…. صوفی عشقری در ۶ عقرب سال ١٣۵٧ به مرض فلج گرفتار میشود و یک پای و دستش از حرکت باز میماند ، همه باور میکردند که صوفی دیگر انسجام فکری اش را از دست داده و شعری گفته نمیتواند، صوفی ما اما همه را شگفت زده ساخت، تا آخرین دم سرود…
گرچه در کیش محبت شکوه کردن خوب نیست
با همه خوبست یارم همره ی من خوب نیست
با مریضان دگر آب و هوای خوش نکوست
زخم ناسور هرکه دار سیر گلشن خون نیست
در جهان هر چیز از سر بگذرد درد سر است
درد اگر باشد سخن بسیار گفتن خوب نیست
آنچه ناممکن بود ضائع مکن اوقات خویش
چون بکف نا آید، غم بیهوده خوردن خوب نیست
گرچه با امر قضا مارا نشاید دم زدن
در جوانی راست میپرسید مردن خوب نیست
پیر گشتی عشقری در گوشه عزلت نشین
پا بیرون آوردنت از بین دامن خوب نیست