روزی از روزهای سال ۲۰۰۴ عیسایی بود که یکی از خبرنگاران هالندی در دفتر بی بی سی در پشاور به دیدار من آمد. بستۀ کوچکی را به من داد. در بسته دو جلد کتاب بود زیر نام «یاد از هیچ» از شکیلا عزیززاده.
شاعر را نمیشناختم؛ اما برایم بسیار خوشآیند بود که هموطنی از سرزمین دوری کتابش را برای من فرستاده است.
پیش از آن که کتاب را بگشایم، نام کتاب برایم بسیار دلچسب بود: «یاد از هیچ»!
باری دیگر وقتی کتاب منوچهر حیدریان «به حیوانات مان آهن دادیم که از گاوها سیاست دوشیدیم» را دیدم، چنین حسی داشتم.
با کتاب حیدریان با یک تصویر شگفتانگیز شعری یا یک کاریکلماتور تکان دهنده روبرو شده بودم؛ اما کتاب بانو عزیززاده مرا به اندیشههای درازی فرو میبرد. این نام گویی معمایی است از مفاهیم با هم پیچیدۀ فلسفه و روانشناختی و چیزهای دیگر که پرسشهای زیادی را در ذهن انسان بیدار میسازد.
در معناشناسی واژهها گفته میشود که هر واژه تبلور مادی یک مفهوم است. یعنی زمانی که واژه ای را مینویسیم در حقیقت یک مفهوم را جامۀ مادی پوشاندهایم وآن مفهوم صورت مادی پیدا میکند.
پرسش این است که وقتی واژۀ «هیچ» را مینویسیم، تصویر چه مفهومی در ذهن ما پدیدار میشود. شاید بگوییم: هیچ.
امروزه این نکته روشن است که آن چیزی که یک واژه (در هر زبانی که باشد) به آن دلالت میکند، نیز باید وجود داشته باشد.پس آن چیزی که هیچ به آن دلالت میکند چیست؟
آیا این هیچ همان نیستی است که در برابر هستی، یا هم در آن سوی هستی قرار دارد؟ یعنی از هستی که بگذریم به نیستی وهیچ میرسیم!
نیستی از نظر عارفان همان محو شدن از صفتها وهستی خودی است در راه رسیدن به آن هستی برتر.
ماتریالیسم جهان را یگانه میداند، ریشۀ این یگانگی را به ماده میرساند. یعنی جهان، تجلی جلوههای گوناگون و رنگ رنگ ماده است، ماده را نابود ناشندنی میداند.
در مکتب که بودیم در قانون انتوان لاوزیه، کیمیادان فرانسوی سدۀ هجدم (۱۷۹۴- ۱۷۴۳)، خوانده بودیم که ماده نابود شندنی نیست ومجموع اتومهای تعامل کننده در یک تعامل کیمیاوی برابر با اتومهای به دست آمده در تعامل است. به همین گونه اگر یک مالیکول تجزیه شود در نتیجه همان اتوم هایی به دست میآیند که آن مالیکول را ساختهاند.
به گونۀ نمونه از تجزیۀ یک مالیکول آب دو اتوم هیدروژن ویک اتوم اوکسیژن به دست می آید. یعنی مادۀ اصلی که آب را ساخته است از بین نمیرود.
این جا شاعر از کدام هیچ سخن میگوید. این هیچ در کجاست وچگونه شاعر با آن دیدار کرده است که از آن یاد میکند.
آیا شاعر دستخوش هیچانگاری شده است وبا چنین هیچانگاری وهیچ گرایی خواسته است تا جهان، زندگی وآن چیزهای را که جامعه ارزش وهویت میخواند، انکار کند؟
با این همه ابهامی که در پیوند به مفهوم پیچیدۀ «هیچ» وجود دارد به روشنی نمیتوان گفت که هدف شاعر از هیچ ودیدار با آن چیست؟
در این مجموعه، شعری هم زیر نام هیچ آمده است.
با چشمهای باز
دل باز
دستهای باز
داشتنت را
دعایی شدم
سبز
بی که دیده باشی
با چه گامهای باز
زندگی
از لای انگشتهایم
در میرفت
عزیززاده، شکیلا، یاد از هیچ، ۲۰۰۳ نشر بورنمیر لیواردن، هالند، ص۸
شاعر در این شعر دعا نمیکند؛ بلکه خود به دعای سبزی بدل میشود. این دعای سبز همان زندگی شاعر است که از میان انگشتانش در رفته است.
هرچند در ظاهر امر هیچ شده؛ اما در آن سوی این هیچ شدن به چیزی دیگری بدل شده است، به دعای سبز. از خود گذشته است برای دوست.
پیش از آن که به بحثهای مشخصی در پیوند به شعرهای این دفتر پرداخته شود، یکی دو نکتۀ دیگری را نیز باید یاد کرد.
شاید بتوان گفت شاعران دو گونهاند. یکی آنانی که بر جایی نشسته اند، بیرون از همه چیز وبعد در پیوند به آن همه چیز، با شما سخن میگویند.
دستۀ دیگر شاعرانی اند که پیوسته در جستجوی کشف خود اند، در پیوند به هستی و زندگی. در لای شبکههای پیچیده اجتماعی میخواهند جایگاه خود را کشف کنند. این دسته شاعران همه چیز را ذهنی میسازند و بعد با تو از آن جهان ذهنی خود سخن میگویند.
گویی این دسته شاعران بر خلاف شاعران دستۀ نخست از درون به بیرون نگاه میکنند. گویی همهچیز را در خود ته نشین میکنند و آن همه چیز با شاعر زندگی میکند و دست آموز میشود و بعد در شعر ظاهر میگردد.
شعر چنین شاعرانی شاید در نگاه نخست برای خواننده خودمانی و بومی به نظر نیاید. بری آن که نگاه متفاوت به زندگی و هستی دارند.
زمانی که شیوۀ طبیعت ستایی منوچهری دامغانی شاعر سدۀ پنجم هجری را با طبیعت ستایی بیدل (۱۱۳۳-۱۰۵۴) قمری، مقایسه کنیم به آسانی به این نتیجه میرسیم که طبیعت در شعر منوچهری زنده و پویا نیست. حس و عاطفه ندارد؛ اما در شعر بیدل طبیعت زنده است، نفس میکشد و با تو سخن میگوید.
وقتی نگاه شاعری به زندگی و هستی دگرگون میشود، دگرگونیهایی را در زبان او نیز پدید میآورد.
در دهۀ شست سدۀ چهاردهم خورشیدی، شعری خوانده بودم از شاعر جوان، مریم محمود که تصویری از آن شعر این گونه در یاد من مانده است: « دختر کولی شب/ خمرۀ ماهش برسر».
این نگاه بسیار تازه و دگرگونه است نسبت به شب ماه. در شعر بسیار دیده شده است که ماه دختری است که در آبگیر شفافی شنا میکند. گاهی ماه زورق نقره ای است، روی دریای کبود. یا هم ماه زیبارویی است که سر از خیمۀ خود بیرون کرده.
این تصویر گذشته از زیبایی شاعرانه اش از یک زمینه قابل لمس اجتماعی نیز برخوردار است.
شگردهای تکراری شاعرانه در شعر، سبب تغییر نگاه ما نسبت به شعر نمیشود. این تکرار، ذهن ما را به تنبلی عادت میدهد.گاهی هم بیرون از این عادت نمیتوانیم زیبایی چیزی را به درستی حس کنیم.
برای دریافت زیبایی یک امر تازه باید شیوۀ نگاه ذهن خود را عوض کنیم. روزنههای ذهن خود را به هر سویی بگشایم تا ذهن ما همیشه روشن بماند تا در این روشنایی چیزهای تازه ای را ببینیم که پیش از آن ندیده بودیم.
ذهن باید به دریافت چیزی تازه در یک پدیدۀ ادبی و هنری عادت کند. در این صورت است که شاعر و هنرمند ترا به لایههای ناشناختۀ آفریدههای ادبی و هنری خود میبرد و تو میبینی که همه چیز بوده؛ تنها نگاههای تو هنوز عادت به دیدن چنین چیزهای درونی شده را نداشته است.
*
«یاد از هیچ» نخستین گزینۀ شعری بانو شکیلا عزیززاده است. شعرهای این دفتر با ویژگیهایی که دارد؛ ما را با این پرسش روبرو میسازد که شاعر چه تجربههای شعری را پشت سر گذاشته که به چنین نگاه و زبانی رسیده است.
البته تجربه شعری تنها آن چیزی نیست که شاعر بر بنیاد آگاهیهای خود از تیوریها و نظریات ادبی به دست میآورد؛ بلکه تجربۀ شعری بیشتر به دگرگونی نگاه شاعر به هستی و رسیدن او به زبانی بر میگردد که این دگرگونی را بازتاب دهد.
بدون تردید تیوریها و نظریات ادبی میتوانند شاعر را به سوی رسیدن به تجربههای شعری کمک کند؛ اما تجربه در شعر همان تلاش و هشیاری شاعر است در امر دگرگونی نگاه و زبان شاعرانه.
هر شاعری که بیشتر با تیوریهای ادبی آشناست حتمی نیست که شاعر خوبی هم باشد؛ بلکه این تجربه در شعر است که کار شاعر را بر جسته میسازد و او را به زبان و بیان تازه میرساند.
شاعری که بینش، هشیاری و تجربۀ فردی خود در شعر نداشته باشد، ناگزیر به تجربههای دیگران میپیوندد. شعرش با نگاه، زبان و بیان دیگران رنگ میگیرد. پای از خط عادت ادبی بیرون نمیگذارد. خوش ندارد خطر کند.
بانو شکیلا عزیززاده در کتاب «یاد از هیچ» شاعر کوتاه سراست. تمام شعرهای آمده در کتاب کوتاهسراییهای اوست، همراه با چند کوتاهه یا هایکوواره.
بینش و زبان او در همه شعرها همگون و همروایت اند و از پراگندگی زندگی و سنتهای دست و پا گیر روایت میکنند.
ذهنش برگشتهای شگفتانگیزی به گذشتههای دور دارد و آن همه پراگندگی را با نیروی تخیل بلند خود پیوند میزند.
طبیعت با آن همه سیمای دست ناخوردهاش در پاره ای از شعرهای او بازتاب دارد. چنین است که در پاره ای از شعرها، ما تنها با زیبایی طبیعت روبروییم و بس. زبان شاعرانه اش با پاره ای از واژگان گفتاری و مثلهای عامیانه میآمیزد بی آن که از خط اصلی زبان شعریاش کج شود.
دست که میبرم
پرپر میشود
در چشمه سار دهِ بالا
رنگ
ز تاج گل گندم
بر موهای دخترک
میپرد
انگارۀ گل
در آب
بنفش، بنفش می لرزد
تا از پا در آید و
رنگ به رنگ
سنگ شود
یاد از هیچ، ص۷
گل گندم در میان کشتزارن گندم میروید. شاید به همین دلیل آن را گل گندم میگویند. ساقههای بلند دارد. در گذشتهها دروگرها گل گندم را با ساقههای آن حلقه حلقه، چنان تاجی میبافتند. شامگاهان که از درو بر میگشتند این تاجها را برای کودکانشان میآوردند.
در این شعر دختری تاج گل گندم بر سر گذاشته است، کنار چشمۀ ده بالا، زیبایی خود را تماشا می کند. روی آب دست میکشد.گل گندم با تصویر زیبای دختر در آب میلرزند و چشمۀ پر از زیبایی میشود.
شعر هدف دیگر را دنبال نمیکند. تنها برگشت ذهن شاعر است به خاطرههای روزگار کودکی در
دهکده ای. گونه ای نوستالژی از دوران کودکی در دهکده است.
در بسیاری از شعرهای شکیلا عزیززاده، صورت شعر در نگاههای نخستین ما را به آن چیزی که شاعر میخواهد بگوید، یا آن چیزی که در پشت شبکۀ واژگان و ترکیبها وجود دارند، رهنمایی نمیکند. البته چنین چیزی نه به این دلیل است که شعرهای او زبان ابهامآلود و پیچیدهیی دارند. یا هم آمیخته با استعارههای دور از ذهن اند؛ بلکه از آن جهت که او سرراست از هستی و زندگی، سخن نمیگوید.
هرچند این یک امر ذاتی شعر است که سرراست از حقیقت سخن نمیگوید و واقعیت را به گونۀ سرراست بازتاب نمیدهد با این حال در شعر برخی از شاعران در همان نخستین سطرها میدانی که شاعر به دنبال چه چیزی است و میخواهد چه موضوعی را بیان کند؛ اما در سرودههای بانو عزیززاده، گاهی که به نیمههای شعر، گاهی هم که به پایان شعر میرسی و درنگی میکنی، در مییابی که شاعر در این شعر به دنبال بیان چه چیزی بوده یا چه چیزی را بیان کرده است.
پیشکش پاهای بریده ات چه میخواهی
سر همسایه
یا زنوان لرزان زنش؟
به جای فرزندانت
فرزندانی داریم
با زبانی که تو نداری
از پشت زدند
وگرنه
کارد به استخوان نمیرسید
یادت باشد
خاک به چشمت نزنند
چشمها و دندانهای بچهها را بشمار
برای هر چشم
صد چشم
برای هر دندان
هزار دندان در کیسه داریم
یاد از هیچ، ص ۱۱
این شعر یکی از سنتهای ناپسند اجتماعی را که همان انتقام گیریهای خانودادهگی و قومی است، بیان میکند. انتقام گیریهای که چنان سنت بازماندۀ خانوادهگی و قومی میتواند در چند نسل ادامه یابد و در هر نسل ابعاد خشونتبارتری پیدا کند.
از پشت زدن حملۀ ناجوانمردانه و غافلگیرانه است. نمیتوان، آن را بخشید. کارد به استخوان رسیده است. یعنی دیگر تحملی نیست، باید به مقابله برخاست.
چشم در برابر چشم، چنان مثلی در میان مردم وجود دارد. یعنی بخششی در میان نیست.
قسمت پایانی شعر زبان طنز آلودی پیدا میکند. «یادت باشد/ خاک به چشمت نزنند» که برای یک چشم صد چشم و برای یک دندان هزار دندان در کیسه داریم.
آرام آرام میآیی
بر نوک پاها
درست وقتی رویا
صدای پایت را میشنود
چشمهایت خمار مناند
وقتی گربه وار
زیر لحافم میخزی
خواب و بیدار
حریر خوابم را می بوسی
در فاصلۀ رساندن دستهایت
به دور گردنم
روی بالش من به خواب میروی
میان خواب و بیداری
به محض خالی شدن از رویا
پر میشوم از تو
یاد از هیچ، ص ۹
هنوز حس میکنم، آن روز، این نخستین شعری بود که در این مجموعه خواندم. شعر تا سطرهای پایانی مرا فریب داده بود.
ذهن من دویده بود به دیدارهای شبانۀ یک جوان بچۀ نامزددار در یک دهکده که چگونه خودش را دزدانه به کنار نامزد میرساند؛ اما در پایان شعر کودکی پدیدار میشود که میخواهد آرام و بیصدا نوک نوک پا خود را به آغوش مادر برساند.
در شعر هیچگونه سخن سرراست از عاطفۀ مادرانه نیست و وابسته گی عاطفی کودک نسبت به مادر به گونۀ مستقیم بیان نشده است؛ اما شعر با این بیان غیر مستقیمی که دارد پر از چنین عاطفههایی است.
رفته، رفته
با شانههای صافم
در چشماندازت
گم میشدم
یک رگم هم نگفت بر گردم
پاهایم
پوست راه را
حس میکرد
و تیرۀ پشتم
لرزۀ ناباور نگاه ترا
بر نگشتم
یاد از هیچ، ص ۳۶
در این شعر نیز سخن سرراست از خشم و جدایی و ترک کردن دوست در میان نیست. یا هم متارکه ای که در میان یک پیوند پدید میآید؛ اما این همه چیز در تصویرها شعر بیان شده است.
کسی از یاری یا از دوستی روی بر میگرداند. میرود و در چشمانداز دوست ناپدید میشود. با آن که از این جدایی و دوری دردی دارد؛ اما یک رگش هم نمیپذیرد که برگردد. گویی همه چیز تمام شده است.
مردم به گونۀ مثلی میگویند: یک رگم راضی نیست. نهایت مخالفت را نشان میدهد. «یک رگم هم نگفت بر گردم». هرچند لرزیدن نگاههای دوست را روی تیرۀ پشت خود احساس میکند؛ اما یک ذره هم راضی نمیشود که بر گردد.
مولانا در مثنوی معنوی چنین مضوعی را در مفهوم دیگری این گونه بیان کرده است.
من چه گویم یک رگم هشیار نست
شرح آن یاری که آن را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تاوقت دیگر
مثنوی معنوی، تصحیح، سروش،عبدالکریم،۱۳۸۰
ج اول، ص ۱۰
یک رگم هشیار نیست، یعنی دیگر از هشیاری چیزی ندارم. بیخودم در برابر آن یاری که او را هیچ مانندی نیست. با چیزی هم همگونی ندارد تا میتوانستم توصیفش کنم، شرح و بیانش کنم. پس بهتر است خاموش بمانم تا زمان دیگری.
در شعرهایی شکیلا گاهی تنانهگی با چنان زمینههای اجتماعی پر رنگ پدیدار میشود که میشود آنرا تنانهگی اجتماعی گفت. در حقیقت او با چنین تنانهگیها، گویی جامعه را با آن همه سنتهای سنگ شدهاش سرزنش میکند.
درد میکردم
از تغارۀ خمیر که دستهایت
در آن گم میشدند
از دراز تکه ای
که با آن غوره گی پستانهایت را
مهار میکردی
از پس دادن بچه
از پاره گی کنج لبت
درد میکردم
سنگریزه ای به سایه ات کافی بود
تا خون رفته از لبها را
با هرچه نم که در دهان داشتم
بر صورت سنگ انداز تف کنم
گویهها بر دهانت خشکیدند
سالهای دیر رفته
خاک و دود گشتند
کُند پا کشیدند
ولی پا در هوا ماندند
شبهای خانۀ پدری
یاد از هیچ، ص ۲۵
در این شعر، گویی آن من درونی شاعر است که با او سخن میگوید. پاره پارۀ خاطرههای نوجوانی را در ذهنش بیدار میسازد تا بنویسد. خاطرههای که بُعد اجتماعی دارند.
دستان کوچک فرورفته در کَرسَن یا در تغارۀ و مشت کردن خمیر. بعد پرش پستانهای نورس و دغدغۀ پنهان کردن آنها.
نمو و شکلگیری پستانها برای دختران نوجوان روستایی همیشه پرسش برانگیز بوده است و سرچشمۀ یک هیجان ناشناخته و شیرین. گویی همه زنانهگی خود را در پستانهای خود می یابند که پیوسته آن را حتا از نگاه مادر نیز پنهان میدارند.
در دهکدهها مردمان باور داشتند که اگر پشت سر کسی که به سفر یا راه دوری میرود، هفت سنگچل سیاه را بیندازی دیگر بر نمیگردد.
تف انداختن به صورت سنگانداز عصیانی است در برابر چنین رسم ناخوشآیندی. سالها میروند، دود و خاکستر میشوند، خاطرهها به کُندی پا میکشند؛ اما نابود نمیشوند؛ بلکه پا در هوا بر جای میمانند.
چنین است که او در این شعر یک چنین خاطرههایی را هستی میبخشد.
هرچند تن کامهگی و ایروتیزم در شعر پارسی دری دیگر سخن تازهیی نیست. با این حال هنوز به دلیل سختگیریهای جامعه با سنتهای سنگ شده سخن گفتن از تنانهگی، عواطف جنسی برای یک زن، چنان تابویی است.
به همین دلیل برخی از شاعرزنان یا قلم شعر خود را برای عشق و عواطف زنانه، سرزمین ممنوعه میسازند یا هم اگر از عشق میگویند، نگاه شان به عشق نگاه مردانه است. این خود بزرگترین دروغ به حس و نگاه شاعرانه است که شاعر نسبت به عواطف خود برخورد راستین نداشته باشد.
شکیلا عزیززاده در آن سرودههایش که با اروتیزم و تنکامهگی میآمیزند مرز آن را با هرزه نگاری جنسی یا پرنوگرافی نگاه میدارد. تنکامهگیهای او با هرزه نگاری جنسی نمیآمیزد.
از پوستم که میگذری
سرشار من میشوی
ماندگار تنم
از نَفَس میمانی
از توکه میگذرم
تکه ای از آسمان در دستم
از لای هوا
می افتم و
دلم جوپه جوپه
خالی میشود
یاد از هیچ، ص۳۵
جَپَه یا جوپه، در گفتار بدخشان بیشتر به مفهوم موج یا موج زدن را میگویند، مثلاً: دریا یک چپه زد و او را با خود برد. یا مردمان جپه جپه میآمدند و میرفتند.
شال سرخ و خال سیاهم بود
یا سرشانه های برهنه ام
که واژههای گر گرفته ات
در گوشم خزیدند؟
نفسهایت پس گوشم سرک می کشند،
از شیب گردنم می لغزند،
و لای پستان هایم پنهان میشوند
نفسها و سرانگشتانت بود
یا واژههای بی باکت
که لاله های گوشم گل آوردند؟
لبهایم از هم باز می شوند
و نوک پستانهایم بیدار
یاد از هیچ، ص ۱۹
گَر، مفاهیم زیاد دارد. یک مفهوم گَر یا گُر، همان شعله زدن است، آتش گرفتن و سوختن است. مردم میگویند: آتش گُرَس میسوخت. یا گُرگُر میسوخت.
واژههای گر گرفته، یعنی واژههای آتش گرفته، واژههای اتشین که این جا به مفهوم واژههای عاشقانه است.
این واژهها در گوش معشوق میخزد. گویی این واژهها آتشی در دل و نهاد معشوق روشن میسازد. بعد سرک کشیدن نفسهای داغ پشت گوشها، لغزیدن از شیب گردن و پنهان شدن لای پستانها.
این واژههای آتشین و بیباک لالههای گوش معشوق را سرخ و شگوفان میسازد. لالۀ گوش همان قسمت بیرونی دستگاه شنوایی است. بعد بیداری همه اندام از باز شدن لبها تا بیداری نوک پستانها که در اناتومی زنانه منطقۀ حساسی در پیوندهای عاشقانه است.
شعر در هیمنجا پایان میییابد، اگر پیشتر میرفت، آنگاه به هرزه نگاری جنسی بدل میشد.
برای آن آنِ دست نیافتنی
در تقویم معشوق نیمه وقتم
کوک می کنم
لحظه را
لب هایم را
پستان هایم را
بیتابی واژۀ «بیتابم» را
سرخ می آیم بر زمان
یاد از هیچ، ص ۳۴
روی تقویمِ «معشوق نیمه وقت»، کوک کردن لحظهها، لبها و پستانها. کوک کردن به مفهوم به حرکت آمدن آنهاست. به مفهوم مشخص کردن زمان دیدار یار است. بعد این همه میرسد به بیتابی آن واژۀ «بیتاب».
این واژۀ بیتاب چنان استعاره ای باز هم در میان اروتیزم و هرزه نگاری جنسی خطی کشیده است.
سرخ آمدن چنان اصطلاحی در میان مردم به مفهوم دلبسته شدن و شیفته شدن است. چنان که می گویند: باز چشم های خوده سر چه چیزی یا چه کسی سرخ کرده ای.
دستی شاید
در تمنای گردی پستان هایم می سوزد
دستی روشن شاید
بر رودبار الماس
که از شانۀ چپم میریزد
که دست نمیدهمش
یاد از هیچ، ص۳۷
«دست ندادن» چنان اصطلاحی در میان مردم به مفهوم تن ندادن و نپذیرفتن است.
بوی مرده می دهم
بر پاهایم مپیچ
توشۀ دیگر در گریبانم نیست
سرت رنگ سنگفرش
پس کوچه ها گرفته
گربۀ ولگرد!
بر پاهایم مپیچ
بوی مردۀ مانده میدهم
بار آخر که بر زانوانم خزیدی،
دیرگاهی بود
مرگ هفتمت را هم
مرده بودی
یاد از هیچ، ص۱۳
آن گربۀ ولگرد، پس از سالهای دراز برگشته است. گربۀ ولگرد شاید همان «معشوق نیم وقت» است؛ اما دیگر هیچ چیزی سر جایش نیست. گریبان خالیست و از گردی پستان که روزگاری دستی در تمنای آن میسوخت، چیزی بر جای نمانده است.
در باورداشتهای مردم گفته میشود که پشک هفت جان دارد. پشک هفتجان، به آنانی میگویند که بار بار بیمار میشوند و هر بار از بیماری بر میخیزند و زندهگی میکنند.
گربۀ ولگرد هرچند نفس میکشد، بی آن که بداند سالها پیش روی زانوان که میخزید جان هفتم خود را هم مرده بود.
پایان یک پیوند که تا چشم میگشاییم همه چیز پایان یافته است.
و شعر آخرین:
پیراهن زفافم را
از میخ خاطرههای سپید می آویزم
ابریشم نگاهم را
از شانه هایش
دل کنده ام از سینه اش
که هنوز بوی شیر مرا دارد؟
با دل انگشت هایش
برگردنم
بیدار میشود
غوغای وسوسۀ کهنه در آغوشش
دل میگیرم از او
چشم اندازم پر میشود
از پشتش
که تخت است و برازندۀ شال شاهی
به یاد نمی سپارم
که دمی دیگر
چادر عروسش را بر میگیرد
شماره نمی کنم
نفس هایش را
یاد از هیچ، ص۲۰
در مجموعۀ « یاد از هیچ» شکیلا سرودههایی دارد از گونۀ کوتاهه یا هایکوواره. این هم نمونههایی.
وقتی که عمر
از بلوغ خالیست
گل بته های زخمی
تصویر انتحار خاطره است
یاد از هیچ، ص۲۴
در نبض خستۀ خاک
آن جا که واژۀ نان
معنای شعر ناب حادثه است،
خواب خمیده قامت گندمزار
هذیان آیینه است
یاد از هیچ، ص۳۲
از پس شانه ات
نگاه می کنم
یک باره
دلم از آیینه هم
خالی تر میشود
یاد از هیچ، ص۴۱
شکیلا عزیززاده شاعر مدرن و نوگراست، نگاه نو و متفاوتی در شعر دارد. چنین نگاهی زبان و بیان متفاوت و نوآیینی را در شعر او سبب شده است. با این حال در حرکت و شکل گیری محتوای شعر، آن جا که نیاز است از کاربرد واژههای گفتاری، اصطلاحات عامیانه، ضربالمثلها و باورداشتهای مردم روی بر نمیگرداند.
مانند: گیرودار، وردار، پشتاره، کوچگی، جوپه، ایزک، طاقچه، اُرسی، چکه چکه، گَر، لمیدن، خنک لرزه، نوک پا، بزدلانه، آتش پرچه، سرگیجه، تاردادن، کارد به استخوان رسیدن، خاک به چشم مردم زدن، پوست انداختن، گوشمالی دادن، سرخ آمدن، مار آستین، هفت کوه سیاه در مابین، خاک در دهانم، سنگریزه سیاه به پشت کسی انداختن و خون تو سرخ تر از خون دیگران نیست.
نمیدانم شکیلا عزیززاده در حلقههای ادبی – فرهنگی پناهندهگان افغاستان در غرب از چه میزان شهرت و آوازه ای برخوردار است؛ اما با دریغ در داخل کشور تا جایی که من متوجه شدهام، او شاعر نامآشنایی نیست.
شاید خودش شاعر انزوا پسندی است. در این سالها که شاعران، پیر و جوان شبکههای اجتماعی را تختۀ مشق خود و تختۀ خیز برای شهرت خود ساختهاند، او در این جهان مجازی نیز آوازه ای نداشته است. شاید هم داشته و من نشنیدهام.
به هر حال دست کم در بیست سال گذشته من کتاب تازه ای از بانو عزیززاده ندیدهام. البته چنین خاموشی و انزوا چیزی از جایگاه شاعری او کم نمیکند. او با همین کتاب توانسته است نشان دهد که از جایگاه بلند شاعری با ویژگیهای کم مانندی برخوردار است.
شکیلا عزیززاده به سال ۱۹۶۴/ (اسفند ماه ۱۳۴۲) در کابل چشم به جهان کشود. دانشکدۀ حقوق وعلوم سیاسی دانشگاه کابل را خواند. بعد کشور را ترک کرد.
از سال ۱۹۸۵ بدینسو در هالند زندگی میکند. آن جا دانشکدۀ ادبیات دانشگاه اترخت را در رشتۀ زبانها و فرهنگهای شرقی خواند.
بانو عزیززاده افزون بر شاعری داستانها و نمایشنامههایی نیز نوشته است. دلو ١٤٠٠ فراسو