پدربــــا فرزنـــد در راه روان بود زپیری موســــم عمرش خزان بود
نهاده دســـــت بر دوش پســــر تا نبینــــــد لطمهء از لـــــــــرزش پا
پــــــدر گفتا پسر ای نور چشمان بــــــود مهر تو دایم بر دل و جان
تــــــرا قوت بود بیش یا مراهـــم ز تــــــو بیشتر بود نیرو فراهــــم
بگفت فـــرزند، مراقــوت بود بیــــــش نه جای پرسش است نی جای تشـــویش
پدر بـــــــار دگر بنمــــود پرسان همان پاسخ شنید از نورچشمــــان
گرفت دستش پدر از دوش فرزند دلش بــــگرفت ازین گفتــار دلبند
به خود گفتا پسـررا چه هوایسـت زاخلاص وادب دورخود نمایست
پدربازهم بگفتــــــا ای پسر جان ترا بیش است زپدر قدرت وشان
پسر گفت نه پدر، مـن خاک پایم زتــــــو باشـــــد نوا و هر ادایـم
چو دست تو مرا اندر قفـــــا بود از آنم کــــوه قدرت تکیه گاه بود
مرا قدرت بودی چون کوه فولاد رضامنـــــــدی پدر نیروی اولاد
پدر دامان مهرت پر توان است مرا پشت و پناه درهرزمان است
تو بودی ای پدر از آنکه هستم مرا هستی زتوست هرآن که هستم
بری مهر پدر لطــف خدا است دعایش مظهــــر مجــد و رفا است