
آفتاب تازه سر زده بود که خود را در برابر سه جوان برومند ایستاده در دم دروازه یافتم. اگر زبیر هجران را چند سال پیش نمیدیده بودم/ دیده نمیبوده باشم/ ندیده بودم/ نمیدیدم/ (چه کسی گفته فارسی آسان است؟)، گمان میبردم آن دو تن دیگر برای دستبند زدن و گرفتار کردنم آمده اند. (چهرههای خندان سلیمان دیدار و مجیب مهرداد به پولیس نمیماند، ولی با بخت خود چه میکردم؟ به دو چیز معتادم: قهوه نوشیدن و زندان رفتن)
مرا بردند به یکی از بهترین رستورانهای در دل شهر. چه درد سر دهم؟ از آستان دروازه تا بالای برنده، جای سوزن انداختن نبود. ناگزیر بیرون شدیم و رفتیم به جای دیگر که پُرتر از اولی بود … و رستوران سوم و چهارم و پنجم با همان سرنوشت سرشار؛ تا اینکه گوشۀ دنجی در یک قهوهخانۀ برازیلی یافتیم.
یارانِ تلفونی و هنوز نادیده به کنار، خیلی بهنگام یادم آمد که در اروپا سه دوست جوان دارم: مالک معروف، مصدق پارسا مصدق پارسا و سام سروری. باز یادم آمد که هر کدام را صرف یک یک بار دیده ام. به هسمرم گفتم “فکر نمیکنم بار دوم بخواهند مرا ببینند”. گفت: “گناه خودت است. کم گپ میزدی”.
گرچه دشوارترین است، باید زبانم را لگام میبستم. مگر با بخت خود چه کنم؟ به دو چیز دیگر هم معتادم: پر گفتن و گوش ندادن.
با کاری که هفتۀ گذشته کردم، یقین دارم که این سه جوان (مهراد، دیدار و هجران) نیز در آینده هرگز هوای دیدنم را در سر نخواهند پرورد. از صبح صادقان تا شام غریبان “داستان شب هجران تو گفتم با شمع/ آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد”، اما باز هم گفتم، گفتم و گفتم.
چگونه میدانم که دیگر نمیخواهند مرا ببینند؟ شامگاهان چنین پیشنهاد کردم: “بیایید یک گروه وتسپ چهارنفری بسازیم تا منظم در تماس باشیم”. مهرداد بیدرنگ گفت: “با خود تعهد دارم که عضو هیچ گروه نشوم”. هجران گفت: “من وتسپ ندارم، چون مجرد هستم”. تنها دیدار خاموش مانده بود. به او گفتم: “سلیمان جان گل! در اینصورت، شما و من در وتسپ گروه دو نفری میسازیم”. دستم را آهسته فشرد و در گوشم گفت: “رابطۀ دونفره نیازی به گروه شدن ندارد. یکی مینویسد و دیگری میخواند. مگر نه”؟
دانستم که گپ از گپ گذشته است. راستی، نباید همیشه گوینده میبودم و دل دوست و دشمن را از خود بد میکردم. بیهوده گفته اند “سپید شدن و ریختن موی فایده دارد: هرچه بگوییم، شنونده میپذیرد”. نمیپذیرد. کشاکش ما همانجا – سر شُدیار پیشروی قهوهخانۀ برازیلی – بالا گرفت. مستند مینمایانم: نگاهی به عکسها بیندازید:
مهرداد و من در گوشۀ میز زیر درخت جا گرفتیم. دیدار و هجران رفتند و قهوه و خوراکه با چاکلیت آوردند. مژه برهم زدن، مهرداد گیلاسش را سرکشید و گفت: “میگویند قهوه برای پیرها زیاد خوب نیست”. من که پشت ورق را خوانده بودم، گیلاسم را نانوشیده – از بالا و پایان – دو دستی چسپیدم. نه برای آنکه زیر درخت، در تیررس عمود پرندگان نشسته بودم؛ حدس زدم که نقشۀ مهرداد بیهیچ نیست. نزدیکتر آمد و گفت: “چرا گیلاس تان را روی میز نمیگذارید”؟ گفتم: “سر زانویم بهتر است”. سپس، رویش را به سوی هجران و دیدار گرداند و افزود: “نمانده، دوران دوستی نمانده. حالا مردم به خوبی خود هم نمیفهمند”. او را ناشنیده گرفتم و هوش و حواس را به مستی پرندگان و پختگی میوههای شاخساران فراز سرم سپردم. شنیده بودم که با خوراک و نوشاک زیر درخت احتیاط خوب است.
دیدار که وخامت اوضاع را دید، گیلاس قهوۀ خود را به مهرداد داد و نگذاشت که زبیر هجران غزل دیگری با مطلع “جنگ هفتادودو ملت” بسراید. (اگر میگویید چنین نشده باشد؛ نگاهی به عکسها بیندازید.) جنگ نیابتی شنیده بودید، جنگ دیابتی را از نزدیک ببینید.
و عکسها … عکسها افسانۀ دیگری دارند. از زمین و آسمان و ریسمان میگفتم. در آن میان، دیدار از من چیزی پرسید. هرچه میدانستم – بدون سانسور، با رنگ و روغن زیادتر- بر زبان آوردم و در پایان خواهش کردم که چون موضوع خصوصی است، صرف میان ما چهار نفر بماند و بیرون درز نکند.
دیدار و مهرداد همآوا گفتند: “مطمین باشید”، اما هجران خیلی خونسرد گفت: “کاش این را در اول میگفتید”. پرسیدم: “چرا”؟ موبایل را در جیب گذاشت و گفت: “تمام جریان سوال و جواب را از اول تا آخر لایف نشر کردم. بینندگان از ویرجینیا تا هامبورگ، از تورنتو تا کابل و از استانبول تا دهلی، هم پیام و قلبک، هم خنده و سرفه گذاشتند و هم نوشتند که” …
نگذاشتم که سخنش تمام شود، گفتم: “هله! زود حذفش کن”. دیدار گفت: “حالا که کار از کار گذشته، حذف چه فایده؟ در شروع متوجه شده بودم که تلفونش ما را هدف قرار داده، اما فکر کردم سلفی میگیرد”.
شنیدنیترین پاسخ از زبان مهراد آمد: “ویدیوی لایف جلوگیری نمیشود. بخش پیامها را مسدود کن”. هجران موبایل را بار دیگر به دست گرفت، نگاهی به آن انداخت و گفت: “چه رنگی حذف کنم؟ چارج تلفونم صفر شده و دیگر کاری از دستم بر نمیآید”.
اینکه مزۀ قهوه از هردو شقیقه ام فواره زد، فدای سر هجران مجرد؛ از همان لحظه تا کنون یکهزار نفر مرا unfriend کرده اند. این بود سود و زیان همنشینی با جوانان صاحبدل در روزگار دیجیتل. (البته، به دوستان نازنینی که با تماشای آن لایف رسوا رنجیده اند، گفتنی کوتاه دارم: “آن من، من نیستم”.)
راست راست، دروغ دروغ؛ در دلم میگردد که این کار پسلگد karma به گردۀ خودم بود. بیست سال پیش که چهل سال جوانتر از امروز بودم، دوست سالمندی بدون در نظر گرفتن تفاوت ساعات افغانستان و کانادا – نیمه شبها زنگ میزد و احوالم را میپرسید. (در آن وقت سِلفون نداشتیم.) ماهها همانگونه گذشت تا اینکه شبی با خوشی گفت: “دیگر تلفونی مزاحم نمیشوم. پسرم برایم ایمیل ساخته است. پس از این ایمیل میفرستم. قلم و کاغذ را بگیر، نشانی ایمیل مرا یادداشت کن و از خود را به من بگو”. آنچه گفت، نوشتم. افزود: “رمز عبور ایمیل مرا هم یادداشت بگیر”. گفتم: “نه! پاسورد یا رمز عبور ایمیل را به من یا دیگران ندهید. محرم است، تنها مربوط خود تان میشود”. گفت: “دیروز خارج رفتی و امروز بیگانگی میکنی؟ خصوصی و محرم در بین دوستان چه معنا دارد؟ ایمیلی که پاسورد نداشته باشد، باز نمیشود. زیاد پشت گپ نگرد. از خود را هم دانهدانه به من بگو، اما اول از مرا بنویس. حرفبهحرف میگویم”…
دیدم که نمیشود، پاسورد دوست را به دستور خودش نوشتم. نوبت من رسید. اگر میگفتم رمز عبور را نمیدهم، طبعاً آزرده میشد. چه میکردم؟ آیا میدانید آدم هرچه آرام و سنگین باشد، در نیمهشبها شوخ میشود؟ چاره را یافتم. رمزم را نادرست گفتم. بیچاره باور کرد، نوشت و خداحافظی کردیم.
دوباره به کاغذ نگاه کردم. پاسورد او از بس آسان و قابل پیشبینی بود، دل ستالین هم برایش میسوخت. با خود گفتم، به عنوان یک خدمت بشردوستانه، رمز ورودش را با افزودن چند حرف و عدد، قویتر میسازم و فردا تلفونی به خودش میگویم. کمپیوتر را روشن کردم، پاسورد را خوابآلود تغییر دادم، قهوۀ شیرین نوشیدم و به تاریکی پناه بردم.
خداوند از گناهان همۀ ما درگذرد. بیدار شدم و هرچه بر خود فشار آوردم، یادم نیامد که چند حرف و کدام اعداد را افزوده بودم. پس از چهار آزمایش ناکام، ایمیل دوست بیگناهم قفل شد. از درماندگی زیاد، دستکم هفتاد بار از خود پرسیدم: تو سر پیاز، بیخ پیاز، برگ پیاز، اشک پیاز؟ تو چه کاره که باید در هر تکه سوزن بزنی؟
هوا دمادم تاریک میشد و مرا از پشیمانی و پریشانی خواب نمیبرد. نیمه شب بود. زنگ تلفون دوست آمد: “سیاسنگ! ایمیل و پاسورد مرا خط بزن”. پرسیدم: چرا؟ گفت: “نمیدانم چه شده، ایمیل باز نمیشود. در خانه مرا ملامت میکنند و میگویند چرا پاسورد را به دوستانت دادی. حتماً یکی از همانها در کدام جایش دستک و چوبک زده است. خودت لطف کردی و گفتی که محرم است، محرم است، من قبول نکردم. کاش همه مثل تو صداقت و شرافت میداشتند. ببین کدام بیوجدان با من چه کرده است”.
شرمسارانه گفتم: “گرچه بسیار بد شد، اما مهم نیست. به پسر تان بگویید که ایمیل دیگری بسازد. شاید کسی میخواسته کمک کند و چنین و چنان شده است؛ مگر دشنام ندهید”. گفت: “کسی بد کند که ناخواسته کمک کند. اگر برایم ایمیل جدید بسازند، باز خراب خواهد شد. چرا میگویی دشنام نده، دشنام نده؟ هر بیوجدانی که بود، زیاد سرگردانم کرد. تصمیم نهایی خود را گرفتم، ایمیل برای من نیست. همین تلفون درست است، منظم احوالت را میگیرم”.
بازتاب دردناک کارمای مرا فراموش کنید تا از امروز بگویم: میدانید موبایل جوانان و موبایل سالمندان از چه شناخته میشوند؟ این راز را از تلفونهای دیدار و هجران و مهرداد بر روی میز کشف کردم.
به گفتۀ صمدآغا: “میدیدم، اما نگاه نمیکردم” که چارج هر کدام کمتر از %25 به چشم میخورد (از زبیر هجران چنانی که گفتم پس از آن لایف رفتن %0 شده بود)؛ در حالی که از خودم هفتهها از %90 پایین نمیآید؛ زیرا جز هارون راعون و کاوه شفق کسی به من زنگ نمیزند و خودم به هرکه زنگ بزنم، گوشی را برنمیدارد. سایر کارهایم را یا با کمپیوتر پیش میبرم یا با قلم و کاغذ.
از شوخی گذشته، دیدار، مهرداد و هجران را دریای آگاهی، هنر و مهربانی یافتم. هر سه نماد شکیبایی و نمود رخشندگی اند. شگوفایی آنان زمستان را نوبهاران میگرداند. میخواهم همواره دور از هر گونه گزند و آسیب زمینی و آسمانی بمانند.
افغانستان به داشتن مرواریدهایش میبالد، ولی میداند که چه گهرهایی از دامانش دور افتاده اند.