شعری از مولانا جلال‌الدین محمد بلخی که تصویر واقعی انسان ها را در قالب شعر به نمایش کشیده است.

شام گاهی در رهی بودم روان 

تن روان و دل به فکر آب و نان

من نمیدانم چنان شد یا چنین

پای من لغزید خوردم بر زمین

رهنوردِ مهربان سویم دوید

دست او تا زیر بازویم رسید

بیخ گوشم گفت لنگی یا که مست

وارسی کن بین کجاهایت شکست

گفتمش نی مستم و نی هم علیل

افتاده ام خود هم نمیدانم دلیل

یا کهنه از کفش یا تقصیری ز پای

‌دست من گیر تا که برخیزم ز جای

دست من بگرفت با دست دیگر

کیسه ام می جُست تا یابد مگر

من در این فکرم که او مرد خداست

او در این سودا که جیبم در کجاست

ای دریغ از فکر خام آدمی

گریه کردم بر مقام آدمی