سال دوم جمهوریت محمد داوود (1974) بود. به شعبۀ رییس تفتیش وزارت داخله تلفون کردم و از محترم عبدالله ببرک خواستم یا به دفتر کارم بیاید یا بیرون در جایی دیدار کنیم؛ زیرا پرسشی داشتم و برای نوشتن آن موضوع در کتابم بخش خاصی را مدنظر گرفته بودم.
او فرزند ببرک خان ځدراڼ است و پدرش از سران بزرگ قوم که در سال استقلال در جبهات تل و وانه دلیری فوقالعاده نشان داده بود. به کابل هم آمد و از سوی امانالله خان به گرمی پذیرایی شد. شاه در پارک وزارت خارجه با همه بلندپایگان دولت عکس یادگاری گرفت. ببرک خان ځدراڼ نیز در آن تصویر دیده میشود.
عبدالله خان ببرک در جوانی از نزدیکترین نگهبانان اعلیحضرت محمد نادر خان بود. شنیده بودم که یک گلوله تفنگچۀ عبدالخالق به بازوی [چپ] او هم خورده است. هنگام دیدار، آن رویداد را تایید کرد. داغ گلوله را نیز نشانم داد و گفت وقتی ناگهان فیرهایی بر اعلیحضرت از سوی متعلمی صورت گرفت، او هم در ارگ بود. شلیک گلولهها جنرالان ایستاده در آنجا و سایر کارمندان دولتی را ترساند، چنانی که وقتی شاه به زمین میافتاد، از جنرالها و مامورین یک تن هم نمانده بود. همه گریختند. حتا جنرال شاه محمود خان برادر سکۀ نادر خان پیشتر از دیگران از میدان ناپدید شد. من لاش نادر خان را در آغوش گرفتم.
آن روز – مانند هر سال – شاگردان زیاد از مکاتب مختلف خواسته شده بودند. اعلیحضرت به متعلمین ممتاز جایزه میداد. هراس بدی بر شاگردان چیره شده بود. کس نمیدانست که چه رخ داد و اینان کجا میدویدند. هر سو چیغ و واویلای گریه بلند بود.
عبدالخالق ستمگرانهترین شکنجهها را دید و در زندان ارگ شاهی هر شب و هر روز برای شکنجه برده میشد. وقتی از رفتن بازماند، او را در زنبیل میبردند و میپرسیدند: “بگو! دیگر که با تو بود؟ بگو! چه کسی به تو گفته بود اعلیحضرت را بکش؟” پاسخ یک پاسخ بود: “خودم زدم. کسی با من نبود. خودم تصمیم گرفته بودم”.
زمانی که همۀ شان را برای دار زدن به میدان زندان دهمزنگ آوردند، پدر و مامای عبدالخالق را در پیش چشمش اعدام کردند. نوبت که به خودش رسید، یک کارمند بلندرتبه نزدیک شد، چاقویی از جیب برآورد و گفت: ماشۀ تفنگچه را با کدام انگشت سوی خود کشیدی؟
آنگاه انگشت دوم دست راست عبدالخالق را – با ذوق مرضی – با چاقو آهسته آهسته اره کنان برید. عبدالخالق آه نکشید. چاپلوس بلندرتبۀ دیگر وارد مسابقۀ تملق شد و گفت: “نزدیکم بیا تا چشم نشان گیرندهات را بیرون بکشم”. او چشم راستش را با چاقو درآورد و شگفت اینکه شکیبایی ایستادگی پولادین و نیرومندی برتر از آن دوباره در عبدالخالق آشکار شد و از گلویش اندکترین آواز برنخاست. سومین مامور دولت که میخواست صداقت غلامی خود را به خانوادۀ شاهی نمایش دهد، خیز برداشت، بینی عبدالخالق را برید و او را در دم برچههای صف ایستادۀ سپاهیان بیرحم انداخت.
بر بنیاد یادداشتهای یکی از تماشاگران، عبدالخالق به زودی در زیر رگبار برچهها کلولۀ سرخ گوشت گردید. آواهای نازک باریک – مانند پرنده – از دهانش به گوش رسید و سپس خاموش شد.
از عبدالله خان ببرک پرسیدم: “مردۀ عبدالخالق را چه کردید؟” و نگاهش کردم: سیمایش سرشار رنگ خون گشت. لب فروبست و بار بار بر پیشانی خود دست کشید. ناآرام به چشم میخورد. چنان مینمود که یا همان رویداد در یادهایش تازه شده باشد و یا اینکه نمیخواهد بیش ازین در برابر پرسشی – از گناه مسکوت انجام داده – با خود در محاسبه باشد؛ زیرا در کشتن و شکنجه کردن عبدالخالق همین رئیس نیز دست داشت.
با ناراحتی گفت: سوی غرب زندان دهمزنگ و آن ساحه، خندق بزرگ آب ایستاده بود. نَیها آنجا میروییدند. پیکر عبدالخالق را پشت نیزار در آب انداختند.
در پایان گفتوشنود، عبدالله خان به خانۀ خود رفت. فردای آن روز آگاهی یافتم که در اثر سکتۀ قلبی جان سپرد. به جنازهاش رفتم. در آرامگاهی به نام “شهدای صالحین” به خاک سپرده شد. تابستان بود.
[][]
“افغانستان ته د تاریخ په هنداره کې یوه کتنه”
(نگاهی به افغانستان در آیینۀ تاریخ)
برگهای 720 تا 724/ کابل جنوری 2004
یادداشت سیاسنگ
پیام تلخ پاراگراف پایان چه نغز جاسازی شده است: عبدالخالق گورستان ندارد. پیکرش را در پشت نیزار میان خندق آب ایستاده افگندند؛ ولی عبدالله ببرک که در شکنجه و کشتارش دست داشت، در آرامگاه “شهدای صالحین” به خاک سپرده شد. آن یکی در میان باشندگان “چمن ببرک” نیز یاد نمیشود و این یکی در سلول سلول دهمزنگ دلها زندگی میکند و باز هم میگوید: “خودم زدم. کسی با من نبود. خودم تصمیم گرفته بودم”.
او سزاوار زندگینامۀ تازه است.
چه کسی خواهد نوشت؟
[][]
کانادا، هفدهم دسمبر 2019
* با سپاس از دوست گرامی: کبیر امیر