غزلی از مولوی

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم

یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند

ور راه نمی‌دانی در پنجه‌ی ره‌دانی

بازآ که در آن محبس قدر ِ تو نداند کس

با سنگ‌دلان منشین چون گوهر ِ این کانی

ای از دل و جان رَسته دست از دل و جان شسته

از دام ِ جهان جَسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی

هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طُرفه‌تری یا جان

آمیخته‌ای با جان یا پرتو ِ جانانی

نور ِ قمری در شب قند و شکری در لب

یا رب چه کسی یا رب اعجوبه‌ی ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر

بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق ِ تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

زهر از کف ِ تو خوردن سرچشمه حیوانی

غزل ۲۵۷۲