شیخ گفت دیدم به مه ؛ امد صیام
گفــــــــــتمش من دیده ام ماه تمام
گفت : ماه فــــیض باران خداست
گفتمش فیــــض خدا با لای ماست
گفــت: فرض اش را ادا باید نمود
گفتـــــــمش اندر عــمل باید ستود
گفت : لب را بسته کن از خور و نوش
گفتــــــــمش : بیهوده میداری خروش
گفت: شاید تو مـــــــــــسلمان نیستی
گفتمش : استم ؛ تو رهــــبان نیستی
گفتــــــــمش اول دلت را پاک کن
سجده بر در گاه حق در خاک کن
بسته کن لب را ز طعن مر دمان
حرف نمامی مــگو بر این و ان
نان مفـــت از بینوایان را مخور
بر کسی تهمت مزن از بهر کفر
با تکــــبر در ســــحر تمکین مکن
وقت افطار خوان خود رنگین مکن
وقت افطار فکر کن بر هر یتیم
کو چی دارد در کجا باشد مقیم
بیوه زن با چشم گریان در کجاست
سفره افطاری اش با غصه هاست
تسبیح و عــــــــــمامه و رنگ ردا
کی کی میسر میکند خواست خدا
خواندن قران صواب اکـــــــبرست
با عمل هر آیه اش درو زر است
من نمیگویم که باشی بی نماز
یا نگیری روزه از روی نیاز
فرض حق را کن بجا با احترام
نی برای عزت و نی بهر نام
چونکه دایم کاشف دلها خداست
عزت و ذلت بدست کبریاست
از (ظفر) ای شیخ بشنیدی سخن
طعنه بر این عاشق مسکین مزن