شنیدن خبرمرگ لیلا، مرا در غم عمیقی فرو برد.
آغازین سالهای دهه شصت بود، آن گاهی که، قوای روسی و یارانش، در سرزمین ما فاجعه مىکاشتند، اولین بار لیلا را دیدم. در همان اولین دیدن، او را دختر پاکیزه، محجوب ، ساکت و غمین یافتم. آرام و شمرده حرف مىزد و از قامتش حیا مىبارید. هم چنان در همان اولین دیدار، دریافتم از سیمایش ، که غم بزرگی بر شانه هایش لنگر انداخته است و او از آن غم بزرگ، «فریاد ناشگفتهیی در گلو دارد» *
بعد، هرباری که او را مىدیدم، مىپنداشتم بغض و همان فریاد ناشگفته را هنوز در گلو دارد. مدتی بعدتر، اولین دفتر شعرهایش زیر نام «طلوع سبز» از سوی انجمن نویسنده گان در کابل چاپ گردید . و من، که در آن زمان در برنامهء «هفت اورنگ» ادراه ء هنر و ادبیات رادیو افغانستان کار می کردم، برای مصاحبه نزدش رفتم. آن روزها من، با دو تیپ از دست اندرکاران هنر و ادبیات مان مواجه بودم:
یک ـ آنانی که به خاطر مصاحبه نفسک زنان دنبال شان می دویدم.
دو دیگر ـ کسانی که خود شان به خاطر مصاحبه دنبال من می دویدند.
و لیلا را از گروپ اول یافتم. او کسی نبود که به زودی حاضر به مصاحبه می شد. او از مصاحبه در گریز بود و در حقیقت مخالفت شدید با مصاحبه داشت. بر عکس کسانی که می پندارند از ورای مصاحبه به خود هویتی دست می یازند و از ورای حرف های سفسته آمیز و فرا واقعیت، می خواهند خود شان را بزرگ جلوه دهند. ویا از ورای حوزه فرهنگی معامله گیری، وقاحت و دروغ می خواهند پناه گاه مقوایی و تنازوع برای بقا خویش دست و پا کنند!
به هر رنگ، آنروزهای بی وطنی در داخل وطن گذشت و ما از هجرت ذهنی به هجرت وجودی روی آوردیم. من در آلمان و لیلا در هالند پناهنده شدیم. اینجا در این مهاجرت، لیلا را بیشتر شناختم و از وسعت آگاهی او بیشتر شناخت فراچنگ آوردم. وهم در این مهاجرت دریافتم که لیلا در تداوم زنده گی خود همیشه با درد آشنا بوده و درد درونمایه اصلی زنده گی او را شکل داده است. درد شهاد ت پدر، درد مرگ خواهر، دختر و شوهر خواهر، درد قتل ملت، درد ویرانی وطن، درد تنهایی و سرانجام درد مهاجرت و آواره گی. درد هایی که همه دست به دست هم دادند و در مزرعه تن او دانه های سرطان را کاشتند! و این خود درد دیگر!
او سالها پیش ازاین، خود می دانست، که سروده بود:
آه
ای اشک
آیا ناب ترین حرف دلم
آه
ای شعله بیتاب ترین حرف دلم
زخم من ناسور است
از نمک پاشی تو
بیتابم. (شب و همه شب، ص ۶۱)
و سرانجام همین دردها بود، که او را در نهایت تنهایی و آواره گی از پا درآورد و مرگ را به بالینش فراخواند . او که خود سروده بود:
آه …
ای وای!
تداوم رگبار مرگ
بودن ما را به سخرهء گرفته است. (از سنگها و آیینه ها، ص ٧۵)
و من از خبر مرگ لیلا، در سوگ ـ سوگ ِ بزرگی نشسته بودم، که آوایی و چشم اندازی فرا واقعیت مندی اندر باب شعرش بلند شد و سوگ مرا برهم زد.
امروزه یک «ُمود» بدی به وجود آمده است، که ما هر داستان افغانی را به صادق هدایت و هر شعر افغانی را به یک شاعر ایرانی، مثلأ فروغ، به شکلی و رنگی نسبت می دهیم و تاثیر پذیر می دانیم. به پندار من، ادبیات معاصر افغانستان ـ سوای یک عده ای محدود ـ از این حوزه تاثیر پذیری ها خیلی فراتر رفته است و باید هم فراتر می رفت، اگر قرار می بود این ادبیات به واقعیت دهشت آور چند دهه ء اخیر افغانستان، که واقعیت ایرانی نیست بپردازد و چنین هم شده است، خیلی از شاعران و نویسنده گان ما از این حوزه تاثیر پذیری فراتر رفته و به تجربهء چند دهه اخیر کشور پرداخته اند. لذا نباید عمداً از افغانستان، یک پسکوچهء فرهنگی بسازیم و به شکل حقارت آمیز به این پسکوچه اصرار بورزیم.
در رابطه به حوزه تاثیر پذیری در ادبیات باید گفت، که این حوزه فرا زمانی و فرا مکانی است. به پندار من هر شاعر و نویسنده که از دیگران ـ چه از گذشته ها و چه از هم روزگار و هم عصرش ، اگر خوانده باشد، فرا خواستنی چیزهایی در ضمیر ناخود آگاه اش باقی می ماند و بازهم فرا خواستنی چیزی هایی از آن ، در اثرش بازتاب می یابد. و این واقعیت است که برخی از شاعران و نویسنده گان مقداری از دیگران تاثیر پذیرفته اند، مثلاً از حافظ، گویته تاثیر پذیرفته است، که این تاثیر پذیری از «دیوان شرقی» او نمایان است. ویا تاثیر پذیری بیدل از مولانای بلخ، تاثیر پذیری داستایوفسکی از گوگول و از شاعران روزگار خویش می توان از تاثیر پذیری های رویاهی که از سن ژون پرس تاثیر پذیرفته اس، نامبرد. (۱) ولی با این همه تاثیر پذیری هایی که نامبرده شد، به نظر من تجربه های فردی هر کس از هم متفاوت است. طور مثال : این واقعیت دارد که داستایوفسکی را از گوگول تاثیر پذیر می دانند، ولی آن گاهی که داستایوفسکی پای دار می رود و مرگ را تجربه می کند، آیا تجربه کردن مرگ را از گوگول چگونه می توانست وام بگیرد؟ ** ویا با آن که گویته را در «دیوان شرقی» اش تاثیر پذیر می دانند، ولی در رابطه می خوانیم: «تفاوت بنیادی گویته و حافظ را می توان چنین خلاصه کرد، که شعر حافظ در لفافهء عقل به مذهب، عشق و شور و حال عارفانه نظر دارد. در حالیکه شعر گویته در مقابل، شعری است که به دلیل وجود صنایع ادبی کمتر، ملموستر بوده، کمتر شور و حال دارد و از این عقلانی تر است. شعر گویته با دید و تعبیری این جهانی سروده شده و به همین جهت نیز در مقابل شعر حافظ است.» (٢)
و اما در رابطه به شعر لیلا باید گفت، اگر لیلا گاهی قالب را از سیمین قرض گرفته و تعبیری را مثلاً: «جانیان کوچک» و یا تصاویری را همانند «پنجره و آیینه و بهار» از فروغ، که اصلاً «آیینه و بهار» تصاویر دوست داشتنی بیدل هستند، ولی این دلیل شده نمی تواند که بگوئیم لیلا تاثیر پذیر از سیمین و به ویژه از فروغ است. لیلا اگر قالبی را از سیمین و تعبیر و تصویری را فروغ وام گرفته است، ولی مفاهیم و اندیشه را از آن ها قرض نگرفته است. و در رابطه به این که ادعا شده، لیلا از فروغ تاثیر پذیر بوده، باید افزود، آنچه شعر این دو را از هم متمایز میسازد، فضا و اتموسفیر زنده گی این دو شاعر و ویژه گی دیدگاهی این دو شاعر است، به دلایل ذیل:
اول:
الف ـ فروغ زن آزاده یی بود، که در شرایط مرد سالارانهء رژیم شاه ایران زنده گی می کرد، او را در بسیاری از شعرهایش می نگریم که سنت شکنانه بر حوزهء مطلقاً استبدادی مرد سالاری جامعه اش می شورد:
بیا ای مرد، ای موجود خود خواه
بیا بگشاه در های قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این قفس را (دیوان فروغ، ص ٩۳)
در حوزهء سنت شکنی های خود فروغ، دلیرمندانه به استبداد های اخلاقی و فرهنگی مرد سالاری روزگارش نیز می تازد:
لبم با بوسهء شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگنش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با نالهء خونینش از تو
ولی ای مرد، ای موجود خود خواه
مگر ننگ است این شعر تو ننگ است
برآن شوریده حالان هیچ دانی
فضای قفس تنگ است، تنگ است. (دیوان فروغ، ص ٩٤- ٩۵)
و او در این حوزهء سنت شکنی هایش، بی باوری ها و بد گمانی های مرد سالاری حاکم بر محیط اش را مورد انتقاد قرار می دهد:
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
ب ـ لیلا در فاجعهء تجاوز روس، فاجعه جنگ داخلی افغانستان زنده گی می کرد، که با موقعیت تاریخی که فروغ در آن زنده گی داشت، کلأ فرق فاحشی دارد. لیلا و فروغ دو انسانی با موقعیتهای تاریخی متفاوت هستند. زنده گی فردی فاجعه بار لیلا، انعکاسی از فاجعه عمومی زادگاه اش بوده، مثلأ؛ تجربه مرگ پدر، یکی از اولین شهدای جنایت کمونیزم در افغانستان، تجربهء است که لیلا، آن را نه فروغ و نه از کسی دیگری قرض گرفته است. و این تجربهء تلخ همواره در روحیهء لیلا حضور داشته است:
ای سرو
ای غرور بلند سبز
آیا شکوه قامت سبزت را
دست کدام فاجعه بشکست؟ (شب و در باره شب، ص ٨٩)
و یا:
حضور وحشی مرگ را
به نظاره نشسته ایم. (شعر، در تداوم فریاد مرگ، ص ٨۶)
دوم:
الف ـ فروغ سوای «تولد دیگر» اش در بسیاری از شعرهایش، وجه فردگرایانه داشته و به حوزهء فردی پرداخته است. و او را در چنین شعرهایش، زنی می یابیم ، هوسران و عاشق پیشه، رضا براهنی می نگارد: « خانم فروغ فرخ زاد، در سه کتاب قبلی (اسیر، دیوار و عصیان) بیشتر هوس های زنانه را به نظم کشیده…» (۳)
و واقعیت هم چنین است، توجه کنید:
وصمیمت تن ها مان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب (دیوان فروغ، تولد دیگر، ص ۳٤٧)
ویا:
یک شب لبان تشنهء من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد … (دیوان فروغ، اسیر، ص ۱٤۳)
و:
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش …. (همان اثر، ص ۱۰٧)
ویاهم:
در میان بازوان منزیر سایبان گیسوان منلحظه یی که می مکد تراسر زمین تشنهء جوان من … (دیوان فروغ، دیوار ص ٧٤)
و:
آنشب من از لبان تو نوشیدم
آواز های شاه طبیعت را (دیوان فروغ، عصیان ص ٢۶۶)
این گونه نمونه ها که در دیوان فروغ فراوان هم است، بیانگر آن ست که فروغ زیاد به حوزهء فردی پرداخته، به عشق اندیشده و از عشق گفته، حتا شعر های «هیروتیک» سروده است.
ب ـ لیلا انسان فردگرا نبود. نزدیکی او با درد آمیزی فاجعه تاریخی افغانستان به او مجال اندک داد تا به حوزه فردی بپردازد و اگر گاهی هم به حوزه فردی پرداخته، مثلأ کوشیده، تا از عشق بگوید، بازهم می نگریم که در کنج و کنار آن، واقعیت فاجعه آمیز مرگ پرسه می زند. و باز هم می نگریم که این کوشش توام با هراس و ترس و با احساس مرگ بوده است:
آرزو کردم
تصویرت را
در دل آیینهء روشن پندارم
ابدیت بخشم سنگی از قلهء ظلمت که رها گشت شکست قامت آیینه را. (از سنگها و آیینه ها، ص ٢۶)
ویا:
لیلا کسی در میزند، بیدی که میلرزی مگر؟
برخیز! در بگشا، چرا آیینه ات سیماب شد. (همان اثر، ص ۱۰)
و:
در ژرفنای آیینهء چشمهای تو
دیدم که مرده ام. (همان اثر، ص ۳۱)
حوزهء خصوصی «شعر عاشقانه» برای او حوزهء بود، که در آن برای خویش معنا خلق و از طریق آن، او برای لحظه یی گذرا، از وحشت فرار می جست و پناه م یبرد. با آن که حوزهء خصوصی او نیز شدیدأ با یاس، ناامیدی، و شکست همراه بود:
دیدی شکست شاخه سبز صدای من
بغضی صفای آبی آغاز را شکست
آن خار های وحشی روییده ار دلت
در خلوت کبود دلم راز را شکست
ومی نگریم، که ذهن زخمی لیلا را، بازهم حوزهء عمومی به خود می کشاند و حالت پرداختن به حوزهء خصوصی او را برهم می زند:
ناسلامتی باور باغ را میگیریم
که انجماد خون سبز رگانش را
میموید. (از سنگها و آیینه ها، ص ٧٨)
لیلا یک موجود حساسی بود، با کوله بار هیچ، در کویری سرگردان، زنده گی او فاقد هر معنای زنده گی آور شد بود، حتا عشق!:
اینک
سموم وحشی ظلمت
تاراج کرد شهر روانم را
با کوله بار «هیچ» به دوشم
به سوی شهر خسته تنهایی
راهی
راهی (شب، همه شب، ص ۵۵)
و نزدیکی لیلا با واقعیت فاجعهء افغانستان، آنقدر نزدیک بود، که ما نمی دانیم، تاراجی که لیلا آز آن حرف می زند ، تاراج عینی بوده است یا ذهنی. اما به یک نوع ذهن او دراین فاجعه عینی ادغام می شود. آدرنو گفته است:
«برای انسانی که دیگر خانهء ندارد تا در آن زنده گی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زنده گی می شود.» (٤)
و در حقیقت برای لیلا، در فاجعه افغانستان، حوزهء شعر مکانی برای زیستنن و زنده ماندن و خود بودن شده بود و او از طریق شعر برای خود حوزهء نفس کشیدن و معنا خلق کردن بود و برای لحظهء بسیار گذرا از دهشتِ وحشت فرار می جست.:
یک پرنده
درون دل من
میزند پرپر بیتابانه
روزنی میجوید
شاید
سوی آزادی. (از سنگها و آیینه ها، ص ٢٩)
ولیلا، از دهشتِ وحشت و از فاجعه های پیاپی زادگاه اش، در آرزوی میقاد دیگر می شود:
در میقاد دیگری شاید
شگفتن گل سپید را
نشینده یی به درازی زمان بسرایم (همان اثر، ص ٤٧)
اندیشمند دیگری گفته است: «شاعر نه تنها خود را بیان می کند، بلکه ما را نیز بیان می کند.» و واقعیت که لیلا در بسیاری از شعرهایش ما را بیان کرده است، ما درد کشیده ترین ملت دنیا را:
حضور وحشی مرگ را
به نظاره نشسته ایم
صبور
سنگین
چونان سنگ زیر آبشار ـ
زمزمهء خاموش اشک بر چهره ها
آوارد معصوم درد های مانرا
تکرار می کند. (همان اثر، ص ٧۵)
در رابطه به آدرنو فیلسوف نامدار مکتب فرانکفورت می خوانیم: «او به اروپا باز گشته بود، تا کارش را دنبال کند، یعنی دیالتیک منفی را بنویسد، ادعا نامهء تکان دهنده علیه تمدن نو، او هنوز منگ از خبر های آشویتس و داخاهو بود.» *** (۵) ولیلا از فاجعه های خونبار سرزمینش، هر لحظه منگ بود، «گیچ» و «منگ»:
…و اما
این من
این «گنگ خوابده»
این سنگ سرد ایستاده در مسیر هزاران تازیانهء شب
این گم
گیچ
منگ (از سنگها و آیینه ها، ص ۳٨)
و او که برای لحظه یی از گیچ بودن و منگ بودن رهایی می یابد، فریاد می شود، فریادی ضد ویرانی یک شهر ـ شهر کابل:
به فصل مرجانی شهادت، چه ناله خیز است زمین کابل
تداوم مرگ شعله بنیاد، شکسته قلب غمین کابل (از سنگها و آیینه ها، ۳٩)
فریادی، که لیلا آن را از گلوی هیچ کس وام نگرفته است. نه از فروغ و نه از کس دیگر و تجربهء تلخی فریادی که لیلا آن را از گلوی هیچ کس وام نگرفته است. نه از فروغ و نه از کس دیگر. و تجربه تلخی که آن را لیلا از هیچ شاعر، نه از فروغ و نه کس دیگر می توانست وام بگیرد. و سپس لیلا را می نگریم که بر ویرانگران یک شهر ـ شهر کابل می شورد:
دیوانه گان شهر
این جانیان ساده دل مغموم
این عاشقان پول و قمار و می
با دست پر جنایت ابلیس
در عمیق گند زار جنایت بی امان
ـ ویرانی بهار ـ
با سر فتاده اند
و خاک
خاک مضطب شهر
گشته است
آجین خون و خنجر و خاکستر (همان اثر، ص ٧۰)
در شعر بالا می نگریم که لیلا از تصاویر حادِ «عمق گند زار جنایت» و «آجین خون و خنجر و خاکستر» کار گرفته است. و یا در شعر زیر:
ایا بهار
شعله از نهاد باغهای تو زبانه می کشد
چگونه در عروق سرد خاک خون گرم عشق می دهی؟. (همان اثر، ص ۶۶)
از تصاویر حادِ «شعله از نهاد باغها» و «در عروق سرد خاک خون گرم عشق». در این تصاویر حاد می نگریم، که لیلا در وجود خودش و در روح خودش فاجعه کلی افغانستان را انعکاس داده است. و او چگونه می توانست درک این فاجعه را از کس دیگر وام بگیرد؟ و یا ما چگونه می توانیم این نوع تصاویر «حاد» را با تصاویر لطیف زراعتی فروغ در مقایسه قرار دهیم:
بشنوم بانک خروسان را ز بام کلبهء دهقان
می گریزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم به روی سبزه ها پا
یا بنوشم شبنم سرد علفها را (دیوان فروغ، ص ٢٢۳)
و یا هنگامی که لیلا میسراید:
«وقتی کارد به استخوان برسد»…
«آیا تو
مزه خون را چشیده ای…
و در آن برهوت
دستم را گرفت
و به خون تو آلود
برادر!
چه می توانستم بکنم
آخر
کارد به استخوانم رسیده بود.» (از سنگها و آیینه ها، ص ۶۵)
این گونه نمونه ها، بیانگر تجسم تلخی های زنده گی فردی و عمومی لیلا است، که از واقعیتمندی زنده گی فردی و عمومی فروغ فاصله دارد. اگر ما به فاصله ها باور داشته باشیم، لیلا درد آمیزی با فاجعه تاریخی افغانستان دارد و شعر هایش کوشش هایی برای درک خودش در عمق فاجعه افغانستان است. آن گاهی که لیلا می پرسد:
«تو مزه خون را چشیده ای؟» به پندار من اگر فروغ زنده می بود، این پرسش لیلا، هرگز از دهلیز ذهن او عبور هم نمی کرد!! اگر ما زبان را حس شش شاعر بدانیم، در شعر لیلا زبان پویایی تازه یی در رابطه به فاجعه پیدا می کند:
و خون
جاری تر از زمان
تفسیر بی دروغ حادثه فاجعه است
نه. (همان اثر، ص ۱٨)
آیا لیلا این پویایی زبان را از چه کسی می توانست در شعرش وام بگیرد؟ از سوی دیگر کشوری که در آن بیشتر از چند دهه رنگ سرخ خون، زنگ چهره آن بود و تاریخ دیوانه شده بود. لیلا شاعر آن کشور را اضطراب می گیرد و می سراید:
پرنده گک!
درین بهار بی بهار
چگونه عشق را ترانه میکنی؟
به دشت های لاله پوش
چگونه این حماسه های سرخ را
تو جاودانه می کنی؟…
تو سر زمین پاک من ببین
که عاشقان پاکباز تو
درین بهار بی بهار
حماسه های سرخ را
چگونه جاودانه می کنند! (همان اثر، ص ۶٨)
آیا لیلا، این اضطراب وجودی را در آن کلیت فراگیر سرزمینش، چگونه می توانست از کس دیگری وام بگیرد؟
سوم:
الف ـ «واژه گان» دوست داشتنی فروغ، که در شعرش بسیار و به تکرار آمده اند:
۱ ـ بوسه:
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است(ص، ٧٧)/ بوسیده ام دو دیدهء در خواب رفته را (ص، ٧٨)/ شبی بنیادم از یک بوسه لرزید (ص، ٩۶)/ رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا (ص، ٨٧)/ جز شرار بوسه های دلنشین (ص، ٩٨)/ از بوسه آتشین او خوشتر است (ص، ۱۱٩)/ یک بوسه جاویدانه می خواهم (ص، ۱٢۰)/ با لب تشنه دو صد بوسهء شوق (ص، ۱۳۰)/ در ما تب تند بوسه می سوخت (ص، ۱٧۰)/ لبهایت با سلام بوسه (همان صفحه)/ بوسه می بخشم ولی خود غافلم (۱٨٤)/ در عطر بوسه های گناه آلود (ص، ۱٨٩)/ برلبم شعله های بوسهء تو(ص، ۱٩٨)/ برگرد… این لبان من این جام بوسه ها/ آزادم بوسه راه گریزی اگر که بود/ ما خود نمی شدیم رام بوسه ها (ص، ٢۰۰)/ بوسه ای داغتر از خورشید جنوب (ص، ٢۰٨)/ یک به یک در گیر و دار بوسه بدرود (ص ٢۱۳)و …
٢ ـ عشق:
عشق را به بند جاودان کشید، با کدام بوسه، با کدام لب (ص، ٧۵)/ دست عشق آمد و از شاخم چید (ص ، ٨٢)/ چرا امید بر عشقی عبث بست (ص، ٨۵)/ این عشق آتشین پر از درد بی امید (ص، ٨٧)/ عشق من و نیاز تو و سوز و سوزما (ص، ٨٨)/ عشق، ای خورشید یخ بسته (ص، ٢۱۰)/ در عشق بی زوال تو می گریم (ص، ٢۱٧)/ به عشق عاشقم نه بر وصال تو (ص، ٢۳٢)/ تن تو و عشق بی زوال او (ص، ٢۳۳)/ این چه عشقی است که در دل دارم (ص، ۱۰۱)/ با زلبان عطش کردهء من، عشق سوزان ترا می جوید (همان صفحه)/ آتش عشق به چشمت یکدم (ص، ۱۰٢)/ پشت پا زد به عشق و امیدم (ص، ۱۰۵)/ درد عشقست که با حسرت و سوز، بردل پر شور چیدم (ص، ۱۰٩)/ عشقی که ترا نثاره کردم (ص، ۱٢۱)/ و…
۳ ـ لب:
شعله آه شدم صد افسوس، که لبم باز به آن لب نرسید (ص، ٨۳)/ که در عشق لبانی تشنه می سوخت (ص، ٨۵)/ لبش در کام سوزانی هوس ریخت (ص، همان صفحه)/ لبم با بوسهء شیرینش از تو (ص، ٩۵)/ بر لبانم قفل خاموشی زدم، با کلید آشنا بازش کنید (ص، ٩٧)/ باز لبهای عطش کردهء من (ص، ۱۰۱)/ در این جام لبانم، بادهء مرد افکنی دارم (ص، ۱۱٧)/ یکشب لبان تشنه من با شوق، در آتش لبان تومی سوزد (ص، ۱٤٢)/ در ما تب تند بوسه می سوخت (ص، ۱٧۰)/ لبهایت با سلام بوسه، ویران گشتند… (ص، ۱٧۰)/ عشق تو چکید بر لبانم (ص، ۱٧۱)
٤ ـ عطر
آنچه از شب بجای میماند، عطر خواب آور گل یاس است (ص، ٧۰)/ تنم با بوی عطر آگینش از تو (ص، ٩۵)/ عطر آوردم بر سروبرسینه فشاندم (ص، ۱۱۵)/ عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا، با هرچه طالبی بخدا می خرم از تو (ص، ۱۳۶)/ عطر شور انگیز شبوها، قلب من در سینه می لرزاند (ص، ۱۵٧)/ ریخت بر گیسوی آشفتهء من عطر سوزان آقاقی ها را (ص، ۱۶٧)/ در عطر بوسه های گناه آلود، رویای آتشین ترا دیدم (ص، ۱٨٩)/ عطر مرموز گیاهی بودم (ص، ۱٩۱)/ دامناز عطر یاس تر کرده (ص، ۱٧٩)/ می تراویدم همچو عطری از گل زنگین رویا ها(ص، ٢۳۵)/ در عطر عود و ناله اسپند و ابر دود (ص، ٢۵٩)/ سینه از عطر توام سنگین شد (ص، ٢۳۱)/ بوی عشق کبوتر وحشی، نفس عطر های سرگردان (ص، ٢٧٧) و …
۵ ـ ساحل
چه می شد اگر ساحلی دور بودم (ص، ٢۰۶)/ در سکوت ساحل مهتاب روهیده (ص، ٢٢٨)/ تشنه لب برساحل کارون (ص، ٢۳٤)/ بگسسته ز ساحل خوشنامی، در سینه ام ستارهء توفانیست (ص، ٢٤٩)/ تا ساحل غمهای پاهیزی (ص، ۳۱۳) و …
و از شماره وازه گان دیگر، که فروغ از آنها زیاد کار برده می توان از اینها نام برد: «پنجره»، «گیسو»، «هوس»، «بستر»، «گناه»، «پرده»، «آیینه»، «افسون» و چند تای دیگر…
ب:
واژگانی که در شعر لیلا زیاد مورد کار برد قرار گرفته اند:
۱ ـ خون:
خون سبز شعر در آواز تو (شب و همه شب، ص، ٩)/ ز شهر آتش و خون و سر زمین گناه (همان اثر، ص، ۱٧)/ در آن دیار که خون و مرگ و نار سراییم (همان اثر، ص، ۳٤)/ دویده خون نفیر زاغان به جام شام حزین کابل (همان اثر ص، ٤۰)/ در سنگنایی دل خونینت آیا کدام درد، آماس کرده بود (همان اثر، ص، ۵۶)/ ای که در سوگ کبوترها دلت خون میگریست (همان اثر، ص، ٤٢)/ تپش خون به رگ روح بهار آزادی (همان اثر، ص، ٤٧)/ می تند تارو پود شهادت با خون (همان اثر، ص، ۳٨)/ خونش فسرده به رگ ها، خسته و بیمار مانده (سنگها و آیینه ها ص، ٢)/ با حضور آفتابت شب ره خاک و خون نشیند (همان اثر، ص، ٤)/ و خون جاری ترا ز زمان (همان اثر، ص، ۱٨) و …
٢ ـ شب:
وشب دوباره شب هزار باره شب (همان اثر، ص ۳٤)/ برخشکزار شهر شب و خواب آمدی (همان اثر، ص ۳۳)/ تا خدا، آونگ، چشم خسته ام بردار شب(همان اثر، ص ٤٢)/ وقتی که شب در من حلول کرد (همان اثر، ص ٤۳)/ با خامهء شب، چون نان تاریکترین شعر سروده شدم ـ وقی که شب در من رسوب کرد (همان شعر )/ در همنوایی شب با کوه، و هم آوایی دریا با توفان (همان اثر، ص ٤٨)/ تاریکترین سرود تنهای شبم (همان اثر، ص ۵۰)/ درد شبگین و شبی بی انتها را میسرایم (همان اثر، ص ۵٨)/ عمی شبانه درین آشیانه می ماند (همان اثر، ص ٨۶) و …
۳ ـ شکست، شکسته شکستن:
قامت شکسته درختان، بی سکهء برگ و باری (همان اثر، ص ٢)/ گنجشک های خرد و خسته آواره (همان شعر)/ آمدی قامت شکسته چون گذشت روزگاران (همان اثر، ص ٤)/ نشسته شعله به خاکستر شکسته بال تنها بود (همان اثر، ص ۵)/ و پیکرم، میشکند، همچو (همان اثر، ص ٢۳)/ سنگی از قله ظلمت که رها گشت، شکست، قامت آیینه را (همان اثر، ص ٢۶)/ تداوم مرگ شعله بنیاد، شکسته قلب غمین کابل (همان اثر، ص ۳٨)/ شب، در من، خواهد شکست در میقادی دیگر (همان اثر، ص ٤٧)/ دردی شکوه قامت پرواز را شکست (همان اثر، ص ۶۰)/ لب تشنه گان باغ سر افراز را شکست (همان شعر) و … واز شماره واژه گان دیگری که لیلا از آنها در شعرش زیاد کار گرفته، میتوان اینها را بر شمرد: «مرگ»، «سنگ»، «فریاد»، «خنجر»، «حادثه»، «فاجعه»، «سرخ»، «زخم»، «لرزه» و چند تای دیگر.
به هر رنگ، به پندار من چه نیکوست به جای تاثیر پذیریها و نسبت دادنها، به حوزه دستبرد ها بپردازیم. مثلأ ما داریم، شاعری را که در زنده گی بیست و چند ساله شاعری اش در حدود یک دهه آن را دستبرد زده است، مثلأ به شعر مولانا، مشخص بگویم، به دیوان شمس دستبرد زده است! که باید بدان پرداخت!
یادداشت:
* گرفته شده از یک شعر لیلا
** داستایوسکی را به خاطر خواندن نامهء در رابطه با گوگول محکوم به اعدام کردند. برای معلومات زیادتر، مراجعه شود به کتاب «اندشیدان فلسفی و اندشیدن عرفانی» نوشتهء محمد رضافشاهی
*** «آشویتس» و «داخاهو» دو کشتار گاهی بودند در پولیند و المان که رژیم آلمان نازی، در آنها هزاران یهود را قتل عام کردند.
۱ ـ رضا براهنی، طلا در مس، ص ۵۶٢
٢ ـ یوهان کریستف بورگل، سه رساله در باره حافظ، ص ۱٧
۳ ـ رضا براهنی، همان اثر، ص ۳٩۰
٤ ـ آدرنو، اخلاق کوچک، ص ٨٧
۵ ـ با بک احمدی، خاطرات ظلمت، ص ۱٧٧
١٠ حوت ١٤٠٢ م