تیر رس دشمن نزدیکتر بود، در این فکر افتادم که دوست دیرینه‌ام یکی از دانشمندان و فرهنگانیان کشور را از دست دادم. به همراهان گفتم در تلاش باشند دشمن متوجه ما گردد تا اگر دوست ما زنده باشد خود را به جای امنی برساند. سرانجام، پس از حدود نیم ساعت درگیری توانستیم قله را بپیماییم و آنجا سنگر بگیریم اما همه شدیدا نگران دوست فرهنگی ما و محافظش که خواهرزاده‌ او می‌شد، بودیم.

دشمن در محل قبلی ما اطراق کرد و با بهتر شدن موقعیت جنگی ما از شلیک و تحرک باز ماند. معلوم بود که انتظار همراهان خویش را از دو جناح دیگر داشتند تا به تعرض خود ادامه دهند. در حدود ۴۰ دقیقه آنجا منتظر ماندیم تا از سرنوشت دو همراه ما خبری برسد که نرسید.

دو تن از قومندانان که ما را همراهی می‌کردند به دلیل کمبود مهمات اصرار به ترک ساحه قبل از رسیدن افراد دشمن داشتند. من اما از بابت نجات آن دو همرای ما و یاهم انتقام شهادت آنها، به جنگیدن إصرار داشتم. درآن لحظات به افتخار شهادت می‌اندیشیدم اما حاضر به واگذاری سنگر به دشمن نبودم.

سرانجام، در حد خشونت از جانب همراهان مجبور به ترک قله شدم و کنار تپه مجاور که نیم ساعت فاصله داشت دوباره سنگر گرفتیم. در این فرصت دو نفر راه‌رو با دو الاغ از طرف سالنگ نزدیک ما شدند. از آنها خواهش کردم تا آن دو همراه ما را جستجو کنند و در بدل هر مقدار پولی که می‌خواهند آن ها را (زنده و یا شهید) انتقال دهند. آن دو مرکب‌سوار پذیرفتند.

در همین لحظات دو جوان از ییلاق‌نشین‌ها در حالی‌که برما خشم گرفته بودند و با زشتی حرف می‌زدند، با پیامی از جانب طالبان رسیدند. گفتند: آنها ما را لت و کوب کرده نزد شما فرستاده‌اند تا تسلیم شوید. خندیدیم و به قاصدان گفتیم بروند و ‌بکوشند در دست دشمن نیفتند.

ما همه حرکت کردیم تا به روی آب «قله آرزو» فرود آییم و در یکی از قرارگاه‌های دیگر اُطراق کنیم. در آن‌هنگام، اشتباهی مرتکب شدیم و آن این‌بود که هیچ یکی از همراهان را موظف به ترصد نکردیم.

بیشتر از نیم ساعت در شیب کوه به سوی پایان نرفته بودیم که از پشت سر مورد حمله گروه تهاجمی دیگر دشمن قرار گرفتیم و در واقع در کمین دشمن گیر افتادیم.

در لحظات اول ده‌ها مرمی بر سر ما فرود آمد که با زفت و پروت توانستیم عقب سنگ‌لاخ‌ها موقعیت بگیریم و به دشمن آتش کنیم، اما موقعیت دشمن به لحاظ جنگی بهتر بود. در میان آتش شدید و بی‌وقفه دشمن، ناگزیر به عقب‌نشینی به سوی پایان کوه شدیم.

من بار دیگر مصرانه به جنگ تاکید کردم اما همراهان دیگر حاضر نبودند تا در موجودیت من به جنگ ادامه بدهند. آنها تاکید می‌کردند که هدف اصلی دشمن شما هستید و اگر آسیبی به شما برسد امتیازی به آنها است .

ناگزیر بودم بپذیرم. دو نفر ترصدگر دشمن را تحت نظر گرفت و ما ساحه را به سمت سالنگ‌ها ترک کردیم. کسانی که ساحات را بلدند می‌دانند که مسیر بسیار طولانی و دشوارگذر دارد.

با همه خستگی و ماندگی ناگزیر باید این مسیر را می‌پیمودیم. یک‌جوان از میان ما مجروح شد که خوش‌بختانه با خود منتقل کردیم؛ اما دو فرمانده ورزیده ما ناپدید شدند که تا حالا از آنها خبری ندارم. آمار دقیق تلفات دشمن نیز در دست نیست.

نزدیک‌های شام‌ به منطقه‌ای که چند خانه محلی بود رسیدیم. از آنها تقاضای کمک برای سپری کردن شب کردیم که با کراهت پذیرفتند. شرط‌‌شان اما این بود که تا تاریکی کامل شب باید در نزدیکی محله خود را پنهان کنیم و بعد وارد خانه آنها شویم.

آن‌شب پس از مشورت، به همه همراهان اجازه دادم تا خود را در جایی که خود لازم می‌دانند پنهان کنند. دو نفر موظف به انتقال زخمی و یک‌تن با من همراه شد.

فردای آن روز به طرف کوه‌های سالنگ به راه افتادیم. پس از هفت ساعت پیاده روی بدون وقفه به منطقهٔ امنی رسیدیم و چند شب را آنجا سپری کردم.

یک پایم در جریان جنگ در میان سنگ‌ها آسیب دیده بود که آن را با استفاده از روش‌های محلی مداوا کردم.

در آن منطقه، فرصتی شد تا با استفاده از شماره یک‌تن از مردم محل پس از چندین روز با خانواده و جبهه تماس بگیرم و از زنده‌بودن خویش اطمینان دهم.

با امیرجوان، رهبر مقاومت که تا آن دم از سرنوشت ما کاملا بی‌اطلاع بود نیز به وسیله آن گوشی وصل شدم. امیرجوان لازم می‌دید تا به جای امن‌تری انتقال یابم و با تدابیر ‌و امکاناتی که در اختیار داشتند با دشواری‌هایی که به دلایل امنیتی قابل تحریر نیست به جای امنی منتقل شدم.

من اکنون با همه بزرگان و دوستان در تماس هستم و برای آزادی و آرامش مردم أفغانستان از هر تلاشی دریغ نخواهم کرد.

بدون شک، سربلندی از آن کسانی است که بامتانت و صداقت در راه خدا و عزت مردم و کشورش گام بردارد.

با اراده کامل و ایمان راسخ در سنگر آزادی برای دفاع از سرزمین و رهایی مردم از ظلم به مبارزه خود ادامه خواهیم داد.

زندگی ودیعهٔ الهی‌ است که تنها با سپری شدن در راه آزادی، استقلال، حمایت از مظلومین و کوتاه ساختن دست ظالم ارزش می‌یابد.

از آوان جوانی برای مبارزه در راه خدا و خدمت به خلق‌الله کمر بسته‌ام و تا پایان انشاءالله در اراده‌ام خللی راه نخواهد یافت. استیصال ظالم حتمی است.”